جان من بیاید و یه راهکار بدید برای این که آدمای آویزون رو از سر خودم باز کنم.

دیگه عاجز شدم از دستشون!

یه غلطی کردم با یه آدمی مثلا دوست شدم که نه دلم محبت و دوستی‎شو میخواد،نه قهر کردن و توهین‎هاشو.

نه میشه به خوشی‎ش دل بست؛نه به ناخوشی‎ش.

بوک مارک و طلق روسری و پیکسل و خودکاری که بهم هدیه داده بود رو دیگه استفاده نمی‎کنم.دست و دلم نمیره.هدیه‎ای که انقد از هدیه‎دهنده ش ناراحت باشی،به درد لای جرز دیوار میخوره.

دیگه نه میخوام یک کلمه راجع به دوست‎پسرش بشنوم؛نه میخوام کنارش بشینم؛نه حتی باهاش حرف بزنم.

آدم باشید خب. بقیه رو از خودتون زده نکنید.

هی میخوام ناراحتش نکنم؛تو ذوقش نزنم؛نمیشه.آخرش هم باید یه دعوای حسابی راه بیفته.منم که اصلا انگار خدا این قابلیت دعوا کردن رو تو وجودم تیک نزده و یادش رفته.اگه بحث حق گرفتن باشه همه‎رو بیچاره می‎کنم؛ولی دعوا رو نمی‎تونم.

جالب این‎جاست که حتی با خودش فکر نمی‎کنه که وقتی سه هفته ست شنبه ها بهم زنگ میزنه که بریم بیرون و من هر هفته یه بهونه‎ای میارم؛یعنی نمیخوام باهاش برم بیرون. اصلا این رو هم نمی‎فهمه.

بابا تو به من زنگ می‎زنی استرس می‎گیرم،اعصابم بهم میریزه؛تو دلم دو تا فحش هم بهت میدم.دست از سرم بردار حالا دیگه.

*تو رو خدا یا اینو از زندگی من محو کنید،یا من رو برگردونید شهر خودم.