[گرد و خاک‎های وبلاگ را می‎تکاند]

+ پنج دقیقه پیش اومدم بنویسم؛ تو خط دوم تا به کلمه "شکسپیر" رسیدم دیدم که "پ" سر جاش نیست :| یعنی هر چی دکمه مرتبط با پ رو می‎زدم تایپ نمی‎شد! روی ورد امتحان کردم که مطمئن بشم، دیدم دریغا که جا تره و پ نیست :| گشتم دیدم پ اومده یه جای خیلی عجیب در کیبوردم،و بیخیال پیگیری ماجرا شده و قصد نوشتن کردم که یک کلمه بعد دیدم کاما هم سرجاش نیست :| در این لحظه پنیک نموده، سیستم خود را ری استارت کردم و الان خدا رو شکر همه حروف در rightful place خودشون قرار گرفته‎ن :دی اگه کسی فهمید یهو چه فعل و انفعالاتی در دل لپ‎تاپ من رخ داده، بگه دور هم بخندیم :|

+ خب بنا بود از شکسپیر بنویسم. در واقع قصد داشتم از این بگم که چقدر خوشحالم که بالاخره علاقه به شکسپیر رو در خودم کشف کرده‎م و چقدر خوشحال‎ترم که اون ترجمه مزخرف رومئو و جولیتی که در دبیرستان خوندم باعث نشد که دیگه هیچی ازش نخونم. حقا که در زبان و ادبیات و ظرافت‎های نوشتار شکسپیر بسی اجحاف شده بود. چیه این ترجمه‎های بیخود :|

البته الان هم که دارم این رو میگم خیلی مطمئن نیستم که علاقه‎م به این بزرگ‎مرد ادبیات انگلیسی موندگار باشه؛ چون تازه دارم اتلّو رو می‎خونم و ایشالا در زمانی نزدیک هملت یا مکبث رو. ولی در عین "خیلی خیلی سخت" بودنش، واقعا خوندنش لذت بخشه!

+ یک استاد داریم که از بسیار قدیمی‎های رشته‎مونه و به غایت دوست‎داشتنی، دلنشین و متینه. درس دادنش جوریه که حتی اگه انگلیسی رو هم بلد نباشی می‎فهمی :دی فردا باهاش کلاس دارم و خیلی خوشحالم! کلا کلاس‎های سه شنبه با اختلاف بسیار زیادی تنها کلاسهایی هستن که باعث می‎شن تمام مزخرف بودن این‎جا و این جمع دانشجو رو به جون بخرم. این قدر که خوبن. کلاس اولم هم استادی داره که میبینیش انرژی می‎گیری. اصلا من سر انتخاب واحد این ترم به خاطر این دوتا استاد با آموزش درافتادم :دی

+ از دراماهای دانشگاه نگم که اگه شروع کنم می‎شه مثنوی هزار من. همین قدر بگم که خوشحالم که بالاخره و بعد از گذشت ترم قبلی-که فراتر از حد تصورم مزخرف بود- ملت دارن کم کم جایگاهشون رو در زندگی من یاد می‎گیرن و من هم دارم یاد می‎گیرم مستقیم بگم "نه". البته هنوز دارم روش کار می‎کنم. ولی بهتر شده اوضاع. از شعر گفتن دوستان برای معشوق و واسطه ازدواج شدن استاد که بگذریم، نسبتا همه چی خوبه خدا رو شکر.

+ دوباره شروع کردم به گوش دادن سخنرانی‎های پناهیان و خداوندا چقدر بعضی حرفاش آرامش بخشه. نیم ساعت هم بیشتر نیست هر جلسه‎ش. آهنگ که جواب نمی‎ده به اون گوش می‎دم. فعلا دارم سخنرانی‎هایی که در طی عید تو شلمچه با عنوان "کمی درباره حال خوب" انجام داده رو گوش می‎دم.

+ بریم که پست رو با یه شعر مورد علاقه‎ی من از Wordsworth تموم کنیم :دی

(اسم شعر رو یادم نمی‎اومد و نه حتی یک خطش رو :| ده دقیقه تمام فکر کردم تا یه خطش رو یادم بیاد که سرچ کنم! در اسرع وقت باید حفظش کنم، اف بر من که شعر مورد علاقم رو یادم میره!)

The Solitary Reaper

Behold her, single in the field, 
Yon solitary Highland Lass! 
Reaping and singing by herself; 
Stop here, or gently pass! 
Alone she cuts and binds the grain, 
And sings a melancholy strain; 
O listen! for the Vale profound 
Is overflowing with the sound. 
No Nightingale did ever chaunt 
More welcome notes to weary bands 
Of travellers in some shady haunt, 
Among Arabian sands: 
A voice so thrilling ne'er was heard 
In spring-time from the Cuckoo-bird, 
Breaking the silence of the seas 
Among the farthest Hebrides. 
Will no one tell me what she sings?— 
Perhaps the plaintive numbers flow 
For old, unhappy, far-off things, 
And battles long ago: 
Or is it some more humble lay, 
Familiar matter of to-day? 
Some natural sorrow, loss, or pain, 
That has been, and may be again? 
Whate'er the theme, the Maiden sang 
As if her song could have no ending; 
I saw her singing at her work, 
And o'er the sickle bending;— 
I listened, motionless and still; 
And, as I mounted up the hill, 
The music in my heart I bore, 
Long after it was heard no more.