برای کلاس هفته بعد ادبیات آمریکا، باید "گوژپشت نوتردام" دیزنی رو ارائه بدم. ده بار دیدمش طی هفته قبل. ولی الان که می‎خوام پاور پوینتش رو درست کنم و سه ساعته پای لپ تاپ نشستم، یه کلمه هم پیدا نمی‎کنم و مغزمم کلا خالیه.

همه به جز خاله و دخترخاله رفتن پیاده روی اربعین. منم می‎تونستم برم و خب، اصلا نخواستم. دل دل کردم، ولی تهش که یه ذره دلم راضی شده بود که برم مامان و بابا رو راضی کنم برای رفتن؛ دیدم دقیقا یکی دو ساعت پیشش سایت دانشگاه بسته شده و بدون هیچ گونه تمدید زمانی‎ای، دیگه فایده هم نداره ثبت نام کنم. نمی‎دونم خوشحال شدم، ناراحت شدم، خیالم راحت شد یا کلا اهمیتی ندادم. مهم اینه که الان اینجا خالی و دلگیره. خیلی زیاد.

شیطونه میگه برای هفته بعد بلیت بگیرم برم خونه. یه اربعین موندم اینجا. بسمه.

قرار بود با زینب بریم تئاتر. مامان زنگ زد که امروز صب زوار رفتن و خاله دلش تنگ میشه آخر هفته‎ای و برو شب بمون. بهش گفتم نمی‎رم. ناراحت شده. واتس اپ پیام دادم، ندید. ساعت شیش یهو اعصابم به هم ریخت، دوبار به گوشی مامان زنگ زدم، یه بار به خونه. جواب نداد. زنگ زدم به گوشی بابا. گفت مامان جون رو برده حموم. می‎خواستم ازش اجازه بگیرم، بعد به زینب زنگ بزنم و بریم تئاتر. نشد.

بهش گفتم فردا بریم، ولی هنوز ناراحته.

می‎خواستم برم استخر، نرفتم. هدیه هم رفت تولد دوستش. زهرا موند تو اتاق و هم اتاقی چهارمی هم که رفته بود با مامانش. 

بلیت مشهد بگیرم یا یزد؟