بارونه،بارونه...

هیچ چیز، تاکید می‎کنم هیچ چیزی دلچسب تر از بیدار شدن با صدای بارون بهاری نیست :)

خدایا هزاران بار شکرت و لطفا باز هم از این باران‎ها بر ما ببار که در این بیابان نمیریم.

شنیدن آهنگ بارون گروه آریان در این هوا توصیه می‎شود.

برای فرهنگ‌باختگانی چون خودم هم، آهنگ Hopeless Wanderer از گروه Mumford & Sons.

برای بی‎کلام شنوندگان، Broken Moon از Jessie Cook.

(وی حال ندارد لینک بدهد)

و باران که بارید،

تمام دلم را به دستش سپردم.

و باران مرا نرم بارید،

و باران مرا گسترش داد، رویاند،

و اینک مرا با تمام درختان این باغ، پیوند خونیست!

و همواره سبزم...

من برم از بارون لذت ببرم :دی

پ.ن. : روا نیست درس خواندن در این هوا بارالها. رواست؟!

  • Nova
  • دوشنبه ۲۷ فروردين ۹۷

Macbeth, Act 1, Scene1

ACT I  SCENE I  A desert place.  
[Thunder and lightning. Enter three Witches]
First Witch When shall we three meet again
In thunder, lightning, or in rain?
Second Witch When the hurlyburly's done,
When the battle's lost and won.
Third Witch That will be ere the set of sun.  
First Witch Where the place?
Second Witch Upon the heath.
Third Witch There to meet with Macbeth.
First Witch I come, graymalkin!
Second Witch Paddock calls.  
Third Witch Anon!
ALL Fair is foul, and foul is fair:
Hover through the fog and filthy air.
[Exeunt]

مجلس یکم

(تندر و آذرخش. سه خواهر جادو وارد می‎شوند)

جادوی یکم: کدامین گاه دیگربار خواهد بودمان دیدار

                 به تندرکوب و رخش‎انداز و باران‎بار؟

جادوی دوم: بدان هنگام کاین آشوب بنشیند

                 شکست آید یکی را،دیگری روی ظفر بیند

جادوی سوم: و پیش از آن که خورشید از افق دامن فرو چیند.

جادوی یکم: به کدامین بود _ باشستان؟

جادوی دوم: به خارستان.

جادوی سوم: برای دیدن مکبث.

جادوی یکم: صدای گربه‎ی خاکستری برخاست.

جادوی دوم: آواز وزغ آمد.

جادوی سوم: رسیدم،های!

همگی: چه زشت است زیبا، چه زیباست زشتی.

           بگردیم در میغ، دود پلشتی.

(در مه پنهان می‎شوند)

  • Nova
  • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۹۷

دروگر تنها

[گرد و خاک‎های وبلاگ را می‎تکاند]

+ پنج دقیقه پیش اومدم بنویسم؛ تو خط دوم تا به کلمه "شکسپیر" رسیدم دیدم که "پ" سر جاش نیست :| یعنی هر چی دکمه مرتبط با پ رو می‎زدم تایپ نمی‎شد! روی ورد امتحان کردم که مطمئن بشم، دیدم دریغا که جا تره و پ نیست :| گشتم دیدم پ اومده یه جای خیلی عجیب در کیبوردم،و بیخیال پیگیری ماجرا شده و قصد نوشتن کردم که یک کلمه بعد دیدم کاما هم سرجاش نیست :| در این لحظه پنیک نموده، سیستم خود را ری استارت کردم و الان خدا رو شکر همه حروف در rightful place خودشون قرار گرفته‎ن :دی اگه کسی فهمید یهو چه فعل و انفعالاتی در دل لپ‎تاپ من رخ داده، بگه دور هم بخندیم :|

+ خب بنا بود از شکسپیر بنویسم. در واقع قصد داشتم از این بگم که چقدر خوشحالم که بالاخره علاقه به شکسپیر رو در خودم کشف کرده‎م و چقدر خوشحال‎ترم که اون ترجمه مزخرف رومئو و جولیتی که در دبیرستان خوندم باعث نشد که دیگه هیچی ازش نخونم. حقا که در زبان و ادبیات و ظرافت‎های نوشتار شکسپیر بسی اجحاف شده بود. چیه این ترجمه‎های بیخود :|

البته الان هم که دارم این رو میگم خیلی مطمئن نیستم که علاقه‎م به این بزرگ‎مرد ادبیات انگلیسی موندگار باشه؛ چون تازه دارم اتلّو رو می‎خونم و ایشالا در زمانی نزدیک هملت یا مکبث رو. ولی در عین "خیلی خیلی سخت" بودنش، واقعا خوندنش لذت بخشه!

+ یک استاد داریم که از بسیار قدیمی‎های رشته‎مونه و به غایت دوست‎داشتنی، دلنشین و متینه. درس دادنش جوریه که حتی اگه انگلیسی رو هم بلد نباشی می‎فهمی :دی فردا باهاش کلاس دارم و خیلی خوشحالم! کلا کلاس‎های سه شنبه با اختلاف بسیار زیادی تنها کلاسهایی هستن که باعث می‎شن تمام مزخرف بودن این‎جا و این جمع دانشجو رو به جون بخرم. این قدر که خوبن. کلاس اولم هم استادی داره که میبینیش انرژی می‎گیری. اصلا من سر انتخاب واحد این ترم به خاطر این دوتا استاد با آموزش درافتادم :دی

+ از دراماهای دانشگاه نگم که اگه شروع کنم می‎شه مثنوی هزار من. همین قدر بگم که خوشحالم که بالاخره و بعد از گذشت ترم قبلی-که فراتر از حد تصورم مزخرف بود- ملت دارن کم کم جایگاهشون رو در زندگی من یاد می‎گیرن و من هم دارم یاد می‎گیرم مستقیم بگم "نه". البته هنوز دارم روش کار می‎کنم. ولی بهتر شده اوضاع. از شعر گفتن دوستان برای معشوق و واسطه ازدواج شدن استاد که بگذریم، نسبتا همه چی خوبه خدا رو شکر.

+ دوباره شروع کردم به گوش دادن سخنرانی‎های پناهیان و خداوندا چقدر بعضی حرفاش آرامش بخشه. نیم ساعت هم بیشتر نیست هر جلسه‎ش. آهنگ که جواب نمی‎ده به اون گوش می‎دم. فعلا دارم سخنرانی‎هایی که در طی عید تو شلمچه با عنوان "کمی درباره حال خوب" انجام داده رو گوش می‎دم.

+ بریم که پست رو با یه شعر مورد علاقه‎ی من از Wordsworth تموم کنیم :دی

(اسم شعر رو یادم نمی‎اومد و نه حتی یک خطش رو :| ده دقیقه تمام فکر کردم تا یه خطش رو یادم بیاد که سرچ کنم! در اسرع وقت باید حفظش کنم، اف بر من که شعر مورد علاقم رو یادم میره!)

The Solitary Reaper

Behold her, single in the field, 
Yon solitary Highland Lass! 
Reaping and singing by herself; 
Stop here, or gently pass! 
Alone she cuts and binds the grain, 
And sings a melancholy strain; 
O listen! for the Vale profound 
Is overflowing with the sound. 
No Nightingale did ever chaunt 
More welcome notes to weary bands 
Of travellers in some shady haunt, 
Among Arabian sands: 
A voice so thrilling ne'er was heard 
In spring-time from the Cuckoo-bird, 
Breaking the silence of the seas 
Among the farthest Hebrides. 
Will no one tell me what she sings?— 
Perhaps the plaintive numbers flow 
For old, unhappy, far-off things, 
And battles long ago: 
Or is it some more humble lay, 
Familiar matter of to-day? 
Some natural sorrow, loss, or pain, 
That has been, and may be again? 
Whate'er the theme, the Maiden sang 
As if her song could have no ending; 
I saw her singing at her work, 
And o'er the sickle bending;— 
I listened, motionless and still; 
And, as I mounted up the hill, 
The music in my heart I bore, 
Long after it was heard no more. 

  • Nova
  • دوشنبه ۲۰ فروردين ۹۷

من مانده‎ام تنهای تنهااااااا

بابا این جوری دیگه واقعا نمی‎شه. خاک بر سر من با این وبلاگ داریم. خوبه قهر نکرده مثل بلاگفا به فنا بره. یعنی من به اندازه یه کاکتوس خاصیت ندارم در بلاگستان. واقعا که.

اصلا از این به بعد موظفی هم که شده می‎نویسم :| وای بر من اگر حداقل هفته‎ای یک‎بار ننویسم :)

{بعد از یک هفته این پست را پاک کرده، با اتوبوس به سمت افق روانه می‎شود}

  • Nova
  • سه شنبه ۱۴ فروردين ۹۷

چرا رمانم رو شروع نکردم؟

نوشتن در من مرده.

نمیدونم چرا. یه زمانی، وقتی دوم یا سوم راهنمایی بودم، خیلی می‎‎نوشتم. تو وبلاگ، دفتر خاطرات، دفتر باطله‎هایی که با خودم می‎بردم سر کلاس و توشون نقاشی می‎کشیدم و شعر می‎گفتم و خوشنویسی می‎کردم. این جریان تا سوم دبیرستان و به مقدار خیلی خیلی کمتری حتی در سال پیش‎دانشگاهیم ادامه داشت. ولی انگار که به یک آن، اون چشمه خلاقیت و تولید محتوای من خشکید.

امروز که داشتم از خونه خاله برمی‎گشتم سمت خوابگاه، داشتم به این فکر می‎کردم. که من از کی این‎قدر ترسو شدم؟ همیشه محتاط بودم، ولی ترسو شده‎ ام و نمیدونم دقیقا از کجا و چی‎ها باعثش شدن. دیگه نمی‎تونم اظهار نظر کنم و این داره من رو می‎کشه. توی محیطی که هستم، توی این جمع دانشجوها و این دانشگاه، با این که رتبه یک گروهم ولی اعتماد به نفسم خرد شده و ریخته رو زمین. شاید از اون روزی که بدترین اشتباه زندگیم رو کردم و استادم صدام رو شنید. شاید اون روزی که فهمیدم عقایدم رو حتی یک نفر هم در این جمع قبول نداره. شاید هم اون روزی که فهمیدم دیگه نمی‎تونم روی هیچ بنی بشری تو این شهر خراب شده غیر از خودم حساب باز کنم.

هر چی بود گذشت. ولی این بی‎اعتمادی به آدما و اتفاقات و شرایط تو من موند. به علاوه یه حس تنهایی خیلی زیاد. و مغز من خیلی عجیب کار می‎کنه. وقتی بی‎اعتماد بشم بدترین شرایط ممکن رو تصور می‎کنم و می‎ترسم و می‎ترسم و می‎ترسم. وگرنه هیچ دلیل دیگه‎ای نداره که هنوووووز بعد از گذشتن دوماه از زلزله‎ای که حتی همون موقع هم حسش نکردم هر شب یه دور به خودم ترس زلزله اومدن رو وارد کنم. یا وقتی هدیه از پلیس‎هایی که شب قبل از راه‎پیمایی تو ولیعصر بودن میگه ترس ذره ذره راهشو تو وجودم پیدا کنه و بگم نکنه فردا جایی انفجار بشه؟ نکنه من هم بمیرم؟ من هنوز تکلیفم با زندگیم مشخص نیست. چیکار کنم؟ و خودم رو با این که "اگه قرار به مردنت باشه، همین‎جا تو خوابگاه هم می‎میری" راضی کنم. وقتی تو قطار می‎شینم ذهنم سراغ اولین چیزی که میره اینه که اگه مثل قطار تبریز-مشهد تصادف کنیم من از این‎جایی که نشستم چه جوری پرت میشم، از پنجره میفتم بیرون یا نه، و قص الی هذا. هیچ همایشی رو که دانشگاه میذاره رو نمیرم از ترس این که تنها بمونم و ازم بپرسن تو کی هستی و چی راجع به این موضوع میدونی و من مجبور بشم بگم هیچی. تو هیچ انجمنی فعالیت نمیکنم از ترس هیچی بلد نبودن و حراب کاری کردن. از این که بچه‎ها میگن پانتومیم بازی کنیم تا مرز سکته برم چون بلد نیستم و می‎ترسم یه چیزی بگن که نتونم اجراش کنم یا زشت باشه. وقتی میگن بریم کافه بترسم که بگم من الان پول کافی ندارم یا خسته‎ام.

ترس های الکی شدن جز زندگی روزمره من، و دارن راه نفسمو بند میارن. و راه خلاقیتم رو. و نوشتنم. کاش یه راهی پیدا می‎کردم بشم همون آدم قبلی. خوب بودم.

  • Nova
  • يكشنبه ۲۲ بهمن ۹۶
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.