در باب در جمع نگنجیدن

دوباره یکشنبه ست و من تو سلف نشستم :)

طبق روال هر هفته،امروز هم یادم رفته و ناهار رزرو نکردم.ولی یه ساندویچ نون و پنیر مامان پز دارم؛از هر ناهاری که سلف دانشگاه بده بهتره!

* هفته پیش با مسئول سلف دعوا کردم.ناهار نوع دو الویه بود،منم یه ساعت بود که تو صف منتظر بودم.همین که نوبت به من رسید؛فرمودن الویه تموم شده.الویه نباید تموم می‎شد.چون هنوز حداقل صد نفر الویه رزرو داشتن و این نشان از بی کفایتی مسئول سلف ما داشت.منم دیدم کسی پاسخگوی من نیست که حداقل این الویه ای که رفتن تازه بخرنش،کی می‎رسه یا اصلا کی مسئول تعداد غذاهای این سلفه،سینی‎مو کوبیدم رو پیشخوان و از سلف رفتم.

اما آیا فکر کرده بودید من ول کن پایمال شدن حقم هستم؟هرگز و به هیچ وجه.من رفتم مسئول اتوماسیون رو آوردم پایین و اون هم نامردی نکرد و به جای الویه ای که تموم شده بود؛برام دو سیخ جوجه کباب گرفت و قول داد هم خدمت مسئول سلف خواهران برسه،هم حواسش باشه این موضوع دیگه تکرار نشه.برای بقیه بچه هایی که تو صف بودن و هیچ کدوم به معطل شدن و بلاتکلیف بودن اعتراضی نکرده بودن هم،الویه خریدن.

من جوجه دوست ندارم،ولی خب دست اون بنده خدا درد نکنه.حداقل پیگیری کرد.من به همینم راضی ام.

* دوشنبه هفته پیش،تازه جلسه دوم کلاس زبان شناسی مون تشکیل شد.استاد پنجاه بار معذرت خواهی کرد و گفت بچه‎ش تو مدرسه غش کرده بوده و مجبور شده بره.خب استاد عزیز،هفته پیش اتفاق غیرمترقبه افتاد و نیومدی (از سلف بوی نارنگی میاد.کاش غذا رزرو کرده بودم :|)، دو هفته قبلش که من از زندگی شیرینم تو شهر خودمون زدم و هی سر کلاست حاضر شدم و نیومدی،چی؟ آیا من حق ندارم از دستت عصبانی باشم و حتی نبخشمت؟ تازه اسمم رو هم فایزه صدا می‎کنه. خوشم نمیاد از نقطه ضعفم استفاده می‎کنه.

همون استاد عزیز فرمودن که من هفته بعد(که همین هفته ست) کنفرانس بدم.استاد عزیز،درسته بلد نیستم یزدی حرف بزنم، درسته شما اصفهانی هستی ولی دلیل نمی‎شه اینجوری با من لج کنی که.من که کنفرانس دادنم خوبه.ولی من حتی برای درس مزخرف انقلاب هم جلسه اول داوطلب نشدم.من چه میدونم تو چه انتظاری از کنفرانس دادن من داری.از اون آدم های آرمان گرا هم هستم که اگه دعوام کنی می‎خوره تو ذوقم.

*خدا رو شکر امروز صبح که رسیدم راه آهن تهران،اسنپ گیرم اومد.ولی راننده ش یه پسر جوون بود و با توجه به اتفاقات اخیر،سکته کردم تا خوابگاه.البته چاره دیگه ای هم نداشتم.هشت صبح کلاس داشتم و مترو هم تا ساعت شش باز نمی‎شد.

*ما تو کلاسمون چند مدل آدم داریم.یه گروه میوت ها هستن.هیچی نمی‎گن.سر همه کلاسها میان و یه کلمه هم صداشون رو نمی‎شنوی؛مگر این که استاد چیزی ازشون بپرسه.

به گروه پرحرفا. راجع به همه چی نظر میدن.اگه نظری نداشته باشن هم از خودشون نظر می‎سازن.حتی اگه موضوع بحث کلاس،ارتباط فضایی ها با نوع گرایش جنسی آدما باشه.

یه گروه همه چیز دان ها.اینا اکثرشون از من بزرگترن.بعضیاشون حتی فارغ التحصیل رشته های دیگه دانشگاهی ان و ادعا می‎کنن همه چیز رو میدونن.یعنی اگه استاد خودش هم بخواد یه موضوعی رو بسط بده؛اینا می‎پرن وسط حرفش که:"استاد!ما اینا رو بلدیم!میشه جدید کار کنیم؟استاد!اینا تکراریه.استاد!ما همه منابع ادبیات رو خوندیم.استاد!ارتباط مکتب رمانتیسیسم با هیتلر چیه؟"

:|

من هیچ کدوم از اینا نیستم.من گاه گاهی حرف می‎زنم.من بیشتر وقتا درسام رو می‎خونم ولی نه همیشه.من خیلی از چیزای بدیهی رو نمی‎دونم.با این که کتاب زیاد خوندم ولی اطلاعاتم اون قدری که باید زیاد نیست.

نتیجه ش این که؟من در این جمع نمی‎گنجم.

*به نظرم اگه برم پیش مسئول سلف و ازش یه نارنگی بخوام،با توجه به سابقه درخشانم،دو تا نارنگی بده دستم و بگه شما فقط برو :دی

  • Nova
  • يكشنبه ۳۰ مهر ۹۶

و چگونه مردن

این پست رو امروز دم ظهر که تو سلف نشسته بودم نوشتم.

 

"هر کاری در عالم حکمتی دارد.خاصه مردن و چه جور مردن که آخر حکمت است."

صدای مرا از سلف خلوت دانشگاه میشنوید. سلف صرفا برای این خلوته که من یه ساعت خالی دارم و بقیه سرکلاسن.راستشو بخواین یکشنبه های هر هفته،تنها روزایی هستن که من واقعا حس میکنم دانشجو ام.

دارم به این نتیجه میرسم که در طی چند سال اخیر،از برون گرایی کم کم رسیدم به درون گرایی.هر چند حتی الان هم نمیشه گفت من یه درون گرام.ولی به هر حال،الان که تنها تو سلف نشستم،شیرکاکائو و کیکم رو خوردم،جزوه جلسه قبل کلاس داستان کوتاهم رو تایپ کردم و رمان در حال خوندنم رو هم گذاشتم کنار دستم که وقتی بقیه دارن ناهار میخورن،من اونو بخونم؛ خیلی حس بهتری نسبت به خودم دارم.

دیروز م. و زینب بهم زنگ زدن که بریم پیتزا بخوریم.نرفتم.نه چون کار داشتم(واقعا اون لحظه حسابی دستم بند بود.ولی دلیل اصلیم این نبود.) بلکه چون دلم نمیخواست هیچ گونه human interaction داشته باشم.یعنی اصلا وقتایی که م. بهم زنگ میزنه من استرس میگیرم که وای،حالا کجا میخوان برن.

چهارشنبه پیش رفتیم موزه سینما،باغ فردوس.با این که اون موقع واقعا به زور و صرفا به خاطر زینب همراهشون شدم،بهم خوش گذشت.ولی حتی زمانی که با م. تو کافه بودیم و اون داشت به پاتوق کردن کافه و آوردن آ. همراهش برای دفعه های بعد فکر میکرد؛من تو فکر دختری بودم که تنها و پشت به من نشسته بود و من حتی دسر انتخابیم رو هم از روی اون کپی کرده بودم. من داشتم فکر میکردم که چه جای خوبیه برای تنها نشستن،تنها اومدن،یه کتاب آوردن و خوندن و گهگداری هم کیک و بستنی خوردن. حتی به آوردن مامان و بابا و داداشم هم فکر کردم،اما یه لحظه هم از تصور این که یه بار دیگه با دوستام بیایم اونجا،لذت نبردم.

یکشنبه ها بهترین روزای هفته ان.غیر از آخر هفته هایی که میتونم برم خونه.

امروز سر کلاس انقلاب بحث راه افتاد.من گهگداری به حرفاشون گوش میدادم؛ولی داشتم برای خودم کتاب میخوندم.بیوتن.

دخترخاله عزیزم،که یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که بیشتر و بیشتر شبیهش بشم، آخر هفته برام یه سری کتابای امیرخانی رو آورد. دو تاش رو تابستون خونده بودم. منِ او و ارمیا. دخترخاله م ارمیا رو نخونده بود.هر وقت امتحان تخصصش رو داد،یکی براش میخرم.

داستان سیستان رو یک و نیم روزه خوندم.جمعه شب شروع کردم و دیشب تموم.مومن در هیچ چارچوبی نمیگنجد.

آخرین کتاب غیر درسی ای که خوندم،نامیرا بود.شباهنگ عزیز اینجا معرفیش کرد و منم همچو مرید،از مراد :) پیروی کردم و تو دهه اول محرم خوندمش.بهش نیاز داشتم.باید میخوندمش.تازه به هیات انصار ولایت هم معرفیش کردم،برای تبلیغات فرهنگی سال بعدشون.

یه روز هم کتابخونه دانشگاه رو زیر و رو کردم و یه کتاب دیگه از صادق کرمیار کشف کردم.درد.اسم کتابه.گویی راجع به جنگ تحمیلیه.فعلا تو طبقه کتابام تو اتاق داره خاک میخوره تا من کتابایی که از امیرخانی دارم رو تموم کنم.

بیوتن رو سر کلاس انقلاب شروع کردم و تا صفحه چهل و دو خوندمش.هر وقت اینترنتم دوباره وصل شد عکسشون رو میذارم. نشان کتابم هم به افتخار شباهنگ،جغده و من عاشقشم :دی

خیلی دلم میخواد بدونم کتابای امیرخانی به انگلیسی ترجمه شدن یا نه؟ اگه آره،من میخوام برای درس ترجمه م ازشون استفاده کنم.اگه نه،دلم میخواد یه روزی خودم بتونم همون طور ادبی ترجمه شون کنم...

اصلا من میخوام امیرخانی رو از نزدیک ببینم و باهاش بحث کنم.با میلاد دخانچی نیز هم.

 

دیگه میخوام جمع کنم و برم سر کلاس که خلوت تره.وقت ناهاره.من که امروز ناهار ندارم.چیزی که جالبه اینه که کل سلف پر و شلوغه و فقط میزی که من پشتش نشستم خالی خالی مونده.بقیه هم از من میترسن،یا شاید شناختنم.

آخر هفته دارم میرم خونه مون.دلم واقعا تنگ شده بود.گویی این که میگن دل به دل راه داره،پر بیراه نیست.چون هر چند من چیزی به مامان و بابا نگفتم که فکر نکنن لوس و ننر بار اومدم،پیشنهاد خودشون بود که آخر هفته که بر حسب اتفاق مامان جون هم سفره حضرت رقیه داره؛ منم برم خونه.

خونه.هیچی خونه نمیشه واقعا.من همون قدری که دوست دارم با دوستای نزدیکم،با هم اتاقیام، و به خصوص با خونواده م برم سفر، دقیقا به همون اندازه و حتی بیشتر بدم میاد با دوستای دانشگاهم برم بیرون. بزرگواری می‎گفت دوستای دانشگاه دوست نمی‎شن.راست می‎گفت.اون صمیمیتی که باید،کمتر بین هم دانشگاهی ها دیده می‎شه.ولی برعکس،بین خوابگاهیا زیاده :دی

 مثلا من با پنج نفر دیگه قراره امشب فیلم ببینیم.البته من قبلا فیلمه رو هزاران بار دیدم و دلیل نمیشه دلم نخواد دوباره ببینمش.

The Curious Case of Benjamin Button.

 

  • Nova
  • يكشنبه ۲۳ مهر ۹۶

از فضل پدر،ما را همه چیز حاصل

عصبانی ام،ناراحتم،هنوز نرفته هم انقدر دلتنگم که بیاین راجع بهش صحبت نکنیم.

چرا عصبانیم؟

نتایج کنکور اومده،پسر همکار مامانم با رتبه شصت و نه هزار ریاضی،با سهمیه پنج درصد جبهه رفتن باباش،متالورژی یزد قبول شده.

پسر عموم با سهمیه هیئت علمی باباش،از یه وضع اسف باری منتقل شده به مهندسی نرم افزار شریف.

دوستم،که دوساله جونشو گذاشته سر درسش،چون هیچ کدوم از این سهمیه ها رو نداره،رادیولوژی یزد.

کاش میدونستید سهمیه هیئت علمی چقدر دنیا به دنیا تغییر میده رشته یه نفرو،کاش به جای همه موضوعات سیاسی و چیزایی که میدونید به جایی نمیرسه به این اعتراض می کردید،شاید جایی که پارسال دوست من به خاطر هیئت علمیش گرفت واقعا مال من بود.شاید آرزوی من بود،شاید خوشبختی من بود.که سهمیه هیئت علمی یه آدم درس نخون بی استعداد رو جای من گذاشت.

از فضل پدر تو را چه حاصل؟

سهمیه دانشگاه که دارید،پدرتون هم که درآمد کافی و چه بسا ده برابر کافی داره،...

کاش میدونستید چقدر از این جبهه رفتن ها الکی ثبت شده،کاش میدونستید چقدر آدم نالایق براشون درصد جانبازی های بالا و عجیب رد شده(نمونه ش اون دختری که پارسال با سهمیه هفتاد درصد بابای تماما سالم(به گفته شخص خودش) و کارخونه دارش پزشکی یزد قبول شد و جای من و امثال منو گرفت)،کاش برای بچه هایی که پدر ندارن یا پدر موجی یا... شرایط درس خوندن رو فراهم می کردید نه این که به جای منی که تمام سالای مدرسه م بهترین شاگرد مدرسه از همه نظر بودم،بفرستیدش دانشگاه.

از فضل پدر تو را چه حاصل؟

با رتبه شصت و نه هزار ریاضی میرید سرکلاس متالورژی...با رتبه سی هزار تجربی سه رقمی به حساب میاین..

کاش میدونستید دوست من که مثل من راه چاره نداشت که یه رشته دیگه رو انقدر خوب بلد باشه و بهش علاقه داشته باشه و بره،یه سال پشت کنکور موند،چون خانواده ش توان کلاسای متعدد و مشاور آنچنانی و ... نداشتن از من و مامانم مشاوره گرفت،و چون یه عده احمق امسال جبهه رفتن زیر شش ماه بدون جانبازی رو هم سهمیه دار حساب کرده بودن،دیشب بهم گفت رادیولوژی یزد قبول شده.

رویاش رو،آینده ش رو،زندگیش رو از هم پاشیدید،باعث شدید من جلوی آدمای بی سروپا احساس خفت کنم،منی که بعد از دو ترم درس خوندن شما هنوز اطلاعاتم راجع به درساتون از شما بیشتره رو از رشته ای که صددرصد موفق بودم توش منع کردید،مسیر زندگی من و دوستم رو تغییر دادید.

این که من الان عاشق رشته م هستم و تو بهترین دانشگاه ممکن دارم درس میخونم باعث نمیشه حس شکست رو نداشته باشم.شما،تک تک شما سهمیه ای ها و قانون گذاران این سهمیه ها باعث و بانی ش هستید و خب من هیچ وقت و هرگز ازتون نمیگذرم و از همین تریبون واگذارتون می کنم به عدل خدا.

و میدونید؟شما هرگز نیروی خوبی برای به حرکت درآوردن اقتصاد این کشور نمیشید،شما هرگز جای اون کسی که حقش رو خوردید رو نمی گیرید.هر چند توی آزمون های استخدامی هم براتون جا باز کرده باشن.

روزی پدری پر از فضائل

رفت از بر خاندان جاهل

 

از مدرسه کودکش می آمد

برخورد به لاتی از رذائل

 

گفتش که پس از پدر تو باشی

بر مرتبه اش ز خلق نائل

 

بردش پس آنچه هست روشن

کردش ز جهان و خلق غافل

 

آمد پسرک به مادرش گفت

امروز منم مراد کامل

 

خندید به طفل و گفت مادر

باید که کنی ز بر رسائل

 

هم بعد بلوغ با نمازت

همواره بکوش در نوافل

 

هم آنچه پدر شناخت بشناس

حل کن تو جدید در مسائل

 

از کبر و غرور طفل گفتا

هستند به من که خلق قائل

 

آنروز گذشت و روزگاری

گشت آن پسرک بزرگ و عاقل

 

با نام پدر همیشه می رفت

در مجلس شاه و بزم و محفل

 

روزی ز قضای روزگاران

افتاد میان خلق مشکل

 

آمد به میان و حکم فرمود

بی منطق و مدرک و دلائل

 

در بهت فتاده بود خلقی

ناگاه زبان گشود فاعل

 

گفتا که مرا اگر شناسی

گفتم به میان آن جداول

 

گیرم پدر تو بوده فاضل

از فضل پدر تو را چه حاصل

  • Nova
  • شنبه ۲۵ شهریور ۹۶

مشهد نامه

به جان خودم میخواستم زودتر از اینا پست بذارم [از خودش شرم می‎کند] :دی

خب یه هفته‎ی اخیر رو سفر بودم.کجا؟همون جایی که هر یزدی اصیل سالی یه بار باید بره،مشهد!جای شما سبز و خرم.اولش قرار بود با مامان بزرگ و بابابزرگ بریم،ولیکن چون مامان بزرگ باید با هواپیما می‎اومد و حتما باید مامانم همراهش می بود و در اون صورت ما باید با بابا جاده ای می‎رفتیم،دیگه بیخیال قضیه شدیم و قرار شد مثل هر سال،خودمون با ماشین بریم.

از یزد تا مشهد اگه با مینیمم توقف حساب کنیم،حدودا دوازده ساعت راهه.که خیلی زیاده،این رو هم حساب کنیم که مسیر از طبس و بیابون های اطرافش عبور می کنه و بیابون طبس اصلا جای جالبی نیست.(تازه کنار جاده هم بقایای اون هلیکوپتر آمریکایی که سال 1980 در جریان عملیات آزادسازی گروگان های آمریکا تو صحرای طبس گرفتار طوفان شن شد و آتش گرفت موجوده.می تونید همونجوری در حال عبور هم ازش بازدید کنید)

بنابراین ما به مقدار کافی میوه و آب برداشتیم که دچار کمبود وبتامین نشیم و راه افتادیم.البته قبلش رفتیم خونه مامان بزرگ ها.مامان بزرگ پدری من تا جایی که یادمه هیچ وقت برامون آینه قرآن درست نکرده بود.این بار بابابزرگم همه مون رو از زیر قرآن رد کرد و خودش هم تا دم در اومد که یه لیوان آب با برگ توت رو بریزه پشت سرمون.

تو مسیر خیلی اتفاق خاصی نیفتاد.غیر از این که نزدیکی های تربت حیدریه من شاهد یه چاقو کشی بودم که چون از کنارش رد شدیم متوجه نشدم اون پسر عصبانی ای که با چاقو توی دستش از این ور بزرگراه میدوید اون ور و چند نفر نگهش داشته بودن،کسی رو هم زخمی کرد یا نه.

ما دقیقا دوازده ساعته رسیدیم مشهد.که به گفته بابا این سرعت رو مدیون سیستم کروز ماشینیم.من از کروز ماشینمون متنفرم.عمیقا.تا یه ذره سربالایی میشه یه جوری یهو هی گاز میده،هی ول میکنه که قلب آدم میریزه.تازه اونم منی که از شیب و هرگونه سربالایی و سرپایینی می‎ترسم.(دانشگاهمم اصلا تو شیب نیست :|)این رو هم در پرانتز داشته باشید که ما اوایل تیرماه رفتیم تبریز و اردبیل، کل مسیر رو هم بابا اصرار داشت ماشین رو کروز باشه :|

مشهد رفتن ما بسیار ساده ست.میخوابی،بیدار میشی،غذا میخوری،میری حرم.یه روزش رو هم رفتیم طرقبه.پارسال رفتیم شاندیز،امسال طرقبه.بقیه ش فقظ حرم،و در کل حدودا پنج ساعت خرید تو میدون 17 شهریور،اونم به خاطر این که ما مایحتاج سالمون رو از مشهد می خریم.البته من مجموعا خریدام زیاد بود امسال.حدودا یه ساعتی هم برای خرید انگشتر رفتیم بازاررضا.

شاهکار سفر امسال،اون یه روزی بود که بعد از حرم رفتیم طرقبه.همه چی داشت خوب و عالی پیش می‏‎رفت تا این که ظهر شد و ما تصمیم گرفتیم بریم رستوران.بابا یه همسفر حج داشت،که قبلا ازش دعوت کرده بود هر وقت رفتیم مشهد،بریم سراغ رستورانش تو طرقبه.بماند که بعد از یک ساعت گشتن،بالاخره با پرس و جو فهمیدیم که این رستوران چندساله بسته شده.دیگه بیشتر به خودمون فشار نیاوردیم و همونجا رفتیم سمت یه رستوران دیگه که توش خوشگل بود.

دم در هر رستوران یه نفر وایساده بود که هم مشتری جذب میکرد،هم جای پارک رو به مشتریا نشون میداد.خلاصه همین که ما پارک کردیم و پیاده شدیم،بابا بهش یه خسته نباشید گفت،اونم جواب داد:

"نه اختیار دارید؛ما که به خصوص برای شما خیلی احترام قائلیم،همشهری رئیس مایید".

حقیقتا نباید اینو به بابای من می گفت :|

خلاصه بابا با پرسیدن اسم و فامیل صاحب یزدی رستوران متوجه شد ما نمیشناسیمشون(اینم بگم که تو یزد خیلی عادیه وقتی میری تو خیابون آشنا ببینی.چون تقریبا همه یه جوری با هم آشنا درمیان.حتی از فامیلی یه نفر میتونی دقیق تشخیص بدی مال کدوم قسمت شهره و احتمالا از نوادگان کدوم خاندانه و شغلش چی میتونه باشه :|).ولی اگه فکر کردید نشناختن صاحب رستوران بابای منو ناامید می‎کنه،حقیقتا کور خوندید.تا ما پامونو گذاشتیم تو رستوران،به اون آقایی که قرار بود تختا رو بهمون نشون بده گفت:"امروز حسن آقا هستن یا حسین آقا؟" و من و مامان کف دستمونو از همون لحظه کوبیدیم به پیشونیمون!

یعنی یک کلمه دروغ نمیگفت ها،ولی خب اون بنده خدا دچار این توهم شد که ما از فامیلای صاحب رستورانیم!پرسید :"شما حسن آقا رو می شناسید؟" و بابای من با زیرکی تمام فرمودن:" من فلانی هستم از یزد" :|

بندگان خدا ما رو بلافاصله بردن بخش وی آی پی،به ما چهار نفر یه تخت دوازده نفری دادن،بدو بدو رفتن برامون آبمیوه آوردن،بعد چیپس،بعد به جای این که ما بریم دم صندوق سفارش بدیم اونا اومدن دم تخت سفارش گرفتن،و در تمام این لحظات من داشتم با بابا بحث می کردم و حقیقتا داشتم از استرس می‎مردم!ولی شوک اصلی وقتی وارد شد که غذا رو آوردن.

روی غذا دو سیخ کباب اضافه بود :| اونی که غذا رو آورد گفت:"حسن آقا خودشون گفتن علاوه بر سفارش اینم بذاریم،خودشونم دستشون بنده،گفتن بعدا خدمت می‎رسن!"

من رسما سنکوپ کردم اونجا.بابا که می‏‎خندید و می‎گفت ایرادی نداره،بعدا حساب می‎کنم این دوسیخ کباب اضافه رو.ولی من داشتم به اومدن حسن آقا فکر می‎کردم :|

البته همه چی به خیر و خوشی گذشت و بابا که رفته بود حساب کنه حسن آقا رو هم دیده بود و گویا حسن آقا هم متوجه شده بود که ما نمی‎شناسیمش؛البته این باعث نشده بود که دوسیخ اضافه رو حساب کنه!تازه به بابا گویا فاکتور هم نمی‎داده،دیگه فرزاد مجبور شده بود نامحسوس حساب کنه و بیاد!کلی هم با هم دوست شده بودن و شماره بابا رو هم گرفته بود و یه عالمه از کارت ویزیتاش رو هم بهمون داد براش تبلیغات کنیم؛بعدشم با اصرار برامون یه سرویس چایی رایگان فرستاد و گفت تا نخورین نمیشه برین :|||

خدا برای همه‎تون یه حسن آقا پیدا کنه ایشالا :دی

         سرویس چای حسن آقا :)                                             نمای درونی رستوران حسن آقا :)

اینم از طرقبه رفتن ما :دی

فردای طرقبه هم به خیر و خوشی با رفتن فرزاد و بابا به موج های آبی و رفتن من و مامان به حرم به پایان رسید :) البته صبحش فرزاد با من و مامان اومد حرم،که چون نمیذاشتن بیاد داخل،باهم رفتیم اون رواق پایین پا که مشترکه.فرزاد گشنه‎ش بود،هی مینالید به مامان.در همین اثنی یه خانمی از بغلشون رد شده ظاهرا و نصف نون بربری رو داده به فرزاد با ذکر این که نذریه.یه لقمه ش هم به من و مامان رسید :)اون نمک داخل عکسم نمک متبرکه که تو قسمت نذورات بهمون دادن.

 اینم عکس انگشتریه که از بازاررضا خریدم.در نجف عشق من.که هی ببینمش و هی یاد نجف بیفتم و اگه راست بگن،صواب زیارت امام علی (ع) رو هم داشته باشه.

اینم از مشهد رفتن امسال ما :)

  • Nova
  • چهارشنبه ۸ شهریور ۹۶

قرمه سبزی نامه

خیلی وقته نیومدم پست بذارم.کلا سیستمم این جوریه،یه دوره بحران شخصیتی،دوباره روپا شدن و بازم بحران شخصیتی.

البته قصدم اینه که حالا حالاها اجازه ندم بحران شخصیتی بیاد سراغم :دی

الان که دارم این پست رو می نویسم،یه زودپز پر از لوبیا و یه ماهیتابه پر از سبزی خورشتی روی گازه و من مست بوی اون سبزی هام که تو خونه پیچیده.امروز قراره کلیشه "زن باید بوی قرمه سبزی بده" رو به واقعیت پیوند بزنم و به مامانم نشون بدم که بله،منم میتونم قرمه سبزی درست کنم و دیگه میتونی بابت به خونه بخت فرستادن من مشکلی نداشته باشی :دی

دیشب گوشیمو خونه مامان بزرگم جا گذاشتم.البته حدس قریب به یقینه.چون جای دیگه ای نمیتونم جا گذاشته باشمش و آخرین جایی که گوشی مفلوکم رویت شده،رو مبل خونه مامان بزرگم بوده.خدا کنه پیداش کنم :|

امروز هم باشگاه دارم،هم کلاس گیتار و گیتارم رو تمرین هم نکردم حتی.زیادی به خودم مطمئنم!کلا نسبت به بیکاری هر روزه م،امروز کارام بدجوری تو سر هم خورده.وگرنه من که اصلا و ابدا تنبل نیستم :دی

الان من در چهار ساعت باید حموم برم،ناهار درست کنم(که خودش متشکل از قرمه سبزی و برنجه)،گیتارمو تمرین کنم و خونه رو جارو کنم :|

استعداد خونه دار شدن رو هم ندارم متاسفانه :دی ولی در اوان کودکی وقتی ازم میپرسیدن میخوای چی کاره بشی بدون شک میگفتم خونه دار :))))

هرجوری فکرشو میکنم میبینم نمی رسم همه کارامو انجام بدم.بنابراین در این لحظه مجبور شدم به کورتانا بگم برای ده دقیقه دیگه برام الارم بذاره که از پای لپ تاپ پاشم :|

دیشب(در حالی که من گوشیمو خونه مامان بزرگم جا گذاشته بودم) ساعت یک بامداد،تو یه گروه هفت نفره،بچه ها اومدن و گفتن که قراره امروز صب برن بیرون.پنج نفرشون با هم هماهنگ بودن،یکیشونم که کلا علائم حیاتی نداره،پس نتیجه میگیریم که فقط من نمیدونستم.

آخه اون وقت خبردادنه؟اصلا زمانش به کنار،من آدم نبودم و نباید با من هم هماهنگ می کردید و اصلا از من می پرسیدید که امروز صبح برنامه ام خالیه یا نه؟به فرض که مشتاق اومدن من نبودید،خب اصلا بهم نمی گفتین.نه که وقتی برنامه همه تون جوره نصف شب،اونم توی تلگرام بهم خبر بدید و بعدشم توقعتون بشه که فائزه چقدر خودشو می‎گیره و با ما بیرون نمیاد و فلان.تازه وقتی می بینید آنلاین نیستم،میتونستید صب به خونه مون زنگ بزنید.شماره منو نداشتید؟

از این دو سه تا دوستی که برام مونده هم،همینش بهم رسیده.

برم به داد جاروی خونه برسم تا مامان نرسیده و تار تار موی سرمو نکشیده :دی

  • Nova
  • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۶
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.