محیط سمی، سلام

از اونجایی که خیلی وقته به خاطر این کنکور کوفتی که هی عقب می‌افتاد اینجا چیزی ننوشتم؛ مقادیری از غرهایی که امروز به جون دوستام زدم رو می‌نویسم. چون خسته‌ام. کاری نمی‌کنم و درسی نمی‌خونم و خسته‌ام. شاید بیشتر نوشتم از هفته بعد که یه کم سرم خلوت‌تر شد. شاید.

امروز اومدم به دانشگاه زنگ بزنم و بار اول که گوشی رو برداشتن و تق! قطع کردن، به این نتیجه رسیدم که واقعا اصلا دلم برای محیط دانشگاه تنگ نشده و به جز چارتا استاد خوب و دوستام، حتی دلم برای کسی هم تنگ نشده.

جالبه که با این که از دبیرستانم هم متنفر بودم، دلم برای مراسما و اکثریت بچه‌ها و خود «محیط» تنگ می‌شد و به خاطر همین هنوزم دلم می‌خواد چند وقت یه بار برم دیدنشون. ولی به جز محیط خوابگاه، دلم برای چیز دیگه‌ای از اون فضا تنگ نشده. سلفی که باید مثل گلادیاتورا برای جات می‌جنگیدی؟ اصلا. کلاسایی که پروژکتوراش یه درمیون وسط کار خاموش می‌شد؟ نچ. سالنای همایشی که باید بیست بار می‌رفتی و می‌اومدی و به پنجاه نفر توضیح می‌دادی که امروز مراسم داری، آخرش هم یا پروژکتورش‌ قاطی کرده بود، یا میکروفوناش؟ خیر. آسانسوری که باید خیلی مارمولک‌وار ازش استفاده می‌کردی و هر طبقه انگار نگهبان داشت که خدای نکرده دانشجو اون تو نباشه؟ نه مرسی. پنج طبقه پله که بریم تا دم دفتر گروه و ببینیم هنوز لیست کلاسا رو نزدن و هیشکی هم نیست؟ برو بابا. انتشارات یک وجبی‌ای که دم در دانشکده بود و همیشه توش غلغله آدمایی که تا پشت درش صف بسته بودن؟ ترجیح می‌دادم دو هزار تومن پول بیشتر به فنی سرکوچه خوابگاه بدم و انقدر علاف نباشم. بوفه‌ای که یک سوم وقت آدم توی صفش تلف می‌شد و آخرش هم باید لیوان قهوه‌ت رو یا داغ داغ می‌خوردی و می‌سوختی، یا باید بیخیال بوی قهوه می‌شدی و همون‌جوری می‌بردیش تو کلاس با خودت؟ نه خودمون قهوه رو می‌خریم و آب هم از کتابخونه کش می‌ریم.

محیط یه جوری بود انگار عمدا طوری طراحی شده که دانشجو رو طی روز هی بچزونه، ذره ذره اعصابش رو به هم بریزه و کلا از زندگی سیرش کنه. هیچیش «راحت» نبود. فرسایشی بود، روح آدم رو خراش می‌داد قشنگ. به خاطر همین هم بود خیلیا حاضر بودن همون نیم ساعت وسط کلاسا رو هم برن پارک. حداقل می‌تونستن دور هم بشینن یه سیگار بکشن. البته بماند که برای من اون محیط از همه جا مزخرف‌تر بود، اینه که ترجیح می‌دادم تنهایی تو سلف/نمازخونه بمونم و چایی بخورم. اه. اصلا دلم تنگ نشده.

  • Nova
  • سه شنبه ۱۴ مرداد ۹۹

بنده خودم تختم رو که مرتب می کنم حس می کنم کوه کندم

حالا که همه اومدن از کارای قرنطینه‌ایشون گفتن؛ منم بازی :دی

با این که من خیر سرم امسال کنکوری‌ام و باید در حال خفه کردن خودم با کتابام باشم، عملا به خاطر اختلال اضطرابی که دارم فلج می‌شم و هیچ کاری از دستم برنمیاد. در نتیجه فقط از میزم عکس‌های فاخر به اشتراک می‌ذارم که مثلا انگیزه بگیرم برای درس خوندن؛ تهش هم بلند می‌شم می‌رم پی علافی خودم :دی

نمونه عکس‌های فاخر:

تعداد لیوان‌های توی عکس رو داشته باشید فقط :دی جفتشون هم هدیه‌ی دوستامن. اون لیوان جغدی رو که سال دوم خوابگاه مرجان برام خرید چون لیوانم رو شکسته بود؛ این لیوان تن‌تن رو هم همین ترم آخری که خوابگاه بودم؛ یه شب که به شدت حالم بد بود و بچه‌ها آورده بودنم میدون انقلاب، هدیه برام خرید که ازش یادگاری داشته باشم.

نمونه بعدی عکس فاخر:

از سری عکس‌های «ما هر روز صبح برشتوک می‌خوریم(تازه حتی انقدر هم باکلاس نیستم که بگم کورن‌فلکس)»،«من فقط کتاب‌های فاخر می‌خونم»، و قص الی هذا. تازه نمی‌دونم چقدر در جریانید، ولی حتی روتختیم هم از این ملافه‌هاییه که سالیان سال به همه‌ی حاجی‌های راهی عربستان می‌دادن :دی

خب دیگه بسه :)))

آهنگ‌های خوبی که این مدت گوش دادم:

باورتون نمی‌شه که چقدر شرمنده‌ام که اون قدر از موسیقی فارسی حالیم نمی‎شه که چیزی به جز اونایی که همه می‌شناسن پیشنهاد بدم. البته از موسیقی جاهای دیگه هم چیز خاصی سرم نمی‌شه، ولی خب اونا رو بیشتر دوست دارم :دی

به هر روی، اینا پیشناهاد‌ای منه، اگه دوست دارین آهنگ‌هایی غیر از پاپ بشنوید.

Bill Withers - Ain't No Sunshine

First Aid Kit - Wolf

Florence + The Machine - Cosmic Love

Blackmore's Night - Under a Violet Moon

Alexandre Desplat - It's Romance (این آهنگ بی‌کلامه، و یکی از موسیقی متن‌های فیلم زنان کوچکه. من همه آهنگاش رو پیشنهاد می‌کنم :دی)

Barbara - Ma Plus Belle Histoire d'Amour

فیلم‌های خوبی که این مدت دیدم:

زنان کوچک، به کارگردانی گرتا گرویگ

اگه به اندازه من این کتاب رو دوست دارید و دلتون می‌خواد از یه زاویه دیگه داستان خواهران مارچ رو ببینید؛ یا کلا از این بابت که فیلم رو یک زن کارگردانی کرده و موضوع اصلی فیلم هم زندگی این زن‌هاست و تمام داستان حول محور ازدواج و عشق و عاشقی نمی‌گذره ذوق‌زده‌اید، شیفته هنرمندی بازیگرای نقش اصلیش هستید، یا اصلا صرفا از Period Drama و فیلم‌های این مدلی خوشتون میاد، حتما زنان کوچک رو ببینید، حالتون رو خوب می‌کنه. 

جوجو خرگوشه، به کارگردانی تایکا وایتیتی

بانمکه، دوست داشتنیه، راجع به یه بچه کوچیک توی دنیای جدی آلمان در زمان جنگ جهانی دومه و شما همه ماجرا رو از دید بانمک این کوچولو می‌بینید، با این که خیلی بیشتر از اون می‌فهمید که چه اتفاقی داره می‌افته.

بقیه فیلمایی که دیدم، یا قدیمی‌تر بوده؛ یا انقدر ارزش دیدن نداشته که بیام معرفیشون کنم، یا خیلی خاص مرتبط به ادبیات انگلیسی بوده که برای بقیه اون قدرها هم دوست داشتنی نیست.(در عین حال، اون یکی فیلم قبلی گرتا گرویگ، Lady Bird رو هم پیشنهاد می‌کنم اگه دوست دارین ببینین.)

دسرها و غذاهای خوبی که این مدت پختم:

شپردز پای(Shepherd's Pie)

هم می‌تونید گوگل کنید، هم از اینستاگرام یه دستور خوب پیدا کنید. برخلاف اسم عجیبش فوق‌العاده راحته و خوشمزه، تازه به جای فر توی این تابه‌های دو در هم می‌شه درستش کرد. تازه برای درست کردن موادش می‌تونید کلی خلاقیت به خرج بدید و حتی اگه خواستید، می‌تونید بدون گوشت درستش کنید و کلا ترکیبی نو در بندازید :دی

کوکی لیمویی ترک‌دار شف طیبه

من اینو به همه دوستام پیشنهاد کردم درست کنن، و دوتاشون که تا حالا درست کردن خیلی راضی بودن ^_^ به نسبت انواع شیرینی‌هایی که می‌شه درست کرد، کم‌خرج‌تره (که یکی از مهم‌ترین معیارای منه، از بس همه چی گرونه و دلم نمیاد چیز جدیدی رو امتحان کنم که ممکنه خراب بشه و خوردنش هم بهم نچسبه) و در عین حال خیلی خوش‌عطره! به جای لیمو، از پرتقال و نارنگی و انواع مرکبات هم می‌شه استفاده کرد. پیشنهادم اینه که در زمینه ریختن آرد، کم کم آردتون رو بریزید چون ممکنه مقدارش یه ذره کم و زیاد باشه (وی در خانه پیمانه ندارد و کلا این چیزها سرش نمی‌شود). و علاوه بر اون، اگه شکر روش رو دوست ندارید، نزنید! من از شکر اضافه روی شیرینی و کوکی خوشم نمیاد :دی

تزئین کیک

این دیگه یکی از ساده‌ترین چیزهای ممکنه، همه‌تون هم می‌دونید، من نمی‌دونستم :دی به جای خامه زدن روی کیک، می‌شه پنیر خامه‌ای رو با کره و پودر قند/شکر توی همزن بزنیم تا سبک بشه؛ و بعدش با اون ماسوره خوشگلا روی کیک بزنیمش. (پیس پیس: ماسوره هم اگه ندارید، می‌شه چندتایی از مدل‌هاش رو همینجوری تو خونه درست کرد. یه گوگل بکنید و اگه پیدا نکردید بهم بگید). مقدار دقیق مواد و اینا رو هم، با سرچ کردن cheese frosting می‌تونید پیدا کنید، ولی به طور مثال، یکی‌شون اینه:

1/2 فنجان کره (113 گرم)

1 فنجان پنیر خامه‌ای (226 گرم)

4 فنجان پودر شکر/قند

و برای بوی خوب، می‌تونید یه کم وانیل، نسکافه، یا پودر کاکائو بریزید توش. من نسکافه رو امتحان کردم و خیلی خوب بود! (پیس پیس: من بدون دستور این کارو کردم، یه قاشق چایخوری دستم بود، هی می‌چشیدم ببینم طعمش همونی شده که من دوست دارم یا نه :دی)

نتیجه دفعه اولی که این رو درست کردم و ماسوره زدن رو هم امتحان کردم، اینه:

واقعا عکس خوبی نیست :))) ولی خب به بزرگی خودتون ببخشید، تازه ماسوره زدن هم بلد نیستم :دی شمع بهتر هم تو خونه نداشتیم :/

کتاب هم معرفی نمی‌کنم، چون خودم نمی‌‌رسم چیز جدیدی به جز کتابای کنکورم بخونم و خب خودتون ماشالا هزار ماشالا کتابای خوب رو می‌شناسین :)) فقط اوصیکم به این که دنبال دوره‌های آموزشی و کورس‌های آنلاینی که تازگی رایگان شده‌ن بگردید که حیف نشه، اگه می‌خواید زبان انگلیسی‌تون رو تقویت کنید حتما یه سر به اینجا بزنید چون خیلی کمکتون می‌کنه، حتما تو خونه یه کم ورزش کنید(یه عالمه اپلیکیشن خوب می‌تونید برای گوشی پیدا کنید) چون حالتون رو خیلی خیلی بهتر می‌کنه، به ظاهر و باطن خودتون برسید، اگه هیچ کاری هم نمی‌کنید و حالتون گرفته است به خدا مهم نیست، حق دارید. مسابقه‌ی «کی از همه خفن‌تره» که نذاشتیم :)) به شدت به فکر سلامت روانتون باشید.

  • Nova
  • جمعه ۲۲ فروردين ۹۹

سفرنامه کیش، یا چطور در سه روز سوار دو هواپیما و دو قطار شدم (2)

خب، من که دوباره به قول معلم کلاس چهارم دبستانم، «نیست در جهان» شده بودم :) یکی از دلایلش هم شدت اتفاقاتیه که توی این مدت بعد از سفر برام افتاد و بهم مهلت نداد حتی حال دوستام رو بپرسم؛ که اگه الان بخوام اونا رو تعریف کنم حداقل ده‌تا پست می‌شن :دی

برگردیم سر داستان سفر پرماجرای کیش.

ما مونده بودیم و بلیت پرواز به کیشی که راه برگشتی براش نبود!

نگم از بابا و مامان که چقدر حرص خوردن و چقدر مامان برای من روضه خوند که «اصلا قسمت نیست ما بریم و من که بی بچه‌هام بهم خوش نمی‌گذره و اصلا نمی‌دونم ما از این سفر زنده برمی‌گردیم یا نه»! بعد از کلی تماس با این تعاونی و اون تعاونی، بالاخره برای بیست و دو بهمن ساعت شش بعدازظهر، چهارتا بلیت از بندرعباس به مقصد قم! خریدیم که سر راه، ولایت خودمون پیاده‌شون کنه. بماند که کلی پول اضافه سر این مسیر طولانی‌تر دادیم، چون تعاونی گفته بود برای سود بیشتر، اصلا مسیر ما رو که کوتاه‌تر بود رو باز نمی‌کنن و اگه می‌خوایم، همون بلیت قم رو بگیریم تا تموم نشده :|

و به این صورت، بالاخره ایل و تبار من مسافر کیش شدن.

مامان و بابا جمعه ظهر بلیت هواپیما داشتن، و خب از کله صبح ماها داشتیم تو سر و کله همدیگه می‌زدیم و وسیله جمع می‌کردیم و خونه مرتب می‌کردیم؛ و نکته جالب این جاست که با وجود این که من کسی بودم که از هواپیما و مسافرت و اینا می‌ترسیدم و استرس مصاحبه هم مزید بر علت شده بود؛ چپ و راست داشتم به مامان بابام دلداری می‌دادم که کمتر استرس پرواز و ول کردن منو داشته باشن!

شوهرخاله‌م ظهر دخترخاله و پسرش رو برداشت و اومد دنبالشون که برن فرودگاه. من هم از زیر آبنه قرآن ردشون کردم، با خاله‌م پشت تلفن کلی چونه زدم که تو خونه مشکلی ندارم و لازم نیست برم اونجا بمونم و شاید دوستم بیاد - که همون جمعه صبح بهم پیام داده بود نمی‌تونه بیاد چون مامان باباش نمی‌ذارن، و من به یکی دیگه از دوستام پیام دادم که جوابم رو نداد - و اصلا من سه سال و نیم تنها زیست کردم و قرار نیست با یه شب تو خونه موندن بمیرم!

و همین که اونا سوار هواپیما شدن من زدم زیر گریه، به چند علت:

یک، تنها مونده بودم و یه دوستم نمی‌تونست بیاد و اون یکی هم جوابم رو نداده بود!

دو، شش ماه بود که برای کیش برنامه‌ریزی کرده بودیم و من هم می‌خواستم همراه مامان بابام برم مسافرت! و احساس بدی داشتم که دخترخاله و پسرش جای من رفته‌ن، اون جا جای من بود!

سه، توی دانشگاه بهشتی که تا حالا پام رو اونجا نذاشته بودم مصاحبه داشتم و هیچی بارم نبود و تو این چندروز از شدت استرس همه چی نتونسته بودم حتی جدی بهش فکر کنم!

چهار، یک حس بدی همه وجودم رو گرفته بود (چون هرکدوممون توی این چندروز توی یه جهتی تو ایران داشتیم می‌چرخیدیم) و به طور وحشتناکی نگران سالم نشستن هواپیمای مامان بابام بودم و فقط هواپیمای اوکراین تو ذهنم بود و هر لحظه نگران بودم یه اتفاق بدی بیفته.

پنج، فکر می‌کنم دیگه باید کفایت کنه دلایلم، ولی آخریش هم این بود که از موقعی که خاله‌ها، دخترخاله‌ها و مامان بزرگم فهمیده بودن من چرا نمی‌تونم برم؛ روزی بیست بار زنگ می‌زدن و به زمین و زمان و دانشگاه فحش می‌دادن و فکر می‌کردن این کارشون همدردی با منه؛ در حالی که بیشتر حرصم می‌دادن.

خلاصه این که، من همین که مامان بابام سوار هواپیما شدن، لش کردم روی گوشی و تا خود فرودگاه کیش مسیرشون رو دنبال کردم؛ در حدی که همین که هواپیماشون با زمین مماس شد من زنگ زدم به بابام و گفتم رسیدن به خیر :دی

من موندم و یه خونه گنده خالی. تا آخر شب کلی کار کردم. جارو کردم، گردگیری کردم، پیراشکی برای شام و نهار فردام پختم، چندین و چند قسمت از ومپایر دایریز رو از فولدرای خاک خورده هاردم درآوردم و روی تلویزیون پخش کردم، باز گریه کردم چون خاله‌م زنگ زده بود و در نهایت محبت اصرار داشت برم خونه‌شون و باز تکرار می‌کرد که از تهران برم کیش چون جایی که رفتن ویلای خیلی قشنگیه و چقدر حیف که من نیستم، مامان بزرگم رو راضی کردم که به خدا من نمی‌میرم تو خونه، دوباره به مامان بزرگ و خاله‌م توضیح دادم که به خدا اگه شب مشکلی پیدا کردم بهتون زنگ می‌زنم و اصلا صبح زود باید پاشم لباسا رو بکنم تو لباسشویی که پهنشون کنم و تا ظهر که مسافرم، خشک بشن. تهش هم این شد که از بس من رو ترسونده بودن، محض احتیاط، قبل از خوابیدن و بعد از این که در رو قفل کردم، یه میز تاشوی سنگین هم بهش تکیه دادم که اگه احیانا در باز شد، بیفته زمین و من بیدار شم :)))))

فکر می‌کنید صبح با چی بیدار شدم؟ بله، با زنگ تلفن مامان‌بزرگم، ساعت پنج صبح :|||

«مامانی، بهت زنگ زدم بیدار شده باشی که نماز بخونی، تازه گفتی می‌خوای لباس هم بکنی تو لباسشویی».

به خدا منظورم پنج صبح نبود، ولی خب دیگه خوابم پریده بود و بلند شدم به کارام برسم :دی

دیگه اون روز یه مقدار حالم بهتر بود و حالا فقط استرس مصاحبه و رسیدن به راه‌آهن رو داشتم! :دی

از صبح مثل مرغ پرکنده دور خونه دویدم و کار کردم و حموم رفتم و وسایلم رو جمع کردم، و صادقانه باید بگم تا حالا هیچ وقت انقدر وسایل سفرم کم نبود! خودم بودم و لباسای تنم و چهارتا برگه!

و این گونه بود که من راهی تهران شدم.

یازده و نیم شب رسیدم خونه خاله‌م. سلام علیک کردیم و احوال پرسی و من مانتوم رو برای فردا اتو کردم و شام خوردیم و خوابیدیم. فلش فوروارد به شش صبح فردا که من مانتو و مقنعه پوشیده، مسواک زده، و با آرایش اندکی نشسته بودم و داشتم صبحونه می‌خوردم که برم دانشگاه بهشتی :|

یکشنبه‌ی من این‌جوری گذشت:

اسنپ از خونه خاله به دانشگاه شهید بهشتی، چون وقت نداشتم خودم برم مسیر رو پیدا کنم.

افسردگی از گند زدن به مصاحبه و زنگ زدن به دوستان و آشنایان و اعلام گند زدن.

اسنپ از دانشگاه شهید بهشتی به خوابگاه سابق برای دیدن یکی از دوستان و برداشتن دوتا کتاب عظیم‌الجثه نورتون که جا گذاشته بودم.

یک لیوان پر قهوه غلیظ به جای ناهار، دستپخت نارا، هم اتاقی سابق و رفیق فعلی.

اسنپ از خوابگاه سابق به آموزش کل دانشگاه تهران، جهت التماس و درخواست برای پذیرش پرونده.

ضایع شدن مجدد.

تماس با پدر در آموزش کل دانشگاه تهران، مبنی بر این که: «کارای من تموم شد. بلیت برگشت به یزد بگیرم؟ و اگه آره، برای کی؟ چون اگه دارم میرم یزد، می‌خوام قبلش زینب (دوست و رفیق شش سال‌های دانشگاه که در شرف عروس شدن بود) رو ببینم.»

قطع تماس توسط پدر.

تماس مجدد پدر و اعلامِ: «ساعت چهار و نیم بلیت هواپیمای تهران به کیش برات گرفتم، وقت نیست به دوستت بگی اومدی تهران. برو مهرآباد!»

اسنپ از آموزش کل دانشگاه تهران به خونه خاله، جهت برداشتن وسایل و تحویل کلید خونه‌شون که صبح به من سپرده بودن، چون قرار بود زودتر برگردم.

تماس با خاله‌ و خداحافظی و عرض شرمندگی از این که ندیدمش، تماس با مامان‌بزرگ و اعلام تغییر مقصد بنده.

اسنپ از خونه خاله به ترمینال یک مهرآباد.

و این گونه بود که من، کلی تومان پول اسنپ دادم، در کمتر از پنج ساعت دور شهر گشتم، و با مقنعه و تیپ دانشجویی، سوار هواپیمای تهران کیش شدم :)))))))

خود مسیر هواپیما هم کلی داستان داشت، از منِ استرسی که نمی‌خواستم به روی خودم بیارم گرفته، تا اون پسر بغل‌دستیم که دست از سرم ور نمی‌داشت :|

بماند.

ساعت شش بعدازظهر رسیدم کیش، و واقعا مغزم از این همه تغییر مکانی داشت سوت می‌کشید. به دستور پدر با تاکسی فرودگاه رفتم جایی که اقامت گرفته بودن.

و من از ساعت شش بعدازظهر یکشنبه تا شش صبح سه شنبه کیش بودم، یعنی با ارفاق، یک روز و نیم :دی

هرچند همه کلی تو اون یک روز و نیم زور زدن که به من خوش بگذره و کلی جاهای خوب رفتیم و آخ که چقدر هوای کیش شاهکار بود ^ـ^ من پاراسیل سوار شدم، کشتی یونانی رو دیدم، دور جزیره گشتم، پاساژ رفتم، از کاپیتالیسم حاکم بر کیش به همه غر زدم و از همه مهم‌تر، بچه‌ی دخترخاله‌م رو تا تونستم چلوندم :))))

بریم سراغ دوشنبه شب، شبی که فردا صبحش باید با اتوبوس دریای می‌رفتیم سمت بندر چارک، از اونجا اتوبوس می‌گرفتیم به بندرعباس و از اونجا می‌رفتیم ولایت. دخترخاله‌ی تهرانی و شوهر و بچه‌ش که قبل از این که ما بریم، بلیت هواپیما داشتن و رفتن. هرچی می‌خواستیم بلیت اتوبوس دریایی رو بگیریم، اپلیکیشنش باز نمی‌شد :|

بابا با بندرگاه تماس گرفت، و خب، معلوم شد که فردا هوا توفانیه و اصلا هیچ کشتی‌ای از کیش به چارک نمی‌ره! 

فکر کنم لازم نیست بگم چه ولوله‌ای به پا شد تو ویلای ما :دی

تو این بازه زمانی دیگه ما انقدر رد داده بودیم که فقط کف زمین پخش شده بودیم و خودمون رو با خانواده دکتر ارنست مقایسه می‎کردیم و می‌خندیدیم :))))) و منظورم از کف زمین پخش شدن استعاری نیست، کاملا جدیه :دی

ساعت یک نصفه شب بود، همه به جز من چهارشنبه صبح باید می‌رفتن سرکار، و ما هیچ جوره نمی‌تونستیم خودمون رو به بندرعباس برسونیم :دی

که یکهوووووو....

بله. پدر من همین جوری تصمیم گرفت بلیتای هواپیمای کیش به تهران رو نگاه کنه. که از قضا حسابی ارزون شده بودن :))

خلاصه‌ش کنم. برای فردا صبح بلیت پرواز گرفتیم از کیش به تهران، برای دخترخاله و بچه‌ش و من سه تا بلیت قطار تهران به یزد گرفتیم که کنسلی خورده بود (هر نیم ساعت یه بار یه جا خالی می‌شد و ما مثل کرکس می‌پریدیم شکارش می‌کردیم :دی)، و مامان بابام تصمیم داشتن ببینن از قطار و هواپیما و اتوبوس گرفته، هر کدومش بلیت داشت و ارزون تر بود رو شکار کنن و از تهران بیان ولایت.

صبح سه شنبه شد و خیلی اتفاقی، پرواز تهران به یزد هم ارزون شد :| در نتیجه مامان و بابای من برای ظهر همون روز بلیت پرواز گرفتن و همه مون رفتیم فرودگاه کیش، خوشحال و خندان از این که بالاخره قسمت رو شکست دادیم و داریم از جزیره فرار می‌کنیم، کارت پرواز گرفتیم.

فکر کنم دیگه داستانم داره قابل پیش بینی می‌شه :دی

چی شده بود؟ باند فرودگاه مهرآباد یخ زده بود و تا اطلاع ثانوی هیچ پروازی به تهران انجام نمی‌شد و مامان بابای من سه ساعت بعدش از تهران پرواز چارتری داشتن که نمی‌شد کنسلش کرد :))))))))

مامان تو این مرحله دیگه نشسته بود کف سالن فرودگاه، ختم می‌خوند که ما فقط برسیم خونه‌مون و اصلا مسافرت به ماها نیومده :دی

بعد از یک ساعت، بالاخره با کلی استرس پروازمون اعلام شد و ما سوار هواپیما شدیم. خوشبختانه به موقع رسیدیم و هنوز چهل و پنج دقیقه تا پرواز بعدیشون وقت داشتن و من و دخترخاله هم وقت داشتیم خودمون رو برسونیم راه آهن. 

مامان و بابا بعد از گرفتن چمدونشون بدو بدو رفتن اون ور فرودگاه، سمت ترمینال پرواز بعدی. ما هم اسنپ گرفتیم و رفتیم راه آهن.

اگه فکر می‌کنید داستانم تموم شده، کور خوندید.

پرواز مامان بابا سه ساعت و نیم تاخیر داشت :)))))))))))))))))))))))))))))))

و ما واقعا زمین رو داشتیم گاز می‌زدیم :دی

و شاید باورتون نشه، ولی من بالاخره اون شب ساعت یازده و نیم رسیدم خونه مون و تا حالا تو عمرم هیچ وقت از رسیدن به خونه انقدر ذوق زده نشده بودم! :دی

این بود سفرنامه کیش، یا چگونه در سه روز سوار دو هواپیما و دو قطار شدم :))

تا ادوِنچِر بعدی، خدا یار و نگهدار شما عزیزان :دی

  • Nova
  • دوشنبه ۱۹ اسفند ۹۸

سفرنامه کیش، یا چطور در سه روز سوار دو هواپیما و دو قطار شدم

چهارشنبه‌ی هفته پیش، درست قبل از این که بلیتای چارتری هواپیمامون به کیش رو در ارزون‌ترین حالت ممکنش بگیریم و خیال خودمون رو راحت کنیم و بدون برادر کوچک بریم کیش؛ از دانشگاه شهید بهشتی زنگ زدن به پدر که به نُوا بگید یکشنبه صبح باید تهران باشه برای مصاحبه. و این گونه بود که شش ماه برنامه‌ریزی ما برای این سفر، برای بار دوم (بعد از تصمیم برادر کوچک برای رفتن به اردوی مدرسه و نپیوستن به ما) به فنا رفت.

اعصاب همه که به شدت به هم ریخته بود، چون دفعه اولی بود که سفر کیش می‌خواستیم بریم و حالا عملا فقط مامان و بابام مونده بودن که می‌تونستن برن و نگم از مامانم که قیافه‌ش چقدر تو هم رفته بود و هی می‌گفت:«من اگه بچه‌هام نباشن می‌خوام برم کیش چه کنم آخه». من هم که کم ترس داشتم از هواپیما، حالا استرس یه مصاحبه‌ی یهویی و مسافرت نرفتن و قص الی هذا هم افتاده بود به جونم!

فلذا همون شب بلیت قطار گرفتم که شنبه بعدازظهر برم تهران، و برنامه ریختم که به دوستم بگم شنبه شب رو که تو خونه باید تنها می‌موندم، بیاد پیشم و یه Sleepover دوتایی داشته باشیم که من هم کمتر استرس داشته باشم. مامان و بابا هم، از یه طرف می‌خواستن کلا سفر نرن، و از طرف دیگه الان جریمه کنسلی جایی که گرفته بودن خیلی زیاد می‌شد، و علاوه بر همه‌ی اینا دخترخاله‌م و شوهر و بچه‌ش بودن که قرار بود از تهران بیان کیش و بلیت پروازشون رو هم سیستمی گرفته بودن و حدود یک و نیم میلیون پولش رو داده بودن. تا آخر شب و بعد از کلی توی سر همدیگه زدن و حرص خوردن، تصمیم بر این شد که مامان و بابام به خاطر دخترخاله‌م هم که شده، برن و من هم برم تهران مصاحبه‌م رو انجام بدم و بیام.

آخر شب، با بابا نشستیم که بلیت هواپیماشون رو بگیریم، و خب بلیت چارتری پنجاه تومن گرون‌تر شده بود! چون چاره‌ای نبود، با همون قیمت بلیت رو خریدیم و بعدش تازه دیدیم که توی قوانین کنسلی ایرلاینی که ازش چارتری خرید کرده بودیم، عملا چیزی تحت عنوان کنسلی وجود نداشت و باید هرجوری شده بود می‌رفتن :|

بعد از گرفتن بلیت رفت، مامان یهو به ذهنش رسید حالا که برای من و برادر کوچک هم پول جا رو پرداخت کردن، به اون یکی خاله هم خبر بدیم ببینیم از خونواده‌ش کسی هست که بخواد جای ما بیاد؟ یعنی در سطح خانواده، ولوله‌ای به پا شده بود که بیا و ببین. این خاله پشت این خط تلفن بود، اون یکی پشت اون خط، من و بابا هم با هیجان و عصبانیت کله‌هامون توی لپ‌تاپ بود به دنبال بلیت :دی

تا آخر شب، هرچی بلیت اتوبوس برگشت رو چک کردیم(چون نمی‌دونم چرا، ولی دقیقا روز بیست و دو بهمن هییییییچ پروازی وجود نداشت :|) سایت باز نمی‌شد؛ ولی دائما می‌زد که بیست و پنج‌تا جای خالی برای اتوبوس وی‌آی‌پی برگشت از بندرعباس هست. دیگه ما با خیال راحتِ این که «خب بلیت هست و صبح وقتی سایت درست شد بلیت برگشت رو می‌گیریم» به خواب نیمچه عمیقی فرو رفتیم :))

صبح که شد، متوجه شدیم که این یکی دخترخاله و طفل صغیرش هم همراه مامان و بابا شدن، و حالا که رفتن بلیت پرواز رو بگیرن، دوباره پنجاه تومن ارزون‌تر شده و نگم از بابام که چقدر داشت حرص می‌خورد که دوتا بلیت گرون رفته تو پاچه‌ش :دی

با کلی سلام و صلوات و استرس، رفتم سایت خرید بلیت اتوبوس رو باز کنم که دیدم ددم وای، هنوز باز نمی‌شه :| باز هم شک نکردم و رفتم پی کارای خودم و علافی و ناهار درست کردن. بعدازظهر، مامان که بهم زنگ زد گفت که بابا زنگ زده به پشتیبانی سایت و اونا هم ارجاعش دادن به خود تعاونی اتوبوس، و اونا هم گفتن که چون بیست و دو بهمن شلوغه، ما اصلا اینترنتی باز نمی‌کنیم و همین جوری دستی بلیتا رو دادیم رفته :|

ما موندیم و بلیتای پروازی که کنسل نمی‌شد و راه برگشتی که دیگه ظاهرا از کیش وجود نداشت!

ادامه دارد...

  • Nova
  • پنجشنبه ۲۴ بهمن ۹۸

Friday the thirteenth of a winter that didn't arrive

Friday the thirteenth of a winter that didn't arrive

Covering each bead of sand,

Slithering through the carved maze on the ground,

the brand embedded deep in the flesh 

that glows in the sun like the marbles of a pale-skinned mansion

Is the white.

***

I take up a mouthful

of what tastes like the blood of ten thousand and ninety eight willows.

What binds the heavens and earth together in this forsaken morning

right at the seam of the horizon

Is the white.

***

The sultry white stays with the land

Through the sun and through the clouds

whatever comes between the white and its lover,

The white and the snakes on its shoulders,

Is doomed to end

All the things that might grow

All the things that may stand.

***

Except for the sharp burn of the mighty tree

that bends the earth in its shape

The wood that feeds from where lilies were buried

The wood that drinks up the glory poured from above.

The white, coiled and brighter than ever

kisses every sand grain in its way

Nothing can eat up the slippery white,

Nothing 

but the Tamarisk.

  • Nova
  • جمعه ۱۳ دی ۹۸
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.