۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

از فضل پدر،ما را همه چیز حاصل

عصبانی ام،ناراحتم،هنوز نرفته هم انقدر دلتنگم که بیاین راجع بهش صحبت نکنیم.

چرا عصبانیم؟

نتایج کنکور اومده،پسر همکار مامانم با رتبه شصت و نه هزار ریاضی،با سهمیه پنج درصد جبهه رفتن باباش،متالورژی یزد قبول شده.

پسر عموم با سهمیه هیئت علمی باباش،از یه وضع اسف باری منتقل شده به مهندسی نرم افزار شریف.

دوستم،که دوساله جونشو گذاشته سر درسش،چون هیچ کدوم از این سهمیه ها رو نداره،رادیولوژی یزد.

کاش میدونستید سهمیه هیئت علمی چقدر دنیا به دنیا تغییر میده رشته یه نفرو،کاش به جای همه موضوعات سیاسی و چیزایی که میدونید به جایی نمیرسه به این اعتراض می کردید،شاید جایی که پارسال دوست من به خاطر هیئت علمیش گرفت واقعا مال من بود.شاید آرزوی من بود،شاید خوشبختی من بود.که سهمیه هیئت علمی یه آدم درس نخون بی استعداد رو جای من گذاشت.

از فضل پدر تو را چه حاصل؟

سهمیه دانشگاه که دارید،پدرتون هم که درآمد کافی و چه بسا ده برابر کافی داره،...

کاش میدونستید چقدر از این جبهه رفتن ها الکی ثبت شده،کاش میدونستید چقدر آدم نالایق براشون درصد جانبازی های بالا و عجیب رد شده(نمونه ش اون دختری که پارسال با سهمیه هفتاد درصد بابای تماما سالم(به گفته شخص خودش) و کارخونه دارش پزشکی یزد قبول شد و جای من و امثال منو گرفت)،کاش برای بچه هایی که پدر ندارن یا پدر موجی یا... شرایط درس خوندن رو فراهم می کردید نه این که به جای منی که تمام سالای مدرسه م بهترین شاگرد مدرسه از همه نظر بودم،بفرستیدش دانشگاه.

از فضل پدر تو را چه حاصل؟

با رتبه شصت و نه هزار ریاضی میرید سرکلاس متالورژی...با رتبه سی هزار تجربی سه رقمی به حساب میاین..

کاش میدونستید دوست من که مثل من راه چاره نداشت که یه رشته دیگه رو انقدر خوب بلد باشه و بهش علاقه داشته باشه و بره،یه سال پشت کنکور موند،چون خانواده ش توان کلاسای متعدد و مشاور آنچنانی و ... نداشتن از من و مامانم مشاوره گرفت،و چون یه عده احمق امسال جبهه رفتن زیر شش ماه بدون جانبازی رو هم سهمیه دار حساب کرده بودن،دیشب بهم گفت رادیولوژی یزد قبول شده.

رویاش رو،آینده ش رو،زندگیش رو از هم پاشیدید،باعث شدید من جلوی آدمای بی سروپا احساس خفت کنم،منی که بعد از دو ترم درس خوندن شما هنوز اطلاعاتم راجع به درساتون از شما بیشتره رو از رشته ای که صددرصد موفق بودم توش منع کردید،مسیر زندگی من و دوستم رو تغییر دادید.

این که من الان عاشق رشته م هستم و تو بهترین دانشگاه ممکن دارم درس میخونم باعث نمیشه حس شکست رو نداشته باشم.شما،تک تک شما سهمیه ای ها و قانون گذاران این سهمیه ها باعث و بانی ش هستید و خب من هیچ وقت و هرگز ازتون نمیگذرم و از همین تریبون واگذارتون می کنم به عدل خدا.

و میدونید؟شما هرگز نیروی خوبی برای به حرکت درآوردن اقتصاد این کشور نمیشید،شما هرگز جای اون کسی که حقش رو خوردید رو نمی گیرید.هر چند توی آزمون های استخدامی هم براتون جا باز کرده باشن.

روزی پدری پر از فضائل

رفت از بر خاندان جاهل

 

از مدرسه کودکش می آمد

برخورد به لاتی از رذائل

 

گفتش که پس از پدر تو باشی

بر مرتبه اش ز خلق نائل

 

بردش پس آنچه هست روشن

کردش ز جهان و خلق غافل

 

آمد پسرک به مادرش گفت

امروز منم مراد کامل

 

خندید به طفل و گفت مادر

باید که کنی ز بر رسائل

 

هم بعد بلوغ با نمازت

همواره بکوش در نوافل

 

هم آنچه پدر شناخت بشناس

حل کن تو جدید در مسائل

 

از کبر و غرور طفل گفتا

هستند به من که خلق قائل

 

آنروز گذشت و روزگاری

گشت آن پسرک بزرگ و عاقل

 

با نام پدر همیشه می رفت

در مجلس شاه و بزم و محفل

 

روزی ز قضای روزگاران

افتاد میان خلق مشکل

 

آمد به میان و حکم فرمود

بی منطق و مدرک و دلائل

 

در بهت فتاده بود خلقی

ناگاه زبان گشود فاعل

 

گفتا که مرا اگر شناسی

گفتم به میان آن جداول

 

گیرم پدر تو بوده فاضل

از فضل پدر تو را چه حاصل

  • Nova
  • شنبه ۲۵ شهریور ۹۶

مشهد نامه

به جان خودم میخواستم زودتر از اینا پست بذارم [از خودش شرم می‎کند] :دی

خب یه هفته‎ی اخیر رو سفر بودم.کجا؟همون جایی که هر یزدی اصیل سالی یه بار باید بره،مشهد!جای شما سبز و خرم.اولش قرار بود با مامان بزرگ و بابابزرگ بریم،ولیکن چون مامان بزرگ باید با هواپیما می‎اومد و حتما باید مامانم همراهش می بود و در اون صورت ما باید با بابا جاده ای می‎رفتیم،دیگه بیخیال قضیه شدیم و قرار شد مثل هر سال،خودمون با ماشین بریم.

از یزد تا مشهد اگه با مینیمم توقف حساب کنیم،حدودا دوازده ساعت راهه.که خیلی زیاده،این رو هم حساب کنیم که مسیر از طبس و بیابون های اطرافش عبور می کنه و بیابون طبس اصلا جای جالبی نیست.(تازه کنار جاده هم بقایای اون هلیکوپتر آمریکایی که سال 1980 در جریان عملیات آزادسازی گروگان های آمریکا تو صحرای طبس گرفتار طوفان شن شد و آتش گرفت موجوده.می تونید همونجوری در حال عبور هم ازش بازدید کنید)

بنابراین ما به مقدار کافی میوه و آب برداشتیم که دچار کمبود وبتامین نشیم و راه افتادیم.البته قبلش رفتیم خونه مامان بزرگ ها.مامان بزرگ پدری من تا جایی که یادمه هیچ وقت برامون آینه قرآن درست نکرده بود.این بار بابابزرگم همه مون رو از زیر قرآن رد کرد و خودش هم تا دم در اومد که یه لیوان آب با برگ توت رو بریزه پشت سرمون.

تو مسیر خیلی اتفاق خاصی نیفتاد.غیر از این که نزدیکی های تربت حیدریه من شاهد یه چاقو کشی بودم که چون از کنارش رد شدیم متوجه نشدم اون پسر عصبانی ای که با چاقو توی دستش از این ور بزرگراه میدوید اون ور و چند نفر نگهش داشته بودن،کسی رو هم زخمی کرد یا نه.

ما دقیقا دوازده ساعته رسیدیم مشهد.که به گفته بابا این سرعت رو مدیون سیستم کروز ماشینیم.من از کروز ماشینمون متنفرم.عمیقا.تا یه ذره سربالایی میشه یه جوری یهو هی گاز میده،هی ول میکنه که قلب آدم میریزه.تازه اونم منی که از شیب و هرگونه سربالایی و سرپایینی می‎ترسم.(دانشگاهمم اصلا تو شیب نیست :|)این رو هم در پرانتز داشته باشید که ما اوایل تیرماه رفتیم تبریز و اردبیل، کل مسیر رو هم بابا اصرار داشت ماشین رو کروز باشه :|

مشهد رفتن ما بسیار ساده ست.میخوابی،بیدار میشی،غذا میخوری،میری حرم.یه روزش رو هم رفتیم طرقبه.پارسال رفتیم شاندیز،امسال طرقبه.بقیه ش فقظ حرم،و در کل حدودا پنج ساعت خرید تو میدون 17 شهریور،اونم به خاطر این که ما مایحتاج سالمون رو از مشهد می خریم.البته من مجموعا خریدام زیاد بود امسال.حدودا یه ساعتی هم برای خرید انگشتر رفتیم بازاررضا.

شاهکار سفر امسال،اون یه روزی بود که بعد از حرم رفتیم طرقبه.همه چی داشت خوب و عالی پیش می‏‎رفت تا این که ظهر شد و ما تصمیم گرفتیم بریم رستوران.بابا یه همسفر حج داشت،که قبلا ازش دعوت کرده بود هر وقت رفتیم مشهد،بریم سراغ رستورانش تو طرقبه.بماند که بعد از یک ساعت گشتن،بالاخره با پرس و جو فهمیدیم که این رستوران چندساله بسته شده.دیگه بیشتر به خودمون فشار نیاوردیم و همونجا رفتیم سمت یه رستوران دیگه که توش خوشگل بود.

دم در هر رستوران یه نفر وایساده بود که هم مشتری جذب میکرد،هم جای پارک رو به مشتریا نشون میداد.خلاصه همین که ما پارک کردیم و پیاده شدیم،بابا بهش یه خسته نباشید گفت،اونم جواب داد:

"نه اختیار دارید؛ما که به خصوص برای شما خیلی احترام قائلیم،همشهری رئیس مایید".

حقیقتا نباید اینو به بابای من می گفت :|

خلاصه بابا با پرسیدن اسم و فامیل صاحب یزدی رستوران متوجه شد ما نمیشناسیمشون(اینم بگم که تو یزد خیلی عادیه وقتی میری تو خیابون آشنا ببینی.چون تقریبا همه یه جوری با هم آشنا درمیان.حتی از فامیلی یه نفر میتونی دقیق تشخیص بدی مال کدوم قسمت شهره و احتمالا از نوادگان کدوم خاندانه و شغلش چی میتونه باشه :|).ولی اگه فکر کردید نشناختن صاحب رستوران بابای منو ناامید می‎کنه،حقیقتا کور خوندید.تا ما پامونو گذاشتیم تو رستوران،به اون آقایی که قرار بود تختا رو بهمون نشون بده گفت:"امروز حسن آقا هستن یا حسین آقا؟" و من و مامان کف دستمونو از همون لحظه کوبیدیم به پیشونیمون!

یعنی یک کلمه دروغ نمیگفت ها،ولی خب اون بنده خدا دچار این توهم شد که ما از فامیلای صاحب رستورانیم!پرسید :"شما حسن آقا رو می شناسید؟" و بابای من با زیرکی تمام فرمودن:" من فلانی هستم از یزد" :|

بندگان خدا ما رو بلافاصله بردن بخش وی آی پی،به ما چهار نفر یه تخت دوازده نفری دادن،بدو بدو رفتن برامون آبمیوه آوردن،بعد چیپس،بعد به جای این که ما بریم دم صندوق سفارش بدیم اونا اومدن دم تخت سفارش گرفتن،و در تمام این لحظات من داشتم با بابا بحث می کردم و حقیقتا داشتم از استرس می‎مردم!ولی شوک اصلی وقتی وارد شد که غذا رو آوردن.

روی غذا دو سیخ کباب اضافه بود :| اونی که غذا رو آورد گفت:"حسن آقا خودشون گفتن علاوه بر سفارش اینم بذاریم،خودشونم دستشون بنده،گفتن بعدا خدمت می‎رسن!"

من رسما سنکوپ کردم اونجا.بابا که می‏‎خندید و می‎گفت ایرادی نداره،بعدا حساب می‎کنم این دوسیخ کباب اضافه رو.ولی من داشتم به اومدن حسن آقا فکر می‎کردم :|

البته همه چی به خیر و خوشی گذشت و بابا که رفته بود حساب کنه حسن آقا رو هم دیده بود و گویا حسن آقا هم متوجه شده بود که ما نمی‎شناسیمش؛البته این باعث نشده بود که دوسیخ اضافه رو حساب کنه!تازه به بابا گویا فاکتور هم نمی‎داده،دیگه فرزاد مجبور شده بود نامحسوس حساب کنه و بیاد!کلی هم با هم دوست شده بودن و شماره بابا رو هم گرفته بود و یه عالمه از کارت ویزیتاش رو هم بهمون داد براش تبلیغات کنیم؛بعدشم با اصرار برامون یه سرویس چایی رایگان فرستاد و گفت تا نخورین نمیشه برین :|||

خدا برای همه‎تون یه حسن آقا پیدا کنه ایشالا :دی

         سرویس چای حسن آقا :)                                             نمای درونی رستوران حسن آقا :)

اینم از طرقبه رفتن ما :دی

فردای طرقبه هم به خیر و خوشی با رفتن فرزاد و بابا به موج های آبی و رفتن من و مامان به حرم به پایان رسید :) البته صبحش فرزاد با من و مامان اومد حرم،که چون نمیذاشتن بیاد داخل،باهم رفتیم اون رواق پایین پا که مشترکه.فرزاد گشنه‎ش بود،هی مینالید به مامان.در همین اثنی یه خانمی از بغلشون رد شده ظاهرا و نصف نون بربری رو داده به فرزاد با ذکر این که نذریه.یه لقمه ش هم به من و مامان رسید :)اون نمک داخل عکسم نمک متبرکه که تو قسمت نذورات بهمون دادن.

 اینم عکس انگشتریه که از بازاررضا خریدم.در نجف عشق من.که هی ببینمش و هی یاد نجف بیفتم و اگه راست بگن،صواب زیارت امام علی (ع) رو هم داشته باشه.

اینم از مشهد رفتن امسال ما :)

  • Nova
  • چهارشنبه ۸ شهریور ۹۶
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.