۲ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

در باب در جمع نگنجیدن

دوباره یکشنبه ست و من تو سلف نشستم :)

طبق روال هر هفته،امروز هم یادم رفته و ناهار رزرو نکردم.ولی یه ساندویچ نون و پنیر مامان پز دارم؛از هر ناهاری که سلف دانشگاه بده بهتره!

* هفته پیش با مسئول سلف دعوا کردم.ناهار نوع دو الویه بود،منم یه ساعت بود که تو صف منتظر بودم.همین که نوبت به من رسید؛فرمودن الویه تموم شده.الویه نباید تموم می‎شد.چون هنوز حداقل صد نفر الویه رزرو داشتن و این نشان از بی کفایتی مسئول سلف ما داشت.منم دیدم کسی پاسخگوی من نیست که حداقل این الویه ای که رفتن تازه بخرنش،کی می‎رسه یا اصلا کی مسئول تعداد غذاهای این سلفه،سینی‎مو کوبیدم رو پیشخوان و از سلف رفتم.

اما آیا فکر کرده بودید من ول کن پایمال شدن حقم هستم؟هرگز و به هیچ وجه.من رفتم مسئول اتوماسیون رو آوردم پایین و اون هم نامردی نکرد و به جای الویه ای که تموم شده بود؛برام دو سیخ جوجه کباب گرفت و قول داد هم خدمت مسئول سلف خواهران برسه،هم حواسش باشه این موضوع دیگه تکرار نشه.برای بقیه بچه هایی که تو صف بودن و هیچ کدوم به معطل شدن و بلاتکلیف بودن اعتراضی نکرده بودن هم،الویه خریدن.

من جوجه دوست ندارم،ولی خب دست اون بنده خدا درد نکنه.حداقل پیگیری کرد.من به همینم راضی ام.

* دوشنبه هفته پیش،تازه جلسه دوم کلاس زبان شناسی مون تشکیل شد.استاد پنجاه بار معذرت خواهی کرد و گفت بچه‎ش تو مدرسه غش کرده بوده و مجبور شده بره.خب استاد عزیز،هفته پیش اتفاق غیرمترقبه افتاد و نیومدی (از سلف بوی نارنگی میاد.کاش غذا رزرو کرده بودم :|)، دو هفته قبلش که من از زندگی شیرینم تو شهر خودمون زدم و هی سر کلاست حاضر شدم و نیومدی،چی؟ آیا من حق ندارم از دستت عصبانی باشم و حتی نبخشمت؟ تازه اسمم رو هم فایزه صدا می‎کنه. خوشم نمیاد از نقطه ضعفم استفاده می‎کنه.

همون استاد عزیز فرمودن که من هفته بعد(که همین هفته ست) کنفرانس بدم.استاد عزیز،درسته بلد نیستم یزدی حرف بزنم، درسته شما اصفهانی هستی ولی دلیل نمی‎شه اینجوری با من لج کنی که.من که کنفرانس دادنم خوبه.ولی من حتی برای درس مزخرف انقلاب هم جلسه اول داوطلب نشدم.من چه میدونم تو چه انتظاری از کنفرانس دادن من داری.از اون آدم های آرمان گرا هم هستم که اگه دعوام کنی می‎خوره تو ذوقم.

*خدا رو شکر امروز صبح که رسیدم راه آهن تهران،اسنپ گیرم اومد.ولی راننده ش یه پسر جوون بود و با توجه به اتفاقات اخیر،سکته کردم تا خوابگاه.البته چاره دیگه ای هم نداشتم.هشت صبح کلاس داشتم و مترو هم تا ساعت شش باز نمی‎شد.

*ما تو کلاسمون چند مدل آدم داریم.یه گروه میوت ها هستن.هیچی نمی‎گن.سر همه کلاسها میان و یه کلمه هم صداشون رو نمی‎شنوی؛مگر این که استاد چیزی ازشون بپرسه.

به گروه پرحرفا. راجع به همه چی نظر میدن.اگه نظری نداشته باشن هم از خودشون نظر می‎سازن.حتی اگه موضوع بحث کلاس،ارتباط فضایی ها با نوع گرایش جنسی آدما باشه.

یه گروه همه چیز دان ها.اینا اکثرشون از من بزرگترن.بعضیاشون حتی فارغ التحصیل رشته های دیگه دانشگاهی ان و ادعا می‎کنن همه چیز رو میدونن.یعنی اگه استاد خودش هم بخواد یه موضوعی رو بسط بده؛اینا می‎پرن وسط حرفش که:"استاد!ما اینا رو بلدیم!میشه جدید کار کنیم؟استاد!اینا تکراریه.استاد!ما همه منابع ادبیات رو خوندیم.استاد!ارتباط مکتب رمانتیسیسم با هیتلر چیه؟"

:|

من هیچ کدوم از اینا نیستم.من گاه گاهی حرف می‎زنم.من بیشتر وقتا درسام رو می‎خونم ولی نه همیشه.من خیلی از چیزای بدیهی رو نمی‎دونم.با این که کتاب زیاد خوندم ولی اطلاعاتم اون قدری که باید زیاد نیست.

نتیجه ش این که؟من در این جمع نمی‎گنجم.

*به نظرم اگه برم پیش مسئول سلف و ازش یه نارنگی بخوام،با توجه به سابقه درخشانم،دو تا نارنگی بده دستم و بگه شما فقط برو :دی

  • Nova
  • يكشنبه ۳۰ مهر ۹۶

و چگونه مردن

این پست رو امروز دم ظهر که تو سلف نشسته بودم نوشتم.

 

"هر کاری در عالم حکمتی دارد.خاصه مردن و چه جور مردن که آخر حکمت است."

صدای مرا از سلف خلوت دانشگاه میشنوید. سلف صرفا برای این خلوته که من یه ساعت خالی دارم و بقیه سرکلاسن.راستشو بخواین یکشنبه های هر هفته،تنها روزایی هستن که من واقعا حس میکنم دانشجو ام.

دارم به این نتیجه میرسم که در طی چند سال اخیر،از برون گرایی کم کم رسیدم به درون گرایی.هر چند حتی الان هم نمیشه گفت من یه درون گرام.ولی به هر حال،الان که تنها تو سلف نشستم،شیرکاکائو و کیکم رو خوردم،جزوه جلسه قبل کلاس داستان کوتاهم رو تایپ کردم و رمان در حال خوندنم رو هم گذاشتم کنار دستم که وقتی بقیه دارن ناهار میخورن،من اونو بخونم؛ خیلی حس بهتری نسبت به خودم دارم.

دیروز م. و زینب بهم زنگ زدن که بریم پیتزا بخوریم.نرفتم.نه چون کار داشتم(واقعا اون لحظه حسابی دستم بند بود.ولی دلیل اصلیم این نبود.) بلکه چون دلم نمیخواست هیچ گونه human interaction داشته باشم.یعنی اصلا وقتایی که م. بهم زنگ میزنه من استرس میگیرم که وای،حالا کجا میخوان برن.

چهارشنبه پیش رفتیم موزه سینما،باغ فردوس.با این که اون موقع واقعا به زور و صرفا به خاطر زینب همراهشون شدم،بهم خوش گذشت.ولی حتی زمانی که با م. تو کافه بودیم و اون داشت به پاتوق کردن کافه و آوردن آ. همراهش برای دفعه های بعد فکر میکرد؛من تو فکر دختری بودم که تنها و پشت به من نشسته بود و من حتی دسر انتخابیم رو هم از روی اون کپی کرده بودم. من داشتم فکر میکردم که چه جای خوبیه برای تنها نشستن،تنها اومدن،یه کتاب آوردن و خوندن و گهگداری هم کیک و بستنی خوردن. حتی به آوردن مامان و بابا و داداشم هم فکر کردم،اما یه لحظه هم از تصور این که یه بار دیگه با دوستام بیایم اونجا،لذت نبردم.

یکشنبه ها بهترین روزای هفته ان.غیر از آخر هفته هایی که میتونم برم خونه.

امروز سر کلاس انقلاب بحث راه افتاد.من گهگداری به حرفاشون گوش میدادم؛ولی داشتم برای خودم کتاب میخوندم.بیوتن.

دخترخاله عزیزم،که یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که بیشتر و بیشتر شبیهش بشم، آخر هفته برام یه سری کتابای امیرخانی رو آورد. دو تاش رو تابستون خونده بودم. منِ او و ارمیا. دخترخاله م ارمیا رو نخونده بود.هر وقت امتحان تخصصش رو داد،یکی براش میخرم.

داستان سیستان رو یک و نیم روزه خوندم.جمعه شب شروع کردم و دیشب تموم.مومن در هیچ چارچوبی نمیگنجد.

آخرین کتاب غیر درسی ای که خوندم،نامیرا بود.شباهنگ عزیز اینجا معرفیش کرد و منم همچو مرید،از مراد :) پیروی کردم و تو دهه اول محرم خوندمش.بهش نیاز داشتم.باید میخوندمش.تازه به هیات انصار ولایت هم معرفیش کردم،برای تبلیغات فرهنگی سال بعدشون.

یه روز هم کتابخونه دانشگاه رو زیر و رو کردم و یه کتاب دیگه از صادق کرمیار کشف کردم.درد.اسم کتابه.گویی راجع به جنگ تحمیلیه.فعلا تو طبقه کتابام تو اتاق داره خاک میخوره تا من کتابایی که از امیرخانی دارم رو تموم کنم.

بیوتن رو سر کلاس انقلاب شروع کردم و تا صفحه چهل و دو خوندمش.هر وقت اینترنتم دوباره وصل شد عکسشون رو میذارم. نشان کتابم هم به افتخار شباهنگ،جغده و من عاشقشم :دی

خیلی دلم میخواد بدونم کتابای امیرخانی به انگلیسی ترجمه شدن یا نه؟ اگه آره،من میخوام برای درس ترجمه م ازشون استفاده کنم.اگه نه،دلم میخواد یه روزی خودم بتونم همون طور ادبی ترجمه شون کنم...

اصلا من میخوام امیرخانی رو از نزدیک ببینم و باهاش بحث کنم.با میلاد دخانچی نیز هم.

 

دیگه میخوام جمع کنم و برم سر کلاس که خلوت تره.وقت ناهاره.من که امروز ناهار ندارم.چیزی که جالبه اینه که کل سلف پر و شلوغه و فقط میزی که من پشتش نشستم خالی خالی مونده.بقیه هم از من میترسن،یا شاید شناختنم.

آخر هفته دارم میرم خونه مون.دلم واقعا تنگ شده بود.گویی این که میگن دل به دل راه داره،پر بیراه نیست.چون هر چند من چیزی به مامان و بابا نگفتم که فکر نکنن لوس و ننر بار اومدم،پیشنهاد خودشون بود که آخر هفته که بر حسب اتفاق مامان جون هم سفره حضرت رقیه داره؛ منم برم خونه.

خونه.هیچی خونه نمیشه واقعا.من همون قدری که دوست دارم با دوستای نزدیکم،با هم اتاقیام، و به خصوص با خونواده م برم سفر، دقیقا به همون اندازه و حتی بیشتر بدم میاد با دوستای دانشگاهم برم بیرون. بزرگواری می‎گفت دوستای دانشگاه دوست نمی‎شن.راست می‎گفت.اون صمیمیتی که باید،کمتر بین هم دانشگاهی ها دیده می‎شه.ولی برعکس،بین خوابگاهیا زیاده :دی

 مثلا من با پنج نفر دیگه قراره امشب فیلم ببینیم.البته من قبلا فیلمه رو هزاران بار دیدم و دلیل نمیشه دلم نخواد دوباره ببینمش.

The Curious Case of Benjamin Button.

 

  • Nova
  • يكشنبه ۲۳ مهر ۹۶
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.