۳ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

به اول خود نمی‎بایست پیوست

یه کتاب شهبد مطهری هست، جاذبه و دافعه علی(ع)، اگه اشتباه نکنم؟

یهو یاد اون افتادم. آخه هر آدمی هم جاذبه داره هم دافعه، ولی منی که این هفته رفتم و یه عالمه از چتا و صحبتای قدیمیم با ملت رو خوندم و سعی کردم بفهمم از کجا انقدر تنها شدم و از کجا برای تک تکشون بی اهمیت شدم، دارم به این نتیجه می‎رسم که احتمالا اون قسمت دافعه‎ی وجود من خیلی قوی‎تره. دلیل دیگه‎ای ندارم براش.

پارسال با یکی از بچه‎ها که صحبت می‎کردیم، وسط حرفامون یهو برگشتم بهش گفتم :«نمی‎دونم فلانی چه جوری این همه آدم دور و بر خودش داره، که همه‎شون هم معتقدن خیلی خودخواهه و صرفا می‎خواد بهش توجه کنن؛ ولی در عین حال کسی رو حرفش حرف نمی‎زنه!» و اون هم جواب داد:« من می‎دونم؛ بالاخره یه سری رفتارا هست که آدما رو جذب می‎کنه دیگه. تو رو نمی‎دونم، ولی من هم این رفتارا رو بلدم، این جلب توجه کردن رو بلدم؛ ولی ازشون استفاده نمی‎کنم.»

راستش رو بخواید تعجب کردم. منتظر یه جواب ساده‎ی «منم نمی‎دونم» بودم. نه این که بفهمم احتمالا مشکلم تو روابط با آدما از خودمه. از درست رفتار نکردن. از زیادی توجه بهشون داشتن. مراقب همه بودن. خیلی مسخره و کلیشه و اینستاگرامیه؛ ولی وضعیت من جوریه که هرکی، هرکی بخواد می‎تونه بیاد باهام حرف بزنه، ازم سوال بپرسه، بهش چیزی رو که می‎خواد یاد بدم؛ منتهی نوبت من که می‌شه، خودم می‎مونم و خدام. ناشکری نیست ها، ولی «تو ذوق خوردگی» چرا.

  • Nova
  • شنبه ۲۲ دی ۹۷

The Life and Trials of Lady Nova

روز قبل سال نو، گفتم :«میدونم. شاید برای مدتی هم واقعا چیزی نباشه. دلیل نمی‎شه نتونی از این برهه زمانی بگذری. چون بالاخره یه روز، یه کم هم که شده، عوض میشی.»

گفتی :«Okay I trust you!»

دوازده روز بعد بهت گفتم :«ببین همه ماها همیشه یه چیزی ته مغزمون هست. دلیل نمی‎شه بهش اجازه بدیم بره رو مخمون!» و گفتی :«تنهام. این شاید اصلی‎ترین دلیلش باشه»

سیزده روز بعد، وسط حرف زدن، ساعت 00:00 شد. خندیدم. 

نوزده روز بعد، بهت گفتم دلم نمی‎خواد فیلم ببینم؛ دلم می‎خواد آب نارنج بگیرم. دلت گرفت، گفتی «خیلی حس خوبی باید داشته باشی الان.» حس خوبی داشتم. جای امنی بودم.

بیست روز بعد، گفتی :«امیدوارم به جایی که من هستم نرسی.»

چهل و یک روز بعد، بهت گفتم که نمی‎تونم احوال کسی رو بپرسم.

پنجاه و دو روز بعد، از من قول گرفتی که چیزی به کسی نگم. نگران دوستم بودی که پیش تو، پشت سر من و یکی دیگه حرف مفت زده بود. اصرار داشتی که باور نکردی حرفش رو، ولی من همون موقع ته دلم ریخت. کسی که من دو سال تمام دوست صمیمی حسابش کرده بودم، دعوتش کرده بودم خونه‎مون، باهاش درددل کرده بودم، برگشته بود و به تو همچین حرفی زده بود. مهم نبود که باور کردی یا نکردی.

بهت گفتم من مسئول سوء برداشت‎های یه آدم دیگه نیستم. 

جواب دادی که: «اما یهو همه چیزش رو از دست داد و واقعا این حق هیچ کسی نیست.»

هفتاد و یک روز بعد، دوباره سرماخورده بودم.

بهت گفتم باید برم سراغ اون استاد. دوباره منشن کردی که ازش بدت میاد. ولی من بهت نگفتم برای چی داشتم می‎رفتم. حتی تا اون موقع بهت نگفته بودم ازش متنفرم. که دلم می‎خواد بمیرم و نرم. که اون روز که رفتم مهسا هم فهمید ماجرا چیه. که اینجا قیافه داغونم رو همه می‎دیدن، ولی مامان و بابام از پشت تلفن نمی‎فهمیدن. جوابم رو نمی‎دادن. که آخرش هم که جواب دادم، دیگه جوابم رو هم نداد. سین هم نزد. که یه ترم از دستش فرار می‎کردم و همین هفته پیش یهو تو سالن چرخیدم و رفتم تو صورتش و رنگم مثل گچ شده بود.

هشتاد روز بعد، پرسیدی که میشه اسمت رو بگم یا نه. من که نپرسیده بودم، از اول تا آخر به اسم صدات زده بودم و عین خیالم نبود.

هشتاد و هفت روز بعد، گفتی :«نیازی نیست در برخورد با من نگران چیزی باشی.»

صد و چهل و دو روز بعد، پرسیدی تولدم کیه.

قرار نبود این متن انقدر دراماتیک بشه، ولی همین قدر دراماتیک و مسخره گذشت. همون دوستی که قبلا دوست من بود و الان دوست تو، همون، نمی‎دونم دیگه چی از من به تو گفت. نمی‎دونم دیگه باور کردی یا نکردی. می‎خوام بگم مهم نیست، ولی مهمه. برام مهمه بقیه چی راجع بهم فکر می‎کنن. برام مهمه که یهو یعد از یه اتفاق که همه‎تون درگیرش شدید و من مثل طناب سعی می‎کردم کنار هم نگهتون دارم، طناب رو پاره کردید و یهو من تنها موندم. برام مهمه که بدون این که از من بپرسی می‎خواستی بری سراغ یه دردسر تازه، اون هم احتمالا با حساب باز کردن روی همون دوست سایقی که دست از سر من برنداشته هنوز. برام مهمه که عوض شدی، خوشحال شدی، حرفام درست دراومد. ولی از اونجایی دلم گرفته که الان دیگه کسی نیست که همون حرفا رو به خودم بزنه، یا حداقل بشنوه. فقط بشنوه من چی می‎خوام بگم.

  • Nova
  • شنبه ۲۲ دی ۹۷

دل کندن یا نکندن

بعد از مدت‎ها اومدم سراغ وبلاگ، ماشالا خبر خوبه که از در و دیوار بلاگستان می‎باره. اول شباهنگ رو خوندم و تصمیمش برای به پایان رسوندن وبلاگش، بعد داستان رفتن جولیک، بعد... .

دست و دلم هم نرفت برای هیچ کدوم کامنت بذارم. نتونستم. درسته که هردوی این وبلاگ‎ها رو مدت‎هاست می‎خونم؛ ولی حرفی نداشتم. به آدمی که با اطمینان تصمیمی گرفته چی می‎شه گفت؟ اصلا چیزی باید گفت؟

ولی پستای جولیک، بدجور من رو زیر و رو کرد. تنها تجربه‎ای که از کندن و رفتن داشتم تا حالا، همین کندن از یزد و ساکن شدنم تو تهرانی بوده که اتفاقا اون‎جا یه خاله هم دارم و آخر هفته‎ها میرم پیشش که خوابگاه دیوانه‎م نکنه. تنها تجربه‎م از سفر کاملا تنهایی و مستقل همین مسیر تهران یزده. و بیشترین رکوردم برای تهران موندن، یک ماه یا یک ماه و یک هفته است.

تا حالا به مهاجرت فکر کردم؟ زیاد. همیشه. هر وقت کسی اسمی از مهاجرت برده. تا حالا تکلیفم رو با مهاجرت روشن کردم؟ هیچ وقت. تنها کسی که از کل خانواده پدری و مادری من مهاجرت کرده دخترعمه‎م بوده که ساکن کاناداست. یه زمانی تو دبیرستان، که هنوز لاتاری برداشته نشده بود و ورود ایرانی‎ها هم ممنوع، حرف همه از رفتن به آمریکا بود و ذوق همه برای اون معلم تاریخی که تو تعطیلات کریسمس رفته بود آمریکا و یک ماه اون جا پیش پسر و عروسش مونده بود و برگشته بود و از لاس وگاس و هاوایی و کالیفرنیا برامون صحبت می‎کرد.

بعدها که بیش‎تر با فرهنگ آمریکایی‎ها درگیر شدم و رشته‎م کاملا وابسته به فرهنگ انگلیسی-آمریکایی شد؛ کم کم فهمیدم که حتی اگه تکلیفم با مهاجرت روشن بشه و بخوام برم؛ قطعا سر از آمریکا در نمیارم. بعد درگیری‎هام بیشتر شد. به محض ورود به دانشگاه، دوستایی پیدا کردم که از هر دونفر یکی‎‎شون می‎خواست بره آمریکا یا کانادا. همه می‎دونستن دقیقا چی می‎خوان و با این که حالا نظراتشون فرق کرده ولی می‎دونن از زندگی‎شون چی طلب دارن. همه جز منی که همون کندن از مامان و بابا داشت بیچاره‎م می‎کرد و آخر هفته خونه خاله‎ موندن هم افاقه نمی‎کرد و مسخره‎م می‎کردن که تعطیلی هنوز نرسیده دارم میرم خونه‎مون. منی که وقتی قطار می‎رسید به یزد، حس می‎کردم یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده. منی که وقتی دوستام سه روز اومدن یزد خونه ما و هنوز هم که هنوزه وقتی حرفش می‎شه بهم میگن تو توی خونه‎تون خیلی فرق داشتی، خیلی خوشحال‎تر بودی، خیلی بیشتر انگار خودت بودی.

سوالایی که نزدیک به سه ساله از خودم می‎پرسم چی‎ان؟ این که لیسانسم که تموم بشه، چی‎کار می‎خوام بکنم؟ نمره‎هام خوبن و می‎تونم با سهمیه استعداد درخشان برم ارشد دانشگاه خودمون، یا حتی ارشد بدم و برم تو فکر دانشگاه تهران. این یعنی حداقل دوسال دیگه زندگی توی تهرانی که واقعا دوستش ندارم. سعی کردم باهاش کنار بیام، نشد. زلزله اومد، پلاسکو ریخت وقتی من توی خیابون کناری بودم، هوای آلوده‎ش مریضم کرد، و مسیرای سخت و طولانیش کوچک‎ترین تفریحام رو هم ازم گرفت.

به فرض این که فوق لیسانس و حتی دکترا رو هم تهران بخونم، بعدش چی؟ نمی‎خوام ازدواج کنم؟ اگه کسی باشه، چرا. با کی؟ کسی که می‎خواد توی تهران زندگی کنه، یا یزد؟ یا کلا جای دیگه‎ای؟ اگه بخوام ازدواج کنم، با اون آدم دیگه‎ی زندگیم چی‎کار کنم؟

فرض کنیم که حالا حالاها ازدواج هم نکنم. مهم ترین نقطه‎ی زندگی من از ارشد به بعد می‎شه کار خوب پیدا کردن و کار کردن و ذوق برای کار داشتن. کار من چیه؟ استادی دانشگاه؟ همون که مامانم دلش می‎خواد؟ چرا که نه. ولی کدوم دانشگاهی دانشجوی فوق رو به عنوان استاد قبول می‎کنه؟ هیچ دانشگاهی. پس می‎مونه توی آموزشگاه‎ها کار کردن و خدا شاهده من معلم خوبی‎ام و همه هم این رو بهم می‎گن، ولی فکر نمی‎کنم خیلی از کار معلمی لذت ببرم (که البته با استادی فرق داره، استادی تخصصی‎تره و با آدم‎های عاقل‎تر و قطعا دلچسب‎تره) فلذا این هم کنسله، هر چند که دلم می‎خواد یه مدت امتحانش کنم.

همه این‎ها به درک. به فرض این که من استاد هم شدم و دکترا هم گرفتم و هیئت علمی دانشگاه تهران هم شدم. این یعنی باید ساکن تهران بشم. می‎تونم؟ می‎خوام؟

یکی از ترسای من از چندسال پیش تا حالا، این بوده که چه جوری قراره دلم بیاد ازدواج کنم و از خونه مامان بابا برم. اشتباه نشه ها، مشکل من خود خونه نیست؛ مشکل من این تشکیل خانواده جدا از پدر مادره که دلم نمی‎خواد جایی بدون اونا روزگار بگذرونم، دلم نمی‎خواد اگه کاری دارن من نباشم و نتونم کمک کنم و از همه بدتر، می‎ترسم که نباشم و از دستشون بدم. ترسه. تازه هم نیست؛ ولی بدجوری تو من ریشه دوونده.

حالا منی که این قدر با فاصله‎ی هشت ساعته یزد تهران که اون هم مسیر امن قطار هر روزه داره؛ این همه مشکل دارم و این همه سوال بی‎جواب؛ چه جوری می‎تونم کلا ایران رو ول کنم، تنهای تنها پا شم برم یه جای غریبی که تا حالا حتی ندیدمش؟ جایی که کوچیک‎ترین اثری از خونواده‎م نیست؟ وایسم تا یکی بیاد زنش بشم، بتونم یکی دیگه رو به عنوان خانواده بپذیرم، بعد ببینم دلش می‎خواد بریم اون ور دنیا؟ این هم با عقلم، با دلم و با شعورم جور در نمیاد که زندگیم رو برای چیزی نامشخص‎تر از خود مهاجرت بی‎خود ول کنم!

حتی اگه یه روزی محکم جواب همه این سوالا رو به خودم بدم و خودم رو برای رفتن قانع کنم؛ دردسر جدید برای خودم درست می‎کنم. من محجبه‎ام، به اون چیزی که براش انقلاب کرده بودن معتقدم، متاسفانه یا خوشبختانه به رهبری هم معتقدم و همه اینا، یه عالمه دوراهی دیگه جلوم می‎ذاره. این که وظیفه من چیه، رفتنم عاقلانه خواهد بود یا بزدلانه، و کلی درگیری اخلاقی مذهبی دیگه که نمی‎تونم حلش کنم.

و اگه فقط بخوام یه مورد دیگه از مشکلاتم رو بگم...

من هنوز حتی درباره رشته تحصیلیم هم مطمئن نیستم. نه که دوستش نداشته باشم، نه که نفهممش، اون دلایلی رو که بقیه برای ول کردن رشته‎هاشون به زبون میارن رو من ندارم. ولی من و بقیه خانواده‎م، مدت‎ها فکر می‎کردیم که من بالاخره سر از رشته‎های پزشکی و پیراپزشکی سر در میارم. می‎خواستم برم داروسازی. یا دندون پزشکی. الان که بهش فکر می‎کنم هیچ کدوم رو دوست ندارم. پزشکی رو شاید. اما اون هم برام انقدر ارزش نداره که زندگیم رو یه بار دیگه روش قمار کنم؛ به خصوص با این وضع جدید و این حجم پزشکای درحال فارغ‎التحصیل شدن که هنوز نیومدن تو بازار و افول اجتناب ناپذیر این رشته تو سالای آینده. چیزی رو که از پزشکی دوست داشتم، حس کمک کردن بود. حس بلد بودن و «برید کنار من می‎تونم نجاتش بدم» و ارزش اخلاقی و معنوی‎ای که این کار در کنار درآمد منطقیش داشت من رو خیلی جذب این رشته می‎کرد. که خب خیلی لب به لب، قبول نشدم و چون توانایی یه سال پشت کنکور موندن رو هیچ جوره توی خودم نمی‎دیدم، یک پا وایسادم که می‎خوام برم ادبیات انگلیسی بخونم و با قبول شدنم، یهو دنیای من زیر و رو شد و از وسط علوم تجربی قابل درک و فهم، پرت شدم وسط دنیایی که هیچ چیزی توش صد در صد و قابل اطمینان نیست و پر از تئوری‎های ثابت نشده ست. تا آخر ترم اول، هر وقت اسم از «پایتخت علوم انسانی» بودن دانشگاه می‎شد، ناخودآگاه من، من رو جزئی ازش حساب نمی‎کرد. حس می‎کردم آدمای دیگه‎ای دارن از دانشگاهشون برام تعریف می‎کنن. سرخورده شدم، ولی جلوی خونواده‎ای که هنوز اصرار داشتن می‎تونن برای دو سال آینده حمایتم کنن که دوباره کنکور بدم، کوتاه نیومدم. هیچ وقت نگفتم که چقدر شک داشتم و دارم. مشکلم این‎جاست که همین مقدار شک رو هم به رشته پزشکی دارم، وگرنه تا الان بریده بودم و رفته بودم یه بار دیگه کنکور بدم.

درگیر یه سری درسایی شدم که ذاتشون ایجاد شک به آدم و هدف آدم توی زندگیش بود. درگیر آدمای عجیبی شدم. با کسایی رفتم کافه که از الکل و ماریجوانا و حشیش و متادون، چیزی نبود که امتحان نکرده باشن. با کسایی دوست شدم که دوست‎پسر پیدا کردن براشون از هر چیزی مهم‎تر بود. با آدمایی آشنا شدم که چون پول داشتن شکی به آینده نداشتن جز شغل. و به موازات همه اینا، تو خوابگاه کسایی رو دیدم که به خودشون افتخار می‎کردن که سراسری تهران قبول شدن، آدمایی که خانواده‎شون پول غذای بچه‎شون تو خوابگاه رو نمی‎دادن و اون آدم خودش کار می‎کرد، آدمایی که هر ماه یه پسر رو می‎تیغیدن و سر ماه قبل از جدی شدن رابطه قطعش می‎کردن. آدمایی که تو ستاد روحانی کار می‎کردن و پدر منی که رایم رئیسی بود و حتی به زبون هم نیاورده بودم رو درآوردن، و اینا همون آدمایی بودن که ماه رمضون که می‎شد بساط افطاری رو می‎بردن رو حیاط، با این که تنها موقعی که روزه می‎گرفتن، روز بعد از شبای قدر بود.

نمی‎دونم اینا رو برای کی نوشتم. برای هیچ کس شاید. شاید می‎خواستم بنویسم و ببینم نوشتن قراره کمکی بکنه بهم یا نه. هنوز هم نمی‎دونم. هنوز هم تصمیم قطعی نگرفتم و از هرگونه کمک در این زمینه کمال تشکر رو دارم. ولی خودم فکر می‎کنم باید برم مشاوره. زود.

  • Nova
  • شنبه ۱۵ دی ۹۷
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.