امشب فکر نمیکردم بتونم گریه کنم. فکر میکردم کلا دانشم نسبت به علی اکبر(ع) کمه و روضهای که این مداحه داره میخونه هم کمکی نمیکنه و نمیتونم امشب.
تا این که دو پاره استخون، شهید گمنام آوردن تو.
امشب فکر نمیکردم بتونم گریه کنم. فکر میکردم کلا دانشم نسبت به علی اکبر(ع) کمه و روضهای که این مداحه داره میخونه هم کمکی نمیکنه و نمیتونم امشب.
تا این که دو پاره استخون، شهید گمنام آوردن تو.
دو روزه اومدم خوابگاه. اتاق چهارنفره گرفتم این ترم؛ و تا حالا که خوب بوده. هدیه که هنووووووز نیومده، چون من یه اشتباهی کردم و بهش گفتم من جمعه میرسم که برم تخت بگیرم :|
هم اتاقیای که جدیده و الان دو روزه با هم میزیایم، اسمش فائزه ست. از بچههای الهیاته، و خب من تا حالا هیچ بنی بشری رو از این دانشکده نمیشناختم. تا حالا که هم اتاقیهای خوبی بودیم برای هم.
پریشب که تازه رسیده بودم خوابگاه، با این که به ذهنم خطور کرد که برم پیگیر بشم ببینم کسی هست که بره دانشگاه امام صادق یا نه، نرفتم؛ چون حالم اصلا برای نشستن چند ساعته توی یه وجب جا خوب نبود. ولی دیشب، فائزه خیلی اتفاقی ازم پرسید که میخوام همراش برم مراسم یا نه؛ منم با این که اولش من و من کردم،ولی بالاخره اعلام آمادگی کردم و رفتم.
کلا پنج نفر بودیم، من و فائزه و زهرا دوست فائزه و سه نفر دیگه از دوستاشون. من فکر میکردم زهرا هماهنگ کرده با سرپرستی،ولی با این که این کارو کرده بود دم در نگهبان( همونی که پارسال منو ساعت چهار صبح، با یه چمدون گنده پشت در خوابگاه نگه داشت و دو قورت و نیمشم باقی بود که چرا بیدارش کردم :|) بهمون گفت که کسی باهاش هماهنگ نکرده و اگه بریم بیرون،تاخیر میخوریم.( کما این که من امروز از سرپرستمون پرسیدم و گفت زنگ زده بوده و این آدم بیماره کلا!)
من یه لحظه فکر کردم خب الان دیگه بچهها برمیگردن و میرن که نامهای، امضایی چیزی بگیرن و بیان. ولی زهرا در جواب نگهبان "باشه پس تاخیر میخوریم"ی تحویل داد و ما خیلی ریلکس و راحت رفتیم بیرون :دی
بچههای راحت و خوبی بودن، ولی خب من یه ذره معذب بودم؛ چون هم نمیشناختمشون و هم این که تنها مانتویی جمعشون من بودم.(البته وقتی رفتم تو دانشگاه امام صادق(ع)، فهمیدم تنها مانتویی بین اون همه جمعیت هم منم :|)
خلاصه که ما از اول مراسم نشستیم، تااااا آخر و ته و منتهی الیه و هم فیها خالدونِ! مراسم. من دیگه واقعا بعد از سخنرانی و روضه، دیگه اون دسته سینهزنی رو برنمیتابیدم و اونقدر بدنم درد گرفته بود که ولو شده بودم رو زمین و فقط با سرود تهش باهاشون خوندم :دی
حدود ساعت یازده و نیم، با بچهها اومدیم بیرون که راه بیفتیم و برگردیم خوابگاه. زهرا دم در داشت جلوتر از ماها میرفت که یهو یه خانم مسن، بدون هیچ مقدمهای، یقه زهرا رو چسبید و گفت:" خانوم شما مجردی؟"
ماها رو میگی. حالا من از یه طرف خندهم گرفته، از یه طرف میخوام خودم رو سنگین و رنگین نشون بدم که رومون تو روی این خانومه باز نشه. زهرا هم بنده خدا کپ کرد یه لحظه :دی برگشت و گفت نه. خانومه هم ول نمیکرد. گفت "شوخی میکنی!" که اینجا زهرا "نه والا"یی گفت و بلافاصله راه افتاد که در بریم :دی
خداشاهده تا دم در خوابگاه داشتیم به این سناریو میخندیدیم. بچهها که مسخره بازی در میآوردن و میگفتن خب اگه خودت نمیخواستی، یکی از ماها رو مینداختی جلو و میگفتی ولی این یکی مجرده :))))
و زهرا هم گیر داده بود که من فردا شب برعکسشو خودم انجام میدم. میرم دم در دانشگاه وایمیسم، یقه هر خانوم مسنی رو که داره رد میشه رو میگیرم و میگم "عروس نمیخواین؟" :دی
خلاصه امر این که، من مسیر طولانی سربالایی رو خیلی حس نکردم با حرف زدن بچهها.
امروز هم اولین جلسه اولین کلاس ترم پنج تشکیل شد. با دکتر پ. تاریخ ادبیات داشتیم، ولی خب از چهارساعت کلاس فقط دوساعت اولش رو رفتیم چون اون یکی کلاس بچهها نیومده بودن و این جوری خیلی از ماها عقب میافتادن. من که علی الحساب از استادش خوشم اومده و انشاءالله که این حس متقابله :دی
سر راه برگشت از کلاس هم رفتم پودر رختشویی و شکلات تختهای پستهای و بادومی خریدم. بادومیش رو گذاشتم ببرم برای فرزاد، پستهایش رو هم باز کردم و با وجود این که شکلات تختهای دوست ندارم، دو تا تیکهش رو خوردم و بد نبود در کل :دی
یعنی من هر چی فکر میکنم، میبینم تابستون امسال حتی از تابستون پارسالم هم بیخاصیتتر و مزخرفتر بوده و نه تنها هیچ چیزی یاد نگرفتم،بلکه هیچ کاری هم نکردم. ولی هربار این موضوع رو یادم میاد میخوام سرم رو محکم بزنم به دیوار، و به همین علت سعی میکنم کمتر اینو به خودم یادآوری کنم و به جاش از الانم استفاده کنم. دارم روز به روز تنبلتر و بیانگیزهتر میشم، و تقصیر خودمه. یه جوری باید رفع کنم این موضوع رو و از یه جایی بالاخره باید این چرخه معیوب زندگی من شکسته بشه.
اگه یه کار رو تابستونی یاد گرفته باشم، ناهار پختن هر روزه ست؛ به اضافهی پوست کندن و خرد کردن دوتا جعبه بزرگ سیر،که از همدان خریده بودیم، و بعدشم درست کردن سیر داغ. سه،چهار روز پیش هم بابا پنج کیلو لیمو خرید برای آبگیری، که در طی بیست و چهار ساعت خودم رو ناقص کردم و آبش رو گرفتم، و بعدش دوباره چهار پنج کیلو دیگه هم خرید که برای مامان بزرگ هم آبلیمو ببریم.(البته دیشب به پاس قدردانی زحمات عمه، یه بطری آبلیمو به ایشون هم دادیم).
دیشب عمه اومد خونه ما. طبق رسم هر سالهای که خودش داره، از هر محصولی که شوهرش اون سال کشت کرده باشه، یه عالمه ورمیداره و میاره دم خونه ما. دیشب چندین و چند کیلو بادمجون و بامیه آورده بود.
حالا با این توفیق اجباریای که عمه دم در خونه ما پیاده کرد، منی که کلی خوشحال بودم که لیموها بالاخره امروز تموم میشن، برای دو سه روز دیگهم هم کار تراشیده شده که باید بشینم و بادمجون پوست بکنم و سرخ کنم و بسته بندی کنم و فریز کنم. مامان هم متاسفانه نمیتونه کمک کنه،چون دو روزه داره از درد دست و گردن و کتف میناله و همینش مونده که بشینه کنار من بادمجون پوست بکنه. مامان بزرگ هم که دیگه گفتن نداره.
با همه این اوصاف،من یک هفته پیش به مامان گفته بودم که از اونجایی که ترم جدید نزدیکه،میخوام دروس ترم پیشم رو مرور کنم و اگه بشه دو سه تا نمایشنامه شکسپیر رو هم بخونم که دیگه واقعا زشته ترم پنج ادبیات باشم و مکبث و هملت رو کامل نخونده باشم. اینم که اینجوری هر روز داره برام کار تراشیده میشه.
امروز هم که تصمیم گرفتم یه ذره بیشتر بجنبم،بلکه برسم یه ذره درس بخونم،شب باید بریم مهمونی، دیدنیِ پسرعمه مامان و زنش که حاجی شدن. القصه این که،من نمیدونم این دیگه چه وضعیه گرفتارش شدم و چه جوری وقت برای درسایی که کل تابستون بهشون نگاه هم ننداختم پیدا کنم.
دیشب با بابا و برادر رفتیم خرید، از فروشگاه رفاه.
اولین چیزی که از بدو ورود به شدت جلب توجه میکرد،شلوغی وحشتناک فروشگاه بود. در این حد که از لحظه اول که وارد میشدی، باید هر سه ثانیه یه بار یه "ببخشید" نثار یکی میکردی که از سر راهت بره کنار و بذاره رد شی.
از اون جایی که لوازم بهداشتیای مثل پوشک بچه و پد بهداشتی به شدت کمه و چندتا از بچههای هم خوابگاهی قبلی هم تاکید کرده بودن که اگه میاین تهران،به مقدار کافی لوازم بهداشتی داشته باشین، ما مقصد اصلیمون توی فروشگاه، بخش بهداشتی بود.
خلاصه که با بابا و فرزاد خودمون رو رسوندیم به اونجا، و دیدیم فقط یه مدل از یه برند دارن و بقیهش خارجیه. با توجه به این که بابا بودجه صد و پنجاه تومنی داشت که ته یکی از کارتاش بود و به دلایلی میخواست تمومش کنه، من هفت هشت تایی از همون یه مدل برداشتم، و چون نمیدونستم خوب از آب در میان یا نه، به بابا قیمت روی بسته پد خارجی (Always) رو هم نشون دادم که هفت هزار تومن بود، و با هم حساب کردیم و دیدیم با خریدای دیگه، می تونیم سه چهار تا از اینا هم برداریم. خلاصه که چهار تا بسته آلویز هم برداشتیم و رفتیم حساب کنیم.
با حساب کتابای بابا و اضافه کردن بیست هزار تومن به کل خریدمون،محض احتیاط، باید کارمون با همون کارتی که صد و پنجاه تومن تهش بود راه میافتاد. ولی وقتی مسئول صندوق خریدا رو چک کرد، یهو برگشت سمت ما و گفت:
"شد دویست و بیست هزار تومن"
من واقعا قیافه خونسرد بابا رو در این مواقع تحسین میکنم. اگه من بودم یه شوک بهم وارد شده بود و دو سه بار دیگه از خانم صندوقدار قیمت رو میپرسیدم که مطمئن شم :|
کارت رو که کشید، اومدیم یه گوشهای وایسادیم حساب کنیم ببینیم چی انقدر گرون بوده اون وسط! اولین چیزی که فاکتور نشون میداد قیمت وحشتناک چهارده هزار تومنی آلویزهایی بود که روشون خورده بود هفت هزار تومن :| یعنی هر پد، یعنی هر دو الی سه ساعت استفاده از پد بهداشتی که وسیله ضروری غیر قابل جایگزینیایه، دو هزار تومن!
بماند که قیمت بقیه پدها هم بیشتر از حالت معمولی بود که ما قبلا میخریدیم. حالا بابای من پولش رو داشت، وقتی بیشتر شد میتونست پولش رو بده، اونی که نمیتونه و کلی با خودش توی فروشگاه حساب و تاب میکنه و میاد خرید،چی؟ یهو صد هزار تومن از کجا به پول نداشتهش اضافه کنه؟من دانشجو که معمولا صد تومن بیشتر تو حسابم نیست چی؟باید دم صندوق خجالت بکشم و خریدام رو بذارم سر جاش؟
کاش حداقل قیمتاشون رو درست زده بودن تو فروشگاه.
بعد از خرید کردنمون، برگشتنی، داشتم فکر میکردم که کاش کمتر خرید کرده بودم. کاش منم مثل بقیه آدمای تو فروشگاه، اونجا رو جارو نکرده بودم. ولی بعدش که داشتم فکر میکردم، دیدم پد بهداشتی واقعا برای من قابل جایگزینی نیست. نمیتونم چیز دیگهای رو جایگزینش کنم. حتی اگه نون بود، پنیر بود،چمیدونم، برنج بود، میتونستم برنامه زندگیم رو یه جوری تغییر بدم که به جای این که خرید کنم و انبار، مصرفش رو کم کنم. ولی این دست من نیست.
منم مثل بقیه نمیدونم اگه شرایط با همین سرعت و شدت به سمت بدتر شدن پیش بره چی میشه. فقط میتونم مصرفم رو تو مواردی که از ضروریتهای زندگیم نیست کم کنم. ولی این چیزی که من دیشب تو فروشگاه رفاه دیدم( و افق کوروش، که بعدش رفتیم و دریغ از یک بسته پد بهداشتی که داشته باشه) واقعا وحشت آور بود. از دور که نگاه میکردی یاد کلیپایی میافتادی که از جمعه سیاه آمریکا این ور و اون ور پخش میشد. درست مثل آدمای قحطی زده.
من این وسط فقط دل بستم به این که تاکید رهبر به حفظ آرامشه و این که اوضاع بهتر میشه.