۴ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

شیراز حتی.

برای کلاس هفته بعد ادبیات آمریکا، باید "گوژپشت نوتردام" دیزنی رو ارائه بدم. ده بار دیدمش طی هفته قبل. ولی الان که می‎خوام پاور پوینتش رو درست کنم و سه ساعته پای لپ تاپ نشستم، یه کلمه هم پیدا نمی‎کنم و مغزمم کلا خالیه.

همه به جز خاله و دخترخاله رفتن پیاده روی اربعین. منم می‎تونستم برم و خب، اصلا نخواستم. دل دل کردم، ولی تهش که یه ذره دلم راضی شده بود که برم مامان و بابا رو راضی کنم برای رفتن؛ دیدم دقیقا یکی دو ساعت پیشش سایت دانشگاه بسته شده و بدون هیچ گونه تمدید زمانی‎ای، دیگه فایده هم نداره ثبت نام کنم. نمی‎دونم خوشحال شدم، ناراحت شدم، خیالم راحت شد یا کلا اهمیتی ندادم. مهم اینه که الان اینجا خالی و دلگیره. خیلی زیاد.

شیطونه میگه برای هفته بعد بلیت بگیرم برم خونه. یه اربعین موندم اینجا. بسمه.

قرار بود با زینب بریم تئاتر. مامان زنگ زد که امروز صب زوار رفتن و خاله دلش تنگ میشه آخر هفته‎ای و برو شب بمون. بهش گفتم نمی‎رم. ناراحت شده. واتس اپ پیام دادم، ندید. ساعت شیش یهو اعصابم به هم ریخت، دوبار به گوشی مامان زنگ زدم، یه بار به خونه. جواب نداد. زنگ زدم به گوشی بابا. گفت مامان جون رو برده حموم. می‎خواستم ازش اجازه بگیرم، بعد به زینب زنگ بزنم و بریم تئاتر. نشد.

بهش گفتم فردا بریم، ولی هنوز ناراحته.

می‎خواستم برم استخر، نرفتم. هدیه هم رفت تولد دوستش. زهرا موند تو اتاق و هم اتاقی چهارمی هم که رفته بود با مامانش. 

بلیت مشهد بگیرم یا یزد؟

  • Nova
  • پنجشنبه ۲۶ مهر ۹۷

On Loneliness

When it happened, I was not any part of it. I knew about it all, but I didn't have anything to do with it. Did it make me guilty? Was there anything to be guilty of? I honestly don't know anymore.

From the early years of my childhood, I knew I had an urge to be utterly perfect. To be outstanding, to be a shining star above all else. And guess what: I was good, I was really great, but never perfect.

That's the tragedy of my life. I'm not in search of the impossible, I know how far-fetched that dream is. But I wanted something to be proud of; something to be excellent at. And I never had it.

What was I saying? Huh, I can't even keep my mind together to write a few lines anymore. I used to be really good at it, though.

I fell like Icarus. Just before I touched the sun, right before I could feel its scorching heat, right before I could touch it. I fell so hard, but not to the earth. I fell into an ocean so deep I could never come out of.

It did feel strange at first.I knew nothing of the dangers waiting for me. I was out of place, I didn't fit in; but I hadn't died yet and so i had to make it work. I had to adjust, to adapt. I tried. To get to know what was unknown to me, to see the things I couldn't see before,fpr I was blinded by the eye of the heaven.

I looked almost as if I were a part of it, I smelled like seaweed, I swam like the small golden fish that I was. But it was all a big almost. A really big thing on my forehead telling me that I was a stranger everytime I looked in the mirror. A big brand of difference, of not understanding, and of not belonging in the depth.

I came from the height. I came from warmth, from love, and I had to dwell in the darkness for the rest of my life.

I persisted on putting everything behind me. On forgetting who I was before. It didn't work out; It never does.

So little by little, by the small waves and the broken pebbles, I guided myself near to the shore. I tried to go back and find fragments of who I used to be. They were lost in the cracks of the life I could never live.

  • Nova
  • جمعه ۲۰ مهر ۹۷

بد نبود در کل

 *یکشنبه رفتم سر کلاس اندیشه یک، کلاسم هم با ترم یکی‎های اسپانیایی یکیه.

عجب واج آرایی‎ای شد :دی

استادش از این آخوندای دوست داشتنی بود. از وقتی اومد سر کلاس، شروع کرد به حرف زدن و خندیدن با بچه‎های ترم اولی‎ای که برای اندیشه، ده تا خودکار رنگی و یه کلاسور آماده کرده بودن و کتاباشونم روی میز چیده بودن.

کلاس داشت می‎ترکید. همه هم یه جوری با شور و شوق با هم حرف می‎زدن؛ که قشنگ از دور معلوم بود تازه اومدن دانشگاه. انرژی داشتن. حالا اگه یه سر به کلاسای ماها بزنین، همه‎مون با هم مشکل داریم و تازه، خسته هم هستیم. کلا کسی چیزی نمی‌گه.

استاد که شروع کرد به مقدمه چینی برای درس، بلافاصله یکی از بچه‎ها با ژست "من فکر می‎کنم خیلی باهوشم و بامزه؛ و این رو باید با کل کل کردن با استاد به همه بچه‌ها ثابت کنم و من آلفای این کلاسم"، یه تیکه‌ای به استاد پروند. استاد با خوش خلقی هر چه تمام‌تر جوابش رو داد. دوباره تا اومد حرفش رو بخیه بزنه؛ این دختر یه چیز دیگه‎‌ای گفت؛ و خب در راستای همین بقیه هم کم کم روشون تو روی استاد باز شد و شروع کردن به ژست اعتراضی گرفتن و شکایت از وضع کشور و الخ.، یه جوری که انگار استاد ما مستقیما و شخصا مسئول این اوضاعه.

خب اوایلش من این رفتار رو گذاشتم به پای بچگی و ناپختگی؛ولی وقتی یه کم کار بیخ پیدا کرد و استاد همچنان با روی خوش و خنده داشت جوابشون رو می‎داد( بحث رو هم نمی‎پیچوند حتی، کاری که من دیدم استادای دیگه به وفور انجام می‎دن) دیگه اعصابم به هم ریخت.

نمی‎دونم واقعا این چه وضعیه که تو سیستم آموزشی ما، بچه‎ها هم قربانی‌ان، هم مستبد و زورگو. مگه حدیث نداریم که "کسی که به من یک کلمه بیاموزد،مرا بنده‌ی خویش کرده است"؟ خب چرا این بچه‌ها (و بچه‎‌های هم‌سن و سال من، قاطی ماها هم این مدلی کم نبودن) با همچین مفهومی آشنا نیستن اصلا؟ چرا روحیه پرسشگری و اعتراضی رو عالی یاد گرفتن (که خوب هم هست واقعا)، ولی نمی‎دونن به چی باید اعتراض کنن و اتفاقا اون جایی که حقشون ناحق می‎شه، جیکشون در نمیاد؟

بابا خب استادی گفتن، شاگردی گفتن. اصلا استادی به جهنم، بنده خدا از بابای شما بزرگ‎تره، دیگه اگه یه کلمه این‌ور و اون‌ور می‎گه گیر ندین بهش. به خصوص وقتی دقیقا می‎دونید منظورش چیه و صرفا دنبال ایراد می‌گردید برای تحقیر کردن و زیرسوال بردن.

تو پرانتز اینم بگم که از یه کلاس سی و خرده‌ای نفره، شاید نصفشون بینی‌هاشون رو عمل کرده بودن و چند نفری هنوز هم چسب بینی‌شون سرجاش بود. نمی‎دونم واقعا برای چی.

   *بعد از مدت‌ها از سر بیکاری رفتم سراغ توییترش.یه جایی نوشته بود "نمی‎دونم چرا دوست نزدیکم باید وقتی استوری سلفی می‎ذاره منو هاید کنه". (چقدر کلمه انگلیسی. معادل ندارن چرا؟ :|)

ولی من می‌دونستم. چون عین این رفتار رو با من کرده بود، چون با یه کار کوچیک، حس بی‌ارزش بودن و اضافی بودن بهم داده بود و چون نفر اولی نبود که باعث شده بود فکر کنم خیلی راحت تو جمع دوستام قابل جایگزینی‌ام.

   *استاد روش تحقیق‌مون رو سرنگون کردیم. آخر هفته پیش یکی از بچه‌ها نامه غرایی به مدیر گروه نوشت و ما هم امضا زدیم و خلاصه، دستشون درد نکنه، یه استاد خوب آوردن برامون.

استاد جدید از نظر یه سری حرکات و رفتار، شبیه داییمه :| و خب از این نظر خوبه که من خیلی به داییم علاقه دارم :دی

ولی خب قطعا عیب هم داره دیگه. یه مقداری زیادی منبری حرف می‎زنه و حرفاش می‎تونه حوصله سربر بشه. به خاطر همین، همون نیم ساعت اول کلاس، حوصله نصف بچه‌ها سر رفت. به جز من. نمی‎دونم ساعت یه ربع به چهار بعدازظهر این انرژی رو از کجا آورده بودم، ولی با تمام قوا داشتم گوش می‎دادم. فلذا نتیجه گرفتم که در کل، مستمع خوبی‌ام. البته وقتی خسته نباشم :دی

یه موقعایی که خسته‌ام، بهترین سخنران دنیا هم که برام حرف بزنه، در به در دنبال ایراد حرفشم و یه کلمه‌ش هم تو گوشم نمی‎ره. ولی وقتی بخوام گوش بدم، ممکنه حرفای کسی که صرفا شعار می‎ده یا برای آدمای دیگه قابل قبول نیست هم روم اثر بذاره. مثل حرفای این استاد. البته که شعاربده نیست ان‌شاء‎الله، ولی اون قدری که من جدی گرفتم و واقعا روم تاثیر گذاشت، هیچ کس دیگه‌ای جدیش نگرفته بود :دی

این رو وقتی فهمیدم که زینب یه چیزی در گوشم گفت و تازه متوجه شدم بقیه خوششون نیومده :دی

    *دیروز با هدیه رفتیم استخر دانشگاه. خوشحال کننده‌ترین قسمتش این بود که هزینه‌ش از دوسال پیش تا حالا تغییری نکرده بود و همون دو هزار تومن مونده بود؛ و آخ جون که اونقدر تمیز هم بود ^_^

 این بود خلاصه‎‌ای از حوادث هفته‌ای که بر من گذشت :))

  • Nova
  • جمعه ۱۳ مهر ۹۷

دو سالم هست همش تو محیط دانشگاهه

نمی دونم همه آدمای دنیا این جوری ان یا نه؛ ولی من یکی از بچگیم یه سری خواب می بینم که هر دفعه با دفعه قبل یه ذره فرق داره(با توجه به شرایطم)،ولی تم کلی، حال و هواش و فضای اصلیش یکیه. همه این خوابا رو هم وقتی میبینم که استرس دارم، عصبی ام، یا تحت فشار.

نکته ش این جاست که عملا بعد از دیدن این خوابا وقتی بیدار میشم، مغزم کاملا رد داده و هیچ کاری انجام نمیده. این وضع هم ممکنه یه روز، دو روز، یا حتی یه هفته تو مغزم بمونه. یعنی قشنگ از دنیا می برم، حس می کنم دارم رو هوا راه میرم؛ یا دارم می میرم.

مشکل الانم از اونجایی شروع شده که نمیدونم امروز صبح خواب دیدم یا صرفا قوه تخیلم تو بیداری زیادی فعال عمل کرده.

  • Nova
  • يكشنبه ۸ مهر ۹۷
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.