۷ مطلب با موضوع «اساتید» ثبت شده است

در باب کار، دانشگاه، و اتفاقات دو ماه اخیر

خب! درسته که تقصیر منه که مثل آدم، به موقع پست نمی‌ذارم و همه خاطراتم روی هم انبار می‌شه؛ اما بنده از تعریف کردن هیچی نخواهم گذشت :دی

از کنکور شروع کنیم.

شاید باورتون نشه ولی الان اصلا یادم نمیاد من کی کنکور دادم :))) فقط یادمه مرداد بود. از بس تاریخش جا به جا شد، دیگه کلا یادم نمیاد کی بود! اینام از نتایج کروناست. حافظه‌ی من رو چنان به هم ریخته که دوباره، بعد از مدتها، خواب و بیداری رو با هم قاطی می‌کنم و ممکنه تو بیداری، به یه چیزی که توی خواب دیدم ارجاع بدم حتی :))

نتایج اولیه کنکور بر خلاف تصورم واقعا خوب بود. واقعا! من حتی یه چیزی اون گوشه‌های ذهنم بود که می‌گفت «تو با این کنکوری که دادی شاید حتی مجاز به انتخاب رشته هم نشی». ولی رتبه‌م جوری بود که به راحتی هر چه تمام‌تر، ارشد رو روزانه‌ی دانشگاه خودم و حتی یه دانشگاه بهتر توی تهران هم قبول می‌شدم. همون موقع خبر اومد که یکی از دوستای نزدیکم هم توی رشته‌ی خودش شده رتبه‌ی هفت، اون یکی همکلاسیم که تغییر رشته داده شده نه، و همین جوری خبر خوب از این ور و اون ور می‌رسید و من تازه داشتم متوجه می‌شدم که «اِ، ظاهرا واقعا لازم نبود مثل کارشناسی درس بخونیم» و «یه مشت نِرد(Nerd) دور هم جمع شدیم و همه‌مون هم نرد بودنمون رو تکذیب می‌کردیم!» :دی

برای انتخاب دانشگاه (بماند که من هنوز هم اشتباهی می‌گم انتخاب رشته)، با یکی از اساتید دوران کارشناسیم که جاهای دیگه هم درس می‌داد/داده بود صحبت کردم. بعدش هم با رتبه یک پارسال، که هم‌دانشگاهی خودمون بود و اصلا دبیر انجمن علمی‌مون هم بود. به اضافه‌ی یکی از دانشجوهای دانشگاه بهشتی.

دیگه اینجای قضیه رو طولانی نکنم. تهش بین دانشگاه خودم و یه جای دیگه گیر افتاده بودم؛ و انتخابم عملا بین دوتا چیز بود: آموزش بهتر و مدرک کم‌ارزش‌تر؛ و مدرک باارزش و آموزشی که عملا وجود نداره.

یه پرانتز اینجا باز کنین که براتون تعریف کنم در این مدت دیگه چه اتفاقایی در حال افتادن بود.

بعد از این که کنکور دادم، برای اولین بار در عمرم راه افتادم که برم دنبال کار. رشته‌ی من مصداق بارز «تو پزشکی بخون، در کنارش زبانت رو هم ادامه بده»ست. خارج از محیط دانشگاه، خیلی کار مرتبطی براش پیدا نمی‌شه که مثل انسان باهات برخورد کنن و مثل انسان بهت حقوق بدن. 

یه چیز دیگه هم هست. توی رشته‌ی زبان انگلیسی، حالا هر گرایشی می‌خواد باشه، اکثریت قریب به اتفاق دانشجوها از همون دوران دانشجویی جذب موسسات آموزش زبان می‌شن. چون سابقه‌ی کار خاصی نمی‌خواد، دانش زیاد و دانشگاهی نمی‌خواد (متاسفانه باید به سمع و نظرتون برسونم که با کلی از معلم زبان‌های آموزشگاه‌ها نمی‌شه یه مکالمه‌ی درست درمون برقرار کرد و اصلا اون چیزی که فکر می‌کنین نیستن. معلم زبان بودن به جز در سطح‌های بالاتر، خیلی دانش زبانی خاص و دانشگاهی‌ای لازم نداره.) و پاره وقته. آموزشگاه‌ها هم دقیقا این رو می‌دونن، در نتیجه تعداد خیلی زیادی از معلم‌های زبان آموزشگاه‌ها دانشجوهایی هستن که دارن پاره وقت کار می‌کنن و حقوق واقعا حداقلی می‌گیرن چون به زعم آموزشگاه «تجربه ندارن» و در واقع ازشون بیگاری کشیده می‌شه؛ تا وقتی که بتونن اون تجربه کوفتی رو کسب کنن و شاگرد خصوصی و کلاس تافل و آیلتس بگیرن، یا برن توی یه کار دیگه.

تدریس تو آموزشگاه قدم اول همه‌ی ماست. و من، از تدریس زبان انگلیسی واقعا خوشم نمیاد.

نه این که کلا تدریس رو دوست نداشته باشم ها، نه. اتفاقا عاشق اینم که چیزایی رو که دوست دارم هزاران بار برای همه توضیح بدم و شفاف‌سازی کنم. ولی خود زبان انگلیسی و تدریسش به عنوان زبان دوم، روحم رو خراش می‌ده. چون خودم یادم نمیاد چه طور انگلیسی رو یاد گرفتم.

درسته که از بچگی کلاس می‌رفتم، ولی همیشه زبان رو طبق اون قاعده‌ی «حس ششم» یاد گرفتم و رفتم جلو. همیشه با کلاس زبان مدرسه مشکل داشتم چون سر کلاس معلم دوست داشت وقتی جواب درست رو بهش می‌دادم ازم بپرسه «چرا»، و من هیچ وقت اون قاعده و قانون و گرامرش رو یادم نمی‌موند. به جاش سر امتحان از توی سوال‌های معلم غلط در می‌آوردم، تا جایی که یکی از معلم‌های دوران راهنماییم وقتی می‌خواست امتحان بگیره، اول می‌اومد از من می‌پرسید «سوالا درسته همه‌ش؟» :دی

به خاطر همینا، می‌خواستم هرجوری شده این مرحله رو بپیچونم و از یه کار دیگه شروع کنم. با این که ترجمه‌م خوبه (با توجه به فیدبک اساتید ترجمه‌م)، ولی محض رضای خدا حتی یه دیکشنری درست و حسابی هم توی خونه ندارم :)) و خب طبیعتا سرعت ترجمه‌م بالا نیست و منابعی که برای ترجمه تخصصی لازمه رو هم نمی‌شناسم.

تلاشم رو کردم. با هم‌اتاقیم که مترجمی خونده صحبت کردم، و سعی کردم از ترجمیک کارم رو شروع کنم و فقط سفارشایی رو بگیرم که توانایی انجام دادنش رو دارم. ولی هرجوری حساب می‌کردم، اون ترجمه‌هایی که کار تخصصی من بود رو بقیه‌ی مترجم‌ها می‌گرفتن؛ ولی من هرگز نمی‌تونستم با کار تخصصی اونا شروع کنم. یه مقدار بی‌انگیزه شدم.

مامان بابای قشنگم که دیدن من فقط دارم وقت تلف می‌کنم تو خونه؛ تصمیم گرفتن باهام بابت کار صحبت کنن. نظرشون این بود که من هم مثل بقیه هم‌رشته‌ای‌هام از تدریس شروع کنم. ولی من تو کل دوران کارشناسی سراغش نرفته بودم. چون هم خوشم نمی‌اومد ازش، هم به خاطر خوابگاهی بودن و مدام در رفت و آمد بودنم، عملا غیرممکن بود که آموزشگاهی شرایطم رو قبول کنه.

با توجه به این شرایطی که پیش اومده، آموزشگاها اکثرا مجازی شدن. فلذا، من خام نظر مامان و بابام شدم که برم دنبال تدریس تو همین آموزشگاه‌های محلی شهر خودمون. که تف به آموزشگاه‌های محلی شهر خودمون.

شروع کردم زنگ زدن به این ور و اون ور و رزومه فرستادن. مشکل بعدی من هم اینه که با کار کم‌مزد و حتی بی‌مزد مشکلی ندارم؛ بالاخره تجربه ست و اونا هم دارن با استخدام من ریسک می‌کنن. ولی این کلاس گذاشتن‌هاشون رو ذره‌ای بر‌نمی‌تابم :| با معدل بالای نوزده و نیم کارشناسی زنگ می‌زنی به یه آموزشگاه درپیت به معنای واقعی کلمه (که من تا حالا کسی رو ندیدم بگه من از اینجا انگلیسی یاد گرفتم)، و انقدر برات کلاس می‌ذارن که «تو تجربه نداری» و «ما معلم با تجربه لازم داریم» (حالا اکثرا طرف بازنشسته آموزش پرورشه که دیگه مونده کجا بره بهش کار بدن) و اصلا به این فکر نمی‌کنن که خب من دارم نیروی جوون و با حوصله می‌گیرم، بهش حقوق هم که نمی‌دم تقریبا، رزومه‌ش هم که از سر آموزشگاه من زیاده، دیگه این اداها رو براش درنیارم که «ما خیلی خوبیم و خاک تو سرت که دانشجویی» :|

بدبختی از اونجا شروع شد که زنگ زدن افاقه نکرد. بنابراین من یه روز با دوستم هماهنگ کردم بیاد دنبالم، و حضوری بریم رزومه‌م رو تحویل آموزشگاه‌ها بدیم. که کاش نرفته بودیم.

حواسمون نبود که پنج شنبه ست. حالا نه که پنج شنبه‌ها این جا تعطیل باشه، نه. ولی خب تو این اوضاع کرونا، بعید بود پنج شنبه آموزشگاه باز باشه. سه‌تا از آموزشگاه‌هایی که رفتیم بسته بود. داشتیم دیگه قطع امید می‌کردیم که بریم خونه، که یهو لحظه آخر گفت: «فلان آموزشگاه هم تو راهمونه ها. بیا یه سر اونجا هم بریم.» و اونجا باز بود.

دوتایی رفتیم تو، سلام کردیم، شماره مدیر آموزشگاه رو از منشی گرفتیم که رزومه رو براش بفرستیم و خداحافظی کردیم.

نیمه شهریور من رفتم مصاحبه‌ی این آموزشگاه، دو سه تا مصاحبه‌ی تکمیلی دیگه هم رفتم که الان یه هفته‌ست فهمیدم مصاحبه نبود در واقع، و از هشتم مهرماه تدریس دوتا کلاس رو شروع کردم.

پرانتز رو ببندین.


اومدن نتایج نهایی کنکور تا جایی که می‌شد عقب افتاد. مشکل کار اینجا بود که من اگه می‌خواستم ارشد مستقیم دانشگاه خودم رو بخونم، باید تا چهارم آبان ثبت نامم رو تموم می‌کردم. نتایج کنکور قرار بود تا کی منتشر بشه؟ تا پنج آبان :|

صبح سوم آبان زنگ زدم به دانشگاه خودم که ببینم بهم وقت اضافه می‌دن یا نه. که ندادن :))) دردم این بود که باید هشتاد هزار تومن پول می‌دادم و نمی‌خواستم پول اضافه بدم :| ولی در نهایت بهم گفتن که چاره‌ای نیست. ثبت نامت رو انجام بده و تهش بعدا انصراف می‌ذی!

از اینجا به بعد یه سری چیزا قاطی می‌شه. فلذا اگه می‌خواین بدونین این وسط، روز پنجم آبان بنده مشغول چه کارایی بودم، رمز پست بعدی رو ازم بگیرین. 

نتایج شب پنجم آبان بالاخره اومد. و من - که منتظر بودم نتیجه کنکورم هم همون دانشگاه خودم از آب دربیاد و دیگه لازم نباشه بین دوتا دانشگاه انتخاب کنم - یه جای دیگه قبول شده بودم!

هیچی دیگه. اومدن این نتیجه برای من هیچ فرقی با دیدن روح بابای هملت (هملت کبیر) نداشت. از همونجا کاسه‌ی چه کنم چه کنمم رو برداشتم و شروع کردم از ملت نظرخواهی کردن :)))

دوباره رفتم سراغ همون استاد قبلی که سابقه تدریس و دانشجویی توی هردوتا دانشگاه رو داشت. اون بنده خدا هم باز سوال «علم بهتر است یا ثروت» رو مطرح کرد. (البته کلا از این رشته ثروت درنمیاد. اگه به این امید دارین ادبیات انگلیسی می‌خونین، کتاباتون - و به خصوص اون نورتون هفت جلدی رو - رو آتیش بزنین، روشون مارشملو کباب کنین و از همین الان بشینین برای پزشکی/دندون‌پزشکی/داروسازی بخونین) منم که خدای پاسخ دادن به سوالات بی‌پاسخم، همون جوری کاسه به دست منتظر بودم ببینم بقیه برام تصمیم می‌گیرن یا نه!

این استادم واقعا یکی از ماه‌ترین آدماییه که تا حالا تو زندگیم سعادت برخورد باهاش رو داشتم. بنده‌ی خدا بدون این که من چیزی بگم، مشکلم رو توی گروه اساتید دانشکده خودمون مطرح کرده بود؛ و جواب همه رو برام فرستاده بود! و من هنوز هم نتونسته بودم تصمیم بگیرم.

بالاخره بعد از سه روز، صحبت کردن مستقیم با دوتا استاد هیئت علمی، صحبت غیرمستقیم با سه‌تا استاد هیئت علمی دیگه، و نظرخواهی از عالم و آدم، تصمیمم رو گرفتم و به استادم هم اطلاع دادم. فلذا الان بناست در یک دانشگاه جدید، از شنبه شروع به کسب علم کنم :دی

شاید باورتون نشه ولی از هر دوتا استاد محبوبم قول گرفتم که کلاسای آنلاینشون رو برام بفرستن :| یکی از دلایل اصلی‌ای که نمی‌خواستم برم اینا بودن اصلا. بس که کلاساشون خوبه!

و بعد از این تصمیم، تازه پروسه‌ی دردناک ثبت نام غیرحضوری شروع شد :|

یکی از مدارک اصلی‌ای که برای ثبت نام غیرحضوری می‌خوان، گواهی موقت کارشناسیه. طبیعتا ماها به خاطر این شرایط پیش اومده هیچ کدوم نتونسته بودیم برگردیم تهران و کارای گرفتن مدرکمون رو راه بندازیم. (یادش به خیر، پارسال وقتی داشتم وسایلم رو از خوابگاه جمع می‌کردم تصورم این بود که اسفند برمی‌گردم، می‌رم عروسی دوستم، گواهی موقتم رو هم از دانشگاه می‌گیرم، بعد برای عید میام خونه و دوستام میان اینجا :|) به خاطر همین، سازمان سنجش امسال یه فرم طراحی کرده بود که دانشگاهمون معدلمون رو توش تایید کنه، و تحویلش بدیم به دانشگاه مقصد؛ تا بعدا گواهی موقت/اصل مدرک رو براشون ببریم. من هم خوش خیال، با تصور این که همه باید این کار رو انجام بدن و دانشگاه قطعا می‌دونه داره چی‌کار می‌کنه، صبح شنبه زنگ زدم به اداره فارغ التحصیلان.

انگار براشون داری توضیح می‌دی قوری چای راسل چیه.

همون قدر پرت :))))))

بعد از صحبت کردن با بیست نفر، و از اول توضیح دادن شرایط برای هر بیست نفرشون، بالاخره مدیر خدمات آموزشی دانشگاه موضوع رو متوجه شد و ذکر کرد که:

«خب خودتون باید بیاین این رو تحویل بگیرین.»

من، در حالی که داشتم دونه دونه‌ی موهام رو از ریشه در می‌آوردم:

«ولی الان با این شرایط من چه جوری بیام تهران؟»

مدیر خدمات آموزشی:

«خب بگین یکی بیاد بگیره. فقط وکالت محضری داشته باشه.»

من، زانو زده وسط خونه:

«من چه جوری وکالت محضری جور کنم آخه؟! دانشگاه می‌خوام ثبت نام کنم همین امروز فردا! نمی‌شه که این جوری!»

و بعد از کلی چونه زدن، ایشون حاضر شد اسم من، و کسی که قرار بود بره مدرکم رو تحویل بگیره رو یادداشت کنه و به یه دستنوشته‌ی امضا شده‌ی من اکتفا کنن :|

مدیونین فکر کنین فرداش کار من راه افتاد :)))))))))))))

دوست بدبخت من، فردا صبح زود راه افتاد که بره دانشگاه. پرونده من کجا بود؟ خدمات آموزشی. کجا باید می‌رفت که معدلم تایید بشه و گواهی بدن؟ اداره فارغ‌التحصیلان. فاصله‌ی این دوتا چقدر بود؟ یک طبقه ساختمون. این پروسه چقدر طول کشید و به چه صورت انجام شد؟

پنج ساعت، بعد از تماس من با مدیر خمات آموزشی، منشی مدیر خدمات آموزشی، رئیس اداره فارغ التحصیلان، چند کارمند اداره فارغ‌التحصیلان، کارشناس آموزشمون در دانشکده خودمون، سه کارشناس خدمات آموزشی، و در لحظه آخر نگهبانی طبقه همکف که دوستم رو از ساختمون شوت کرده بود بیرون :|

آیا کارم در نهایت انجام شد؟

خیر! آخرش هم پرونده موند دست خدمات آموزشی، و دوست بیچاره‌ی من مغموم و سرافکنده برگشت خونه :))))))))

حالا من مونده بودم و استرس «اگه نتونم ثبت نام کنم چی» و این که نمی‌دونستم روز بعدش دیگه کی رو می‌تونم بفرستم دنبال این کار! روم هم نمی‌شد از دوستام بپرسم. حتی زنگ زدم به دانشگاه مقصد که ببینم ریزنمرات رو به جای مدرک قبول می‌کنن یا نه؛ که گفتن به هیچ وجه قبول نمی‌کنن و مشکل از دانشگاه خودمه :|

دیگه داشتم دست دست می‌کردم که خودم و بابام شب با ماشین راه بیفتیم و صبح برسیم تهران کارام رو انجام بدیم، که خبر جدید اومد.

شهر ما و تهران، هر دو از فردا ظهر برای پلاک‌های غیربومی بسته می‌شد :)))))

دیگه من برنتابیدم، و به ناچار رو انداختم به یکی دیگه از دوستام. اون بنده‎‌ی خدا هم تو رودربایستی، قبول کرد بره کارم رو انجام بده :دی منم داشتم از خجالت می‌مردم چون می‌دونستم فردا که بره دانشگاه، اصلا برخورد جالبی نمی‌شه باهاش.

و دقیقا همین طور شد :| بنده‌ی خدا از کارش هم مجبور شده بود بزنه، و فقط برای فرم من انقدر علافی و تحقیر کشیده بود که وقتی بهش زنگ زدم کارد می‌زدی خونش در نمی‌اومد =)) شما فقط به این یه موردش فکر کنین که حراست این بنده خدا رو هم انداخته بود بیرون از ساختمون :| حتی آخر کار که فرم رو پر کرده بودن و امضا هم شده بود، یکی از این کارمندا فرم رو گرفته بود و بهش نمی‌داد چون وکالت محضری نداشت، و من مجبور شدم مستقیم زنگ بزنم به اون خانومه و بهش بگم تو رو به خدا دست از سر کچل ما بردار و این فرم رو تحویل بده :)))))))

و بله. بالاخره من دیشب به این فرم کوفتی رسیدم؛ و ثبت نام اولیه دانشگاهم تموم شد! (هنوز فرم گواهی سلامت و اینا مونده) و از شنبه کلاسام شروع می‌شه. دلم می‌خواد اسم دانشگاهم رو بگم ولی می‌دونم که بعدا پشیمون می‌شم، فلذا در همین حد بدونین که همچنان تهرانم. و به شدت استرس و هیجان مقطع و دانشگاه جدید داره خفه‌م می‌کنه :دی

  • Nova
  • سه شنبه ۱۳ آبان ۹۹

هم‎کلاسیای خوبی دارم خلاصه

تو این مدتی که ننوشتم، یه سری یادداشت تو گوشیم برداشته بودم از سوژه‎های مختلفی که گیر آورده بودم و می‎خواستم راجع بهشون بنویسم. از Sir Lancelot و Sir bounce-a-lot گرفته، تا "مانتوی صعب‎الاتو" و "آیه غیرشریفه". ولی خب ننوشتم و بیات شدن دیگه.

الان می‎تونم از دو سه روز گذشته بنویسم. از چهارشنبه شروع می‎کنم.

صبحش سر کلاس ترجمه، استاد ح. که اتفاقا اصلا و ابدا محبوب بچه‎ها نیست، دوباره از من تعریف کرد؛ برگه‎م رو هم که بهم داد، دیدم بالاش نوشته:

You're already a translator!

(که ترجمه سرهم بندیش می‎شه "تو همین الانشم مترجمی!")

که خب بلافاصله تو قیافه بچه‎ها یه "هم‎خوردگی" خاصی دیده می‎شد که بهشون برخورده بود که استاد چرا از من تعریف کرده. که من با این که درک می‎کنم چرا حسادت وجود داره و شاید خیلی جاهای زندگیم همین حسادت به بقیه استارت فعالیت‎هام رو زده، ولی خب چرا باید این‎جوری نشون بدین به طرف لامصبا؟

به هر روی. کلاس و تعریفای استاد گذشت و من رفتم سراغ استاد بعد از کلاس، که ازش بپرسم ببینم برای پروژه‎مون، می‎تونیم از همینگوی انتخاب کنیم یا نه، ولی استاد گفت می‎خواد من رو مسئول پروژه کنه و فلان و بهمان، و خلاصه درگیر حرف شدیم و من با استاد رفتم بیرون.

ساعت بعدش، کلاس ترجمه اسلامی. رفتم سر کلاس،دیدم به جز دوتا از ترم بالاییا، از بچه‎های خودمون کسی سر کلاس نیست. با این که تعجب کردم، نشستم سر کلاس؛ چون هیشکی بهم نگفته بود که کلاس رو قراره کنسل کنیم یا چی. استاد هم که خدایش بیامرزد، یک ساعت و بیست دقیقه با این دوتا ترم بالایی چرت و پرت گفت و نذاشت ما بلند شیم بریم. من هم که امتحان داشتم ساعت بعدش و نخونده بودم.

زجر کشیدم قشنگ.

از اون بهتر، بعد از یه ساعت هم‎کلاسیم بهم زنگ زد، که جواب ندادم. اسمس داد که "کچایی؟"، منم گفتم سر کلاس. جواب داده:

"عه، مگه کلاس تشکیل شده؟ :))))"

به خدا می‎خواستم پیداش کنم و تیکه تیکه‎ش کنم. همه‎شون هماهنگ کرده بودن و به من نگفته بودن!

باز کظم غیظ کردم رفتم.

یه نکته تو پرانتز هم این که، چون معمولا من جزوه‎های خوبی می‎نویسم، بچه‎ها زیاد ازم جزوه‎ می‎گیرن. از ترم پیش هم بنا به گفته امام حسین(ع) که "نیاز مردم به شما، از نعمت‎های خدا بر شماست"، سعیم رو کردم بی حرف جزوه بدم بهشون و حرص نخورم که جزوه‎م رو دست به دست بین خودشون می‎گردونن. 

(یادی بکنیم از ترم سه، که عزیزان جزوه تایپ شده من رو بی اجازه گرفتن فرستادن تو گروه و صبح امتحان دیدم جزوه پرینت شده‎م دست تک تکشونه)

ولی چهارشنبه یکی‎شون اومد پیش من (که خودش از من جزوه نگرفته بود) و از دست خطم تعریف کرد و بعدش گفت:

"ولی یه تیکه از جلسه آخر با اونی که من نوشته بودم تناقض داشت‎ها، اشتباه نوشتی" 

خب نخون خواهر من! نخون! تو که خودت جزوه داری اصلا بی‎جا کردی جزوه من رو گرفتی. دیگه ناز نخودکشمشی‎تون رو کجای دلم بذارم آخه؟!

خلاصه. این‎قدر حالم داغون بود و گرفته، که بعد از نماز خوندن همون‎جا تو نمازخونه زنگ زدم به مامانم و با بغض براش تعریف کردم که چه جوری باهام رفتار می‎کنن.

بعدش هم با همون اخلاق نداشته رفتم سر کلاس. اون‎جا بود که دیگه عنان از کف از دست دادم.

بچه‎ها داشتن از همدیگه می‎پرسیدن کلاس قبلی تشکیل شده یا نه؛ بعد یکی‎شون بلند برگشت گفت ازفا رفته. بعد یکی‎شون چرخید طرف من و گفت:

"واقعا؟! تو رفتی سر کلاس؟!"

"آره"

"چرا خب؟!"

"چون هیشکی بهم نگفته بود نباید بریم."

"من که سر کلاس گفتم نریم!"

"من داشتم با استاد حرف می‎زدم کلاس که تموم شد. کسی بهم نگفت."

یکی از پسرا با یه نگاه عاقل اندرسفیه:

"یعنی شک هم نکردی؟"

"نه. دوتا بچه‎های ترم بالایی بودن."

دختره:

"الان یعنی همّه ما غیبت خوردیم؟!"

"من نمی‎دونم."

"اسم شما رو پرسید؟"

"آره."

خب خیلی دلتون می‎خواست کسی سر کلاس نره، یا باید یه کلمه تو اون گروه دانشگاه می‎نوشتین، یا فکر می‎کردین کسی که داره با استاد حرف می‎زنه درگیر شر و ورایی که شما بعد از کلاس می‎گید رو نمی‎شنوه. می‎خواستین غیبت نخورین باید به اون دوتا ترم بالایی هم می‎گفتین. به فرض که من نمی‎رفتم، اون دوتا هم نمی‎رفتن؟

این بود وضع چهارشنبه‎ی من، منهای این که بعد از کلاس هم دوستان بیخ گوشم حشیش کشیدن و من بعدا فهمیدم حشیش بوده.

پی‎نوشت: تغییر نام دادم. می‎خوام مطمئن باشم کسی این‎جا رو با حدس و گمان پیدا نمی‎کنه.

  • Nova
  • جمعه ۱۱ آبان ۹۷

بد نبود در کل

 *یکشنبه رفتم سر کلاس اندیشه یک، کلاسم هم با ترم یکی‎های اسپانیایی یکیه.

عجب واج آرایی‎ای شد :دی

استادش از این آخوندای دوست داشتنی بود. از وقتی اومد سر کلاس، شروع کرد به حرف زدن و خندیدن با بچه‎های ترم اولی‎ای که برای اندیشه، ده تا خودکار رنگی و یه کلاسور آماده کرده بودن و کتاباشونم روی میز چیده بودن.

کلاس داشت می‎ترکید. همه هم یه جوری با شور و شوق با هم حرف می‎زدن؛ که قشنگ از دور معلوم بود تازه اومدن دانشگاه. انرژی داشتن. حالا اگه یه سر به کلاسای ماها بزنین، همه‎مون با هم مشکل داریم و تازه، خسته هم هستیم. کلا کسی چیزی نمی‌گه.

استاد که شروع کرد به مقدمه چینی برای درس، بلافاصله یکی از بچه‎ها با ژست "من فکر می‎کنم خیلی باهوشم و بامزه؛ و این رو باید با کل کل کردن با استاد به همه بچه‌ها ثابت کنم و من آلفای این کلاسم"، یه تیکه‌ای به استاد پروند. استاد با خوش خلقی هر چه تمام‌تر جوابش رو داد. دوباره تا اومد حرفش رو بخیه بزنه؛ این دختر یه چیز دیگه‎‌ای گفت؛ و خب در راستای همین بقیه هم کم کم روشون تو روی استاد باز شد و شروع کردن به ژست اعتراضی گرفتن و شکایت از وضع کشور و الخ.، یه جوری که انگار استاد ما مستقیما و شخصا مسئول این اوضاعه.

خب اوایلش من این رفتار رو گذاشتم به پای بچگی و ناپختگی؛ولی وقتی یه کم کار بیخ پیدا کرد و استاد همچنان با روی خوش و خنده داشت جوابشون رو می‎داد( بحث رو هم نمی‎پیچوند حتی، کاری که من دیدم استادای دیگه به وفور انجام می‎دن) دیگه اعصابم به هم ریخت.

نمی‎دونم واقعا این چه وضعیه که تو سیستم آموزشی ما، بچه‎ها هم قربانی‌ان، هم مستبد و زورگو. مگه حدیث نداریم که "کسی که به من یک کلمه بیاموزد،مرا بنده‌ی خویش کرده است"؟ خب چرا این بچه‌ها (و بچه‎‌های هم‌سن و سال من، قاطی ماها هم این مدلی کم نبودن) با همچین مفهومی آشنا نیستن اصلا؟ چرا روحیه پرسشگری و اعتراضی رو عالی یاد گرفتن (که خوب هم هست واقعا)، ولی نمی‎دونن به چی باید اعتراض کنن و اتفاقا اون جایی که حقشون ناحق می‎شه، جیکشون در نمیاد؟

بابا خب استادی گفتن، شاگردی گفتن. اصلا استادی به جهنم، بنده خدا از بابای شما بزرگ‎تره، دیگه اگه یه کلمه این‌ور و اون‌ور می‎گه گیر ندین بهش. به خصوص وقتی دقیقا می‎دونید منظورش چیه و صرفا دنبال ایراد می‌گردید برای تحقیر کردن و زیرسوال بردن.

تو پرانتز اینم بگم که از یه کلاس سی و خرده‌ای نفره، شاید نصفشون بینی‌هاشون رو عمل کرده بودن و چند نفری هنوز هم چسب بینی‌شون سرجاش بود. نمی‎دونم واقعا برای چی.

   *بعد از مدت‌ها از سر بیکاری رفتم سراغ توییترش.یه جایی نوشته بود "نمی‎دونم چرا دوست نزدیکم باید وقتی استوری سلفی می‎ذاره منو هاید کنه". (چقدر کلمه انگلیسی. معادل ندارن چرا؟ :|)

ولی من می‌دونستم. چون عین این رفتار رو با من کرده بود، چون با یه کار کوچیک، حس بی‌ارزش بودن و اضافی بودن بهم داده بود و چون نفر اولی نبود که باعث شده بود فکر کنم خیلی راحت تو جمع دوستام قابل جایگزینی‌ام.

   *استاد روش تحقیق‌مون رو سرنگون کردیم. آخر هفته پیش یکی از بچه‌ها نامه غرایی به مدیر گروه نوشت و ما هم امضا زدیم و خلاصه، دستشون درد نکنه، یه استاد خوب آوردن برامون.

استاد جدید از نظر یه سری حرکات و رفتار، شبیه داییمه :| و خب از این نظر خوبه که من خیلی به داییم علاقه دارم :دی

ولی خب قطعا عیب هم داره دیگه. یه مقداری زیادی منبری حرف می‎زنه و حرفاش می‎تونه حوصله سربر بشه. به خاطر همین، همون نیم ساعت اول کلاس، حوصله نصف بچه‌ها سر رفت. به جز من. نمی‎دونم ساعت یه ربع به چهار بعدازظهر این انرژی رو از کجا آورده بودم، ولی با تمام قوا داشتم گوش می‎دادم. فلذا نتیجه گرفتم که در کل، مستمع خوبی‌ام. البته وقتی خسته نباشم :دی

یه موقعایی که خسته‌ام، بهترین سخنران دنیا هم که برام حرف بزنه، در به در دنبال ایراد حرفشم و یه کلمه‌ش هم تو گوشم نمی‎ره. ولی وقتی بخوام گوش بدم، ممکنه حرفای کسی که صرفا شعار می‎ده یا برای آدمای دیگه قابل قبول نیست هم روم اثر بذاره. مثل حرفای این استاد. البته که شعاربده نیست ان‌شاء‎الله، ولی اون قدری که من جدی گرفتم و واقعا روم تاثیر گذاشت، هیچ کس دیگه‌ای جدیش نگرفته بود :دی

این رو وقتی فهمیدم که زینب یه چیزی در گوشم گفت و تازه متوجه شدم بقیه خوششون نیومده :دی

    *دیروز با هدیه رفتیم استخر دانشگاه. خوشحال کننده‌ترین قسمتش این بود که هزینه‌ش از دوسال پیش تا حالا تغییری نکرده بود و همون دو هزار تومن مونده بود؛ و آخ جون که اونقدر تمیز هم بود ^_^

 این بود خلاصه‎‌ای از حوادث هفته‌ای که بر من گذشت :))

  • Nova
  • جمعه ۱۳ مهر ۹۷

دوتا میشه ایشالا

+ هفته‎ی پیش یکی از اساتیدمون نتونست بیاد سرکلاس،و یه استاد جایگزین اومد که الحق عالی بود. این خانم دکتر م. جایگزین از قضا به غایت زیبا و خوش بر و رو و خوش سخن هم هست. این جلسه که استاد خودمون (که مَرده) اومد، اول کلاس بابت غیبتش عذرخواهی کرد و گفت :"البته خانم دکتر م. لطف کردن جای من اومدن؛ واقعا هم استاد بسیار عالی‎ای هستن."

و یکی از پسرامون برگشت گفت:" بله استاد، اتفاقا خیلی هم خانم باکمالاتی هستن!"

و نگاه چپ چپ همراه با خنده‎ی استاد :دی

+ قرار بود با استاد همین کلاس بریم بازدید موزه لوور. استادمون این موضوع رو هم پیش کشید و گفت یه سری از پیگیری‎هاش انجام شده، و حالا شماها باید برید بقیه کارش رو با انجمن علمی‌تون هماهنگ کنید. اگه بریم اونجا من و خانم دکتر فلانی(که مدیرگروهمون باشه) هم باهاتون میایم و ایشالا خوش می‎گذره.

دوباره، همون همکلاسی مذکور از استاد پرسید:

"استاد، خانم دکتر م. هم باهامون میان؟"

و خنده‎ی ریزریز حضار :دی

استاد ادامه داد که بهمانی، اگه یه بار دیگه بگی می‎شه سه بار، اون وقت برات یه غیبت می‎زنم! :))

و اون هم داشت می‎گفت که استاد این کار رو با من نکن که من همانا با غیبتای خودم دم حذفم همین جوری :دی

+آخر کلاس استاد بحث رو کشید سمت استفاده درست از زمان و تعطیلات. و داشت تعریف می‎کرد که در عید امسال چه ها که نکرده. بعدش هم اذعان داشت که از ده سال پیش به این نتیجه رسیده که جای یه روز بین سه‎شنبه و چهارشنبه خالیه و همیشه یه روز در هفته کم داره :))))

اون همکلاسی بهمانی مون هم در تایید حرف استاد ادامه داد که:" آره،من بعضی وقتا فکر می‎کنم که اگه من دوتا بودم، یعنی دونفر بودم، واقعا آدم بزرگی از آب در می‎اومدم!"

استاد که انگار منتظر چنین لحظه‎ای بود؛

یهو برگشت گفت:" حالا نگران نباش، کار پیدا کن، خونه بگیر، دونفر هم می‎شی!"

این دفعه دیگه کلاس ترکید :دی

حالا از اون بیچاره انکار و از استاد اصرااااار که دونفر شدنت رو هم می‎بینیم :دی

بهمانی هم یهو جواب داد:

" حالا استاد هر چی می‎خواین بگین، ولی من الان اگه یه چیزی بگم یه غیبت می‎خورم!"

و بله،استاد که داشت از خنده منفجر می‎شد نزدیک بود پاشه بزنه طرفو :))))

  • Nova
  • شنبه ۸ ارديبهشت ۹۷

دروگر تنها

[گرد و خاک‎های وبلاگ را می‎تکاند]

+ پنج دقیقه پیش اومدم بنویسم؛ تو خط دوم تا به کلمه "شکسپیر" رسیدم دیدم که "پ" سر جاش نیست :| یعنی هر چی دکمه مرتبط با پ رو می‎زدم تایپ نمی‎شد! روی ورد امتحان کردم که مطمئن بشم، دیدم دریغا که جا تره و پ نیست :| گشتم دیدم پ اومده یه جای خیلی عجیب در کیبوردم،و بیخیال پیگیری ماجرا شده و قصد نوشتن کردم که یک کلمه بعد دیدم کاما هم سرجاش نیست :| در این لحظه پنیک نموده، سیستم خود را ری استارت کردم و الان خدا رو شکر همه حروف در rightful place خودشون قرار گرفته‎ن :دی اگه کسی فهمید یهو چه فعل و انفعالاتی در دل لپ‎تاپ من رخ داده، بگه دور هم بخندیم :|

+ خب بنا بود از شکسپیر بنویسم. در واقع قصد داشتم از این بگم که چقدر خوشحالم که بالاخره علاقه به شکسپیر رو در خودم کشف کرده‎م و چقدر خوشحال‎ترم که اون ترجمه مزخرف رومئو و جولیتی که در دبیرستان خوندم باعث نشد که دیگه هیچی ازش نخونم. حقا که در زبان و ادبیات و ظرافت‎های نوشتار شکسپیر بسی اجحاف شده بود. چیه این ترجمه‎های بیخود :|

البته الان هم که دارم این رو میگم خیلی مطمئن نیستم که علاقه‎م به این بزرگ‎مرد ادبیات انگلیسی موندگار باشه؛ چون تازه دارم اتلّو رو می‎خونم و ایشالا در زمانی نزدیک هملت یا مکبث رو. ولی در عین "خیلی خیلی سخت" بودنش، واقعا خوندنش لذت بخشه!

+ یک استاد داریم که از بسیار قدیمی‎های رشته‎مونه و به غایت دوست‎داشتنی، دلنشین و متینه. درس دادنش جوریه که حتی اگه انگلیسی رو هم بلد نباشی می‎فهمی :دی فردا باهاش کلاس دارم و خیلی خوشحالم! کلا کلاس‎های سه شنبه با اختلاف بسیار زیادی تنها کلاسهایی هستن که باعث می‎شن تمام مزخرف بودن این‎جا و این جمع دانشجو رو به جون بخرم. این قدر که خوبن. کلاس اولم هم استادی داره که میبینیش انرژی می‎گیری. اصلا من سر انتخاب واحد این ترم به خاطر این دوتا استاد با آموزش درافتادم :دی

+ از دراماهای دانشگاه نگم که اگه شروع کنم می‎شه مثنوی هزار من. همین قدر بگم که خوشحالم که بالاخره و بعد از گذشت ترم قبلی-که فراتر از حد تصورم مزخرف بود- ملت دارن کم کم جایگاهشون رو در زندگی من یاد می‎گیرن و من هم دارم یاد می‎گیرم مستقیم بگم "نه". البته هنوز دارم روش کار می‎کنم. ولی بهتر شده اوضاع. از شعر گفتن دوستان برای معشوق و واسطه ازدواج شدن استاد که بگذریم، نسبتا همه چی خوبه خدا رو شکر.

+ دوباره شروع کردم به گوش دادن سخنرانی‎های پناهیان و خداوندا چقدر بعضی حرفاش آرامش بخشه. نیم ساعت هم بیشتر نیست هر جلسه‎ش. آهنگ که جواب نمی‎ده به اون گوش می‎دم. فعلا دارم سخنرانی‎هایی که در طی عید تو شلمچه با عنوان "کمی درباره حال خوب" انجام داده رو گوش می‎دم.

+ بریم که پست رو با یه شعر مورد علاقه‎ی من از Wordsworth تموم کنیم :دی

(اسم شعر رو یادم نمی‎اومد و نه حتی یک خطش رو :| ده دقیقه تمام فکر کردم تا یه خطش رو یادم بیاد که سرچ کنم! در اسرع وقت باید حفظش کنم، اف بر من که شعر مورد علاقم رو یادم میره!)

The Solitary Reaper

Behold her, single in the field, 
Yon solitary Highland Lass! 
Reaping and singing by herself; 
Stop here, or gently pass! 
Alone she cuts and binds the grain, 
And sings a melancholy strain; 
O listen! for the Vale profound 
Is overflowing with the sound. 
No Nightingale did ever chaunt 
More welcome notes to weary bands 
Of travellers in some shady haunt, 
Among Arabian sands: 
A voice so thrilling ne'er was heard 
In spring-time from the Cuckoo-bird, 
Breaking the silence of the seas 
Among the farthest Hebrides. 
Will no one tell me what she sings?— 
Perhaps the plaintive numbers flow 
For old, unhappy, far-off things, 
And battles long ago: 
Or is it some more humble lay, 
Familiar matter of to-day? 
Some natural sorrow, loss, or pain, 
That has been, and may be again? 
Whate'er the theme, the Maiden sang 
As if her song could have no ending; 
I saw her singing at her work, 
And o'er the sickle bending;— 
I listened, motionless and still; 
And, as I mounted up the hill, 
The music in my heart I bore, 
Long after it was heard no more. 

  • Nova
  • دوشنبه ۲۰ فروردين ۹۷
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.