۲۰ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

مقادیری غرغر که مجبور نیستین بخونین و اصلا شاید رمز گذاشتم روش که راحتتون کنم!

طی یک سال گذشته، دوتا بابابزرگام رو از دست دادم. اون هفته چهلم یکی بود و هنوز سالگرد اون یکی نشده.

خلاصه می‌خوام بگم سال سختی بود.

ترم اول دانشگاه برام هنوز یک ماه نشده زجرآور شد - هم‌کلاسی مزخرفی داشتم و عادت نداشتم ترم اول دانشگاه با دعوا یکی رو از سر خودم باز کنم، اونم آدمی که هرگز ندیده بودمش و هنوز هم از نزدیک ندیدمش. ولی این کار رو کردم.

رفتم سر کار. یه ترم تو آموزشگاه درس دادم - مجازی، با عذاب زیاد، و آدم‌های بی‌مسئولیتی که حتی کار ثبت‌نام و جمع‌آوری فیش بچه‌ها رو هم به من سپرده بودن. آخرای ترم بود که یکی تو آموزشگاه ازم خوشش اومد و قبل از این که به خودم بگه، از صاحب آموزشگاه تا معلمایی که ندیده بودم رو خبر کرد و من تازه فهمیدم از روز اولی که رفتم اون جا، همه داشتن نقشه می‌چیدن که من چطور با اون آدم وقت بگذرونم، حتی به قیمت کشوندن من تو غروب جمعه توی ساختمونی که از ورودی پشتی باید می‌رفتی و به جز تو و سه‌‌تا مرد، دیگه کسی اونجا نبود. گفتم دیگه نمیام. خواهش کردن که ما رو تو حساب باز کردیم، بمون! گفتم فقط یه ترم دیگه و با یه کلاس دیگه می‌مونم و بعدش می‌رم. راه هم نداره. و جماعتی رو از خودم ناراحت کردم، که به جهنم البته و می‌تونستن به رفتارای زننده‌شون فکر کنن، و اومدم بیرون.

یه کار ترجمه کتاب گرفتم از دوستم که باید یه ماهه تحویل می‌دادم. خورد به امتحانای ترم و مقاله‌ها و روز آخر، بیست و چهار ساعت بیدار موندم و طوری با سرعت ترجمه می‌کردم و تایپ که شش ساعت آخر اصلا از جام بلند نشدم و صبونه هم نخوردم تا تحویل بدم. وقت بلند شدن نداشتم. به این کارم افتخار می‌کنم البته، ولی دیگه جور نشد با دوستم - که کتاب به اسم اون چاپ شده - کار کنم تا الان. خیلی هم دنبالم دوید بنده‌خدا. من نتونستم.

وسط ارائه کلاسی فهمیدم مامان‌بزرگم سکته مغزی کرده. یه هفته بعدش بابابزرگم دوباره زمین خورد و اون یکی فمورش شکست. بعد دیگه تصمیم گرفت بلند نشه. کم‌کم محو شد. مامان‌بزرگم دیگه هرگز به خونه‌مون زنگ نزد که بابام ادای تلفن رو دربیاره و بگه «کال فرام مَمَن جون».

شروع ترم دو با دردسرای جدید بود. با کلاس و استادی که مشتاقش بودم، فکر می‌کردم ازش قراره کلی چیز یاد بگیرم. انقدر این کلاس فشار عصبی - جدای از فشار مالی خرید کیندل شش میلیونی برای خوندن اون حجم وحشتاک درس، هر هفته، بدون این که خودم رو کور کنم - به من وارد کرد که هر جلسه باید ایندرال می‌خوردم قبل کلاس وگرنه کلا جلوی چشمام از استرس سیاهی می‌رفت. حق غیبت هم نداشتم. تا این که آخرای ترم دیگه ذله شدم و دوتا غیبت کردم.

از بهار چپ و راست زنگ زدن خونه‌مون برای خواستگاری. من حالم از خواستگاری سنتی به هم می‌خوره. از این که با پیش‌فرض «دختره نون حلال خورده و وضع مالی‌شون معقوله و حجابش نسبتا اوکیه و رشته‌ش هم چیزی نیست که بخواد یا بتونه خیلی مستقل بشه و کار کنه» میان بیزارم. از معرف‌ها نفرت دارم. به مامانم گفتم اگه من بخوام ازدواج کنم، همون طوری که بقیه دوست‌پسر پیدا می‌کنن پیدا می‌کنم. به دوستام می‌سپرم. نه به همسایه مامان‌بزرگم که وقتی به موردی که معرفی کرده بود سربالا جواب نه دادم خودش سمج شد که «پسر خوبیه حیفه ها». نه به فامیل دوری که باباش زنگ زده می‌گه «پسر من خیلی پولدار و اهل خانواده‌ست، حیفه! جوجه می‌گیره میاد با خانواده می‌خوره، نه با دوستاش!». تا الان موفق شدم مامانم رو راضی کنم که کسی نیاد خونه وگرنه من جا می‌ذارم می‌رم بیرون و آبروی هیچ کسی هم برام مهم نیست. به چندنفر ندیده و نشناخته و اسم نپرسیده جواب رد دادم. حوصله ندارم. حالم رو بد می‌کنه. باز امشب یکی زنگ زد، مشاورم هم گفته با یکی برم بیرون که تجربه کسب کنم و چمیدونم حق دارم به همه نه بگم و اصلا برم نه گفتن رو تمرین کنم. منم حالم از نگاه کردن به بقیه با دید خریداری به هم می‌خوره. نمی‌رم. همون قدر که اونا حق دارن تصمیم بگیرن الان می‌خوان ازدواج کنن، منم حق دارم الان نخوام. بازم دعوا خواهیم داشت سر «اصلا پسر مردم شانس آورده تو نه می‌گی». ولی به درک.

مشاورم می‌گه علائمم به نظر نمیاد adhd باشه. ولی اختلال اضطراب فراگیر رو حتما دارم. خودم ولی بعد از یک سال تحقیق مطمئنم که adhd هم هست - اصلا این اضطرابم فکر می‌کنم از اثرات طولانی‌مدت پنهان کردن علائم adhdم بوده. بازم باید وقت بگذره. برای ماه بعد هم بهم تکلیف داده که برای یکی نامه بنویسم. خبر نداره قبل از این که باهاش حرف بزنم، نود درصد نامه رو نوشته بودم.

رای دادم. رای شو.راها - می‌خواستم نذارم یکی بیاد توی شو.رای شهر که فکر می‌کنه عقلم ناقصه و خودش معیار حقه. زورم نرسید، ولی حداقل تونستم یه زن فوق‌العاده رو وارد این شورا کنم. البته تو حوزه رای ریا.ستجمهوری رو هم همراهش می‌دادن بهت. کاش اون خانوم دکتری که بهش رای دادم دیوونه نشه بین این جماعت دیوونه.

قطع امید کردم. از بهبود اوضاع. از این که چیزی اینجا درست بشه. از رفتنم هم. چون من دل تصمیم‌گیری هرگز نداشتم و هیچ ساپورتی هم ندارم، پول هم. انگیزه هم. هیچی به هیچی. ولی دوستام دارن می‌رن - یکی دوسالی بیشتر بین من و تنها اینجا موندن فاصله نیست. یکی که امسال می‌‎ره انگلیس، اون یکی هم احتمالا تا سال بعد با شوهرش یه جای دیگه می‌رن.

ناشکر نیستم، اینا هم نه ناشکریه نه غر. اصلا شاید رمز گذاشتم روش بعدا. اینا برای اینه که بدونم اگه بیشتر از معمول حالم بد می‌شه، حق دارم. حق دارم عصبی باشم، ناراحت باشم، افسرده باشم، درس نخونم. فقط برای همین، که یادم باشه اگه حالم خوب نیست بی‌علت نیست. دنبال بهونه نمی‌گردم. دنبال دردسر نیستم. خسته‌ام فقط.

  • Nova
  • چهارشنبه ۱۶ تیر ۰۰

تخت خالی، اتاق خالی، خونه خالی

توی خواب بغلم می‌کرد، می‌ذاشتم توی ماشین، با مامان‌جون منو می‌بردن باغ.
کرتا رو که آب می‌داد، در دو طرف مسیر وسط باغ رو می‌بست که آب جمع بشه و من آب‌بازی کنم.
لجن حوض خونه رو صب می‌شست، آب تازه می‌ریخت توش که تا ظهر گرم بشه و بعدازظهر ماها بریم آب بازی.
پا روی پام می‌ذاشت، می‌خندید، می‌گفت «خب چرا نمی‌ری؟»
یه روز در میون برام ده‌تا بستنی کیم می‌خرید.
خاطره تعریف می‌کرد. از بچگیش، از مکتب، از کارخونه.
عنکبوتا و سوسکای باغ رو که ازشون می ترسیدم می‌کشت.
منو با خودش می‌برد مسجد محل.
پسرای فامیل رو دعوا می‌کرد که اذیتم نکنن.
اولین سالی که روزه گرفتم، فقط سه‌تا روزه رو خوردم. عید که شد، یه جعبه گنده شیرینی زبون که عاشقش بودم رو برام خریده بود و گفته بود این فقط مال فائزه‌ست.
عیدی‌هاش، کادوهای تولدش، سوغاتی‌هاش.
تو سی سال کارش یه روز مرخصی نگرفته بود. هنوزم باورم نمی‌شه.
حتی وقتی شیشه خونه‌ش رو می‌شکستیم می‌دونستیم غیر از یه داد هیچ کاری نمی‌کنه.
دوربین دوچشمیش رو به من ده ساله قرض داد برم رصد.
وقتی مرغا از قفس فرار می‌کردن، تنها کسی بود که می‌تونست بگیرتشون.
برامون انار دونه می‌کرد و آب انار می‌گرفت.
بعضی وقتا بهمون می‌گفت یه مداد یا پاک‌کن براش ببریم. جدول براش می‌بردیم چشماش برق می‌زد. دسته‌دسته جدول حل شده و حل نشده زیر تخت و تشکش بود.
مستند حیات‌وحش می‌دید از شبکه چهار، زیاد. اول کار که شبکه مستند اومده بود و آنتن دیجیتال خریده بودن، حمید می‌گفت باید رو شبکه مستند قفل‌کودک بذاریم.
اخبار می‌دید با صدای بلند، از فاصله یه متری تلویزیون.
به تفاوت عقیده‌ش با بابای من می‌خندید.
غذای مورد‌علاقه‌ش نون و ماست بود، منتهی با تشریفات. پیاز خرد شده و سبزی معطر و نون خشک توی ماست رقیق شده - شب تا صبح بمونه. به هیشکی نمی‌داد ظرف نون و ماستش رو، به جز ما نوه‌ها که اجازه داشتیم باهاش بخوریم.
تو انجمن وقف یا همچین چیزی بود و من تا چند سال پیش نمی‌دونستم.
هیچ چیزی رو تا کاملا نابود نشده بود دور نمی‌نداخت.
لباس خونه‌ش نه، ولی لباس بیرونش همیشه شیک و مرتب بود. همیشه.
برامون شعر می‌خوند. از حافظ معمولا، ولی شعرای محلی هم قاطیش بود.
همیشه زیر دینش بودیم. هنوزم هستیم. برای خرید خونه اول، خرید ماشین، رهن خونه، ساخت خونه جدید،... برای همه‌ش.
نمی‌ذاشت یک قرون کسی براش خریدی بکنه و پولش رو نگیره.
یه عالمه کراوات از جوونیش داشت، رنگ و وارنگ. عاشق این بودم که در کمدش رو باز کنم و به کراواتا نگاه کنم.
کتابخونه خونه‌ش پر بود، پر. تمام تابستونایی که پیششون بودم به خوندن کتابای چرت و غیرچرت اون کتابخونه گذشت.
شب خونه هیشکی نمی‌موند. همه‌ش می‌خواست برگرده خونه. منم هر دفعه می‌اومدن التماس می‌کردم که بمونین.
یه دفعه بهش گفتم نمی‌خوام عروس بشم، گفت بیخود!
باهام در حد جملاتی که از کارخونه یادش مونده بود انگلیسی حرف می‌زد. می‌گفت براش یه صفحه از کتاب انگلیسی بخونم.
نمی‌ذاشت کسی بگه بالای چشم من ابروئه که پزشکی قبول نشدم، ولی بازم می‌پرسید «بابا، حالا چی شد قبول نشدی؟»
سر کنکور ارشدم کم‌حواس‌تر شده بود. دائم می‌پرسید «امتحانت کیه؟ کی معلوم می‌شه چیکار می‌کنی؟» و من براش توضیح می‌دادم که علامه قبول شدم و خیلی نگران کنکور نیستم.
دلش می‌خواست چادر سر کنم. ولی کاری به کارم نداشت.
از خوابگاه که می‌اومدم همه‌ش چشم به راهم بود که برم اونجا. همه‌ش می‌گفت «رفتی کم‌پیدا شدی‌ها بابا!»
دائم بهم می‌گفت «برو برای بابات یه چایی دیگه بریز». حتی اگه هنوز داشت چایی قبلی رو می‌خورد.
اصلا احساساتی نبود. کاملا منطقی. ولی تو سن هشتاد و اندی سالگی وقتی یاد بچه‌ی اولش که تو سه‌سالگی تو حوض خونه‌ی یکی غرق شده بود افتاد، های‌های زد زیر گریه.
انقدر نترس و کله‌شق بود که وقتی زنبور سرخ تو خونه‌درختی ما توی حیاط کندو ساخت، رفته بود کندو رو سوزونده بود و کله‌ش هم پر نیش زنبور شده بود.
منتظر هیچ کسی نمی‌موند که کاری بکنه. یه بار که اومده بود خونه‌ی ما پیش من و برای کارگرایی که داشتن نما رو درست می‌کردن پارچ بزرگ نداشتیم، پیاده چندتا خیابون رو رفته بود و پارچ خریده بود. هنوز از همین استفاده می‌کنیم.

الان دیگه ذهنم یاری نمی‌کنه و خودم هم نمی‌کشم. ولی اینم بگم.
یادم نمی‌اومد آخرین باری که دیده بودمش کی بود، تا این که یه مدت پیش یهو یادم اومد.
رفته بودیم اونجا. حرف نمی‌زد. نه که نتونه، نمی‌خواست. هیچی ازش نمونده بود. رفتم تو اتاقش، دستش رو که به میله‌ی تخت بود گرفتم، ماسکم رو دادم پایین و گفتم «فائزه‌ام باباجون، شناختین؟». شناخت. سر تکون داد. دستش رو همین طوری ماساژ دادم یه ذره. «بهترین؟ حالتون چطوره؟ امروز کیا اومدن اینجا؟». «می‌خواین کمکتون کنم بشینین؟». سر تکون داد که «نه». دیگه کاری نداشتم تو اون اتاق. جواب هم که نمی‌داد. به شدت معذب بودم چون نمی‌دونستم چی بگم یا چی کار کنم.

داداشم هم اون‌ور وایساده بود. خواستم بیام بیرون، ولی دیدم دستم رو محکم گرفته.
از مدتی که این جوری شده بود، هیچ وقت این کار رو نمی‌کرد.
دلم نیومد دستم رو جدا کنم. یه دستم تو دستش بود، با اون یکی پشت دستش رو می‌مالیدم. مستقیم تو چشام نگاه می‌کرد، کلا همیشه نگاه به شدت نافذی داشت که می‌تونست به راحتی آدم رو معذب کنه.
کم‌کم دستش رو شل کرد، بهش گفتم «من می‌رم بیرون شما استراحت کنین»، و دفعه‌ی بعد که دیدمش روی تخت غسالخونه بود، با یه کبودی بزرگ واکسن روی بازوش.

  • Nova
  • دوشنبه ۱۴ تیر ۰۰

در باب کار، دانشگاه، و اتفاقات دو ماه اخیر

خب! درسته که تقصیر منه که مثل آدم، به موقع پست نمی‌ذارم و همه خاطراتم روی هم انبار می‌شه؛ اما بنده از تعریف کردن هیچی نخواهم گذشت :دی

از کنکور شروع کنیم.

شاید باورتون نشه ولی الان اصلا یادم نمیاد من کی کنکور دادم :))) فقط یادمه مرداد بود. از بس تاریخش جا به جا شد، دیگه کلا یادم نمیاد کی بود! اینام از نتایج کروناست. حافظه‌ی من رو چنان به هم ریخته که دوباره، بعد از مدتها، خواب و بیداری رو با هم قاطی می‌کنم و ممکنه تو بیداری، به یه چیزی که توی خواب دیدم ارجاع بدم حتی :))

نتایج اولیه کنکور بر خلاف تصورم واقعا خوب بود. واقعا! من حتی یه چیزی اون گوشه‌های ذهنم بود که می‌گفت «تو با این کنکوری که دادی شاید حتی مجاز به انتخاب رشته هم نشی». ولی رتبه‌م جوری بود که به راحتی هر چه تمام‌تر، ارشد رو روزانه‌ی دانشگاه خودم و حتی یه دانشگاه بهتر توی تهران هم قبول می‌شدم. همون موقع خبر اومد که یکی از دوستای نزدیکم هم توی رشته‌ی خودش شده رتبه‌ی هفت، اون یکی همکلاسیم که تغییر رشته داده شده نه، و همین جوری خبر خوب از این ور و اون ور می‌رسید و من تازه داشتم متوجه می‌شدم که «اِ، ظاهرا واقعا لازم نبود مثل کارشناسی درس بخونیم» و «یه مشت نِرد(Nerd) دور هم جمع شدیم و همه‌مون هم نرد بودنمون رو تکذیب می‌کردیم!» :دی

برای انتخاب دانشگاه (بماند که من هنوز هم اشتباهی می‌گم انتخاب رشته)، با یکی از اساتید دوران کارشناسیم که جاهای دیگه هم درس می‌داد/داده بود صحبت کردم. بعدش هم با رتبه یک پارسال، که هم‌دانشگاهی خودمون بود و اصلا دبیر انجمن علمی‌مون هم بود. به اضافه‌ی یکی از دانشجوهای دانشگاه بهشتی.

دیگه اینجای قضیه رو طولانی نکنم. تهش بین دانشگاه خودم و یه جای دیگه گیر افتاده بودم؛ و انتخابم عملا بین دوتا چیز بود: آموزش بهتر و مدرک کم‌ارزش‌تر؛ و مدرک باارزش و آموزشی که عملا وجود نداره.

یه پرانتز اینجا باز کنین که براتون تعریف کنم در این مدت دیگه چه اتفاقایی در حال افتادن بود.

بعد از این که کنکور دادم، برای اولین بار در عمرم راه افتادم که برم دنبال کار. رشته‌ی من مصداق بارز «تو پزشکی بخون، در کنارش زبانت رو هم ادامه بده»ست. خارج از محیط دانشگاه، خیلی کار مرتبطی براش پیدا نمی‌شه که مثل انسان باهات برخورد کنن و مثل انسان بهت حقوق بدن. 

یه چیز دیگه هم هست. توی رشته‌ی زبان انگلیسی، حالا هر گرایشی می‌خواد باشه، اکثریت قریب به اتفاق دانشجوها از همون دوران دانشجویی جذب موسسات آموزش زبان می‌شن. چون سابقه‌ی کار خاصی نمی‌خواد، دانش زیاد و دانشگاهی نمی‌خواد (متاسفانه باید به سمع و نظرتون برسونم که با کلی از معلم زبان‌های آموزشگاه‌ها نمی‌شه یه مکالمه‌ی درست درمون برقرار کرد و اصلا اون چیزی که فکر می‌کنین نیستن. معلم زبان بودن به جز در سطح‌های بالاتر، خیلی دانش زبانی خاص و دانشگاهی‌ای لازم نداره.) و پاره وقته. آموزشگاه‌ها هم دقیقا این رو می‌دونن، در نتیجه تعداد خیلی زیادی از معلم‌های زبان آموزشگاه‌ها دانشجوهایی هستن که دارن پاره وقت کار می‌کنن و حقوق واقعا حداقلی می‌گیرن چون به زعم آموزشگاه «تجربه ندارن» و در واقع ازشون بیگاری کشیده می‌شه؛ تا وقتی که بتونن اون تجربه کوفتی رو کسب کنن و شاگرد خصوصی و کلاس تافل و آیلتس بگیرن، یا برن توی یه کار دیگه.

تدریس تو آموزشگاه قدم اول همه‌ی ماست. و من، از تدریس زبان انگلیسی واقعا خوشم نمیاد.

نه این که کلا تدریس رو دوست نداشته باشم ها، نه. اتفاقا عاشق اینم که چیزایی رو که دوست دارم هزاران بار برای همه توضیح بدم و شفاف‌سازی کنم. ولی خود زبان انگلیسی و تدریسش به عنوان زبان دوم، روحم رو خراش می‌ده. چون خودم یادم نمیاد چه طور انگلیسی رو یاد گرفتم.

درسته که از بچگی کلاس می‌رفتم، ولی همیشه زبان رو طبق اون قاعده‌ی «حس ششم» یاد گرفتم و رفتم جلو. همیشه با کلاس زبان مدرسه مشکل داشتم چون سر کلاس معلم دوست داشت وقتی جواب درست رو بهش می‌دادم ازم بپرسه «چرا»، و من هیچ وقت اون قاعده و قانون و گرامرش رو یادم نمی‌موند. به جاش سر امتحان از توی سوال‌های معلم غلط در می‌آوردم، تا جایی که یکی از معلم‌های دوران راهنماییم وقتی می‌خواست امتحان بگیره، اول می‌اومد از من می‌پرسید «سوالا درسته همه‌ش؟» :دی

به خاطر همینا، می‌خواستم هرجوری شده این مرحله رو بپیچونم و از یه کار دیگه شروع کنم. با این که ترجمه‌م خوبه (با توجه به فیدبک اساتید ترجمه‌م)، ولی محض رضای خدا حتی یه دیکشنری درست و حسابی هم توی خونه ندارم :)) و خب طبیعتا سرعت ترجمه‌م بالا نیست و منابعی که برای ترجمه تخصصی لازمه رو هم نمی‌شناسم.

تلاشم رو کردم. با هم‌اتاقیم که مترجمی خونده صحبت کردم، و سعی کردم از ترجمیک کارم رو شروع کنم و فقط سفارشایی رو بگیرم که توانایی انجام دادنش رو دارم. ولی هرجوری حساب می‌کردم، اون ترجمه‌هایی که کار تخصصی من بود رو بقیه‌ی مترجم‌ها می‌گرفتن؛ ولی من هرگز نمی‌تونستم با کار تخصصی اونا شروع کنم. یه مقدار بی‌انگیزه شدم.

مامان بابای قشنگم که دیدن من فقط دارم وقت تلف می‌کنم تو خونه؛ تصمیم گرفتن باهام بابت کار صحبت کنن. نظرشون این بود که من هم مثل بقیه هم‌رشته‌ای‌هام از تدریس شروع کنم. ولی من تو کل دوران کارشناسی سراغش نرفته بودم. چون هم خوشم نمی‌اومد ازش، هم به خاطر خوابگاهی بودن و مدام در رفت و آمد بودنم، عملا غیرممکن بود که آموزشگاهی شرایطم رو قبول کنه.

با توجه به این شرایطی که پیش اومده، آموزشگاها اکثرا مجازی شدن. فلذا، من خام نظر مامان و بابام شدم که برم دنبال تدریس تو همین آموزشگاه‌های محلی شهر خودمون. که تف به آموزشگاه‌های محلی شهر خودمون.

شروع کردم زنگ زدن به این ور و اون ور و رزومه فرستادن. مشکل بعدی من هم اینه که با کار کم‌مزد و حتی بی‌مزد مشکلی ندارم؛ بالاخره تجربه ست و اونا هم دارن با استخدام من ریسک می‌کنن. ولی این کلاس گذاشتن‌هاشون رو ذره‌ای بر‌نمی‌تابم :| با معدل بالای نوزده و نیم کارشناسی زنگ می‌زنی به یه آموزشگاه درپیت به معنای واقعی کلمه (که من تا حالا کسی رو ندیدم بگه من از اینجا انگلیسی یاد گرفتم)، و انقدر برات کلاس می‌ذارن که «تو تجربه نداری» و «ما معلم با تجربه لازم داریم» (حالا اکثرا طرف بازنشسته آموزش پرورشه که دیگه مونده کجا بره بهش کار بدن) و اصلا به این فکر نمی‌کنن که خب من دارم نیروی جوون و با حوصله می‌گیرم، بهش حقوق هم که نمی‌دم تقریبا، رزومه‌ش هم که از سر آموزشگاه من زیاده، دیگه این اداها رو براش درنیارم که «ما خیلی خوبیم و خاک تو سرت که دانشجویی» :|

بدبختی از اونجا شروع شد که زنگ زدن افاقه نکرد. بنابراین من یه روز با دوستم هماهنگ کردم بیاد دنبالم، و حضوری بریم رزومه‌م رو تحویل آموزشگاه‌ها بدیم. که کاش نرفته بودیم.

حواسمون نبود که پنج شنبه ست. حالا نه که پنج شنبه‌ها این جا تعطیل باشه، نه. ولی خب تو این اوضاع کرونا، بعید بود پنج شنبه آموزشگاه باز باشه. سه‌تا از آموزشگاه‌هایی که رفتیم بسته بود. داشتیم دیگه قطع امید می‌کردیم که بریم خونه، که یهو لحظه آخر گفت: «فلان آموزشگاه هم تو راهمونه ها. بیا یه سر اونجا هم بریم.» و اونجا باز بود.

دوتایی رفتیم تو، سلام کردیم، شماره مدیر آموزشگاه رو از منشی گرفتیم که رزومه رو براش بفرستیم و خداحافظی کردیم.

نیمه شهریور من رفتم مصاحبه‌ی این آموزشگاه، دو سه تا مصاحبه‌ی تکمیلی دیگه هم رفتم که الان یه هفته‌ست فهمیدم مصاحبه نبود در واقع، و از هشتم مهرماه تدریس دوتا کلاس رو شروع کردم.

پرانتز رو ببندین.


اومدن نتایج نهایی کنکور تا جایی که می‌شد عقب افتاد. مشکل کار اینجا بود که من اگه می‌خواستم ارشد مستقیم دانشگاه خودم رو بخونم، باید تا چهارم آبان ثبت نامم رو تموم می‌کردم. نتایج کنکور قرار بود تا کی منتشر بشه؟ تا پنج آبان :|

صبح سوم آبان زنگ زدم به دانشگاه خودم که ببینم بهم وقت اضافه می‌دن یا نه. که ندادن :))) دردم این بود که باید هشتاد هزار تومن پول می‌دادم و نمی‌خواستم پول اضافه بدم :| ولی در نهایت بهم گفتن که چاره‌ای نیست. ثبت نامت رو انجام بده و تهش بعدا انصراف می‌ذی!

از اینجا به بعد یه سری چیزا قاطی می‌شه. فلذا اگه می‌خواین بدونین این وسط، روز پنجم آبان بنده مشغول چه کارایی بودم، رمز پست بعدی رو ازم بگیرین. 

نتایج شب پنجم آبان بالاخره اومد. و من - که منتظر بودم نتیجه کنکورم هم همون دانشگاه خودم از آب دربیاد و دیگه لازم نباشه بین دوتا دانشگاه انتخاب کنم - یه جای دیگه قبول شده بودم!

هیچی دیگه. اومدن این نتیجه برای من هیچ فرقی با دیدن روح بابای هملت (هملت کبیر) نداشت. از همونجا کاسه‌ی چه کنم چه کنمم رو برداشتم و شروع کردم از ملت نظرخواهی کردن :)))

دوباره رفتم سراغ همون استاد قبلی که سابقه تدریس و دانشجویی توی هردوتا دانشگاه رو داشت. اون بنده خدا هم باز سوال «علم بهتر است یا ثروت» رو مطرح کرد. (البته کلا از این رشته ثروت درنمیاد. اگه به این امید دارین ادبیات انگلیسی می‌خونین، کتاباتون - و به خصوص اون نورتون هفت جلدی رو - رو آتیش بزنین، روشون مارشملو کباب کنین و از همین الان بشینین برای پزشکی/دندون‌پزشکی/داروسازی بخونین) منم که خدای پاسخ دادن به سوالات بی‌پاسخم، همون جوری کاسه به دست منتظر بودم ببینم بقیه برام تصمیم می‌گیرن یا نه!

این استادم واقعا یکی از ماه‌ترین آدماییه که تا حالا تو زندگیم سعادت برخورد باهاش رو داشتم. بنده‌ی خدا بدون این که من چیزی بگم، مشکلم رو توی گروه اساتید دانشکده خودمون مطرح کرده بود؛ و جواب همه رو برام فرستاده بود! و من هنوز هم نتونسته بودم تصمیم بگیرم.

بالاخره بعد از سه روز، صحبت کردن مستقیم با دوتا استاد هیئت علمی، صحبت غیرمستقیم با سه‌تا استاد هیئت علمی دیگه، و نظرخواهی از عالم و آدم، تصمیمم رو گرفتم و به استادم هم اطلاع دادم. فلذا الان بناست در یک دانشگاه جدید، از شنبه شروع به کسب علم کنم :دی

شاید باورتون نشه ولی از هر دوتا استاد محبوبم قول گرفتم که کلاسای آنلاینشون رو برام بفرستن :| یکی از دلایل اصلی‌ای که نمی‌خواستم برم اینا بودن اصلا. بس که کلاساشون خوبه!

و بعد از این تصمیم، تازه پروسه‌ی دردناک ثبت نام غیرحضوری شروع شد :|

یکی از مدارک اصلی‌ای که برای ثبت نام غیرحضوری می‌خوان، گواهی موقت کارشناسیه. طبیعتا ماها به خاطر این شرایط پیش اومده هیچ کدوم نتونسته بودیم برگردیم تهران و کارای گرفتن مدرکمون رو راه بندازیم. (یادش به خیر، پارسال وقتی داشتم وسایلم رو از خوابگاه جمع می‌کردم تصورم این بود که اسفند برمی‌گردم، می‌رم عروسی دوستم، گواهی موقتم رو هم از دانشگاه می‌گیرم، بعد برای عید میام خونه و دوستام میان اینجا :|) به خاطر همین، سازمان سنجش امسال یه فرم طراحی کرده بود که دانشگاهمون معدلمون رو توش تایید کنه، و تحویلش بدیم به دانشگاه مقصد؛ تا بعدا گواهی موقت/اصل مدرک رو براشون ببریم. من هم خوش خیال، با تصور این که همه باید این کار رو انجام بدن و دانشگاه قطعا می‌دونه داره چی‌کار می‌کنه، صبح شنبه زنگ زدم به اداره فارغ التحصیلان.

انگار براشون داری توضیح می‌دی قوری چای راسل چیه.

همون قدر پرت :))))))

بعد از صحبت کردن با بیست نفر، و از اول توضیح دادن شرایط برای هر بیست نفرشون، بالاخره مدیر خدمات آموزشی دانشگاه موضوع رو متوجه شد و ذکر کرد که:

«خب خودتون باید بیاین این رو تحویل بگیرین.»

من، در حالی که داشتم دونه دونه‌ی موهام رو از ریشه در می‌آوردم:

«ولی الان با این شرایط من چه جوری بیام تهران؟»

مدیر خدمات آموزشی:

«خب بگین یکی بیاد بگیره. فقط وکالت محضری داشته باشه.»

من، زانو زده وسط خونه:

«من چه جوری وکالت محضری جور کنم آخه؟! دانشگاه می‌خوام ثبت نام کنم همین امروز فردا! نمی‌شه که این جوری!»

و بعد از کلی چونه زدن، ایشون حاضر شد اسم من، و کسی که قرار بود بره مدرکم رو تحویل بگیره رو یادداشت کنه و به یه دستنوشته‌ی امضا شده‌ی من اکتفا کنن :|

مدیونین فکر کنین فرداش کار من راه افتاد :)))))))))))))

دوست بدبخت من، فردا صبح زود راه افتاد که بره دانشگاه. پرونده من کجا بود؟ خدمات آموزشی. کجا باید می‌رفت که معدلم تایید بشه و گواهی بدن؟ اداره فارغ‌التحصیلان. فاصله‌ی این دوتا چقدر بود؟ یک طبقه ساختمون. این پروسه چقدر طول کشید و به چه صورت انجام شد؟

پنج ساعت، بعد از تماس من با مدیر خمات آموزشی، منشی مدیر خدمات آموزشی، رئیس اداره فارغ التحصیلان، چند کارمند اداره فارغ‌التحصیلان، کارشناس آموزشمون در دانشکده خودمون، سه کارشناس خدمات آموزشی، و در لحظه آخر نگهبانی طبقه همکف که دوستم رو از ساختمون شوت کرده بود بیرون :|

آیا کارم در نهایت انجام شد؟

خیر! آخرش هم پرونده موند دست خدمات آموزشی، و دوست بیچاره‌ی من مغموم و سرافکنده برگشت خونه :))))))))

حالا من مونده بودم و استرس «اگه نتونم ثبت نام کنم چی» و این که نمی‌دونستم روز بعدش دیگه کی رو می‌تونم بفرستم دنبال این کار! روم هم نمی‌شد از دوستام بپرسم. حتی زنگ زدم به دانشگاه مقصد که ببینم ریزنمرات رو به جای مدرک قبول می‌کنن یا نه؛ که گفتن به هیچ وجه قبول نمی‌کنن و مشکل از دانشگاه خودمه :|

دیگه داشتم دست دست می‌کردم که خودم و بابام شب با ماشین راه بیفتیم و صبح برسیم تهران کارام رو انجام بدیم، که خبر جدید اومد.

شهر ما و تهران، هر دو از فردا ظهر برای پلاک‌های غیربومی بسته می‌شد :)))))

دیگه من برنتابیدم، و به ناچار رو انداختم به یکی دیگه از دوستام. اون بنده‎‌ی خدا هم تو رودربایستی، قبول کرد بره کارم رو انجام بده :دی منم داشتم از خجالت می‌مردم چون می‌دونستم فردا که بره دانشگاه، اصلا برخورد جالبی نمی‌شه باهاش.

و دقیقا همین طور شد :| بنده‌ی خدا از کارش هم مجبور شده بود بزنه، و فقط برای فرم من انقدر علافی و تحقیر کشیده بود که وقتی بهش زنگ زدم کارد می‌زدی خونش در نمی‌اومد =)) شما فقط به این یه موردش فکر کنین که حراست این بنده خدا رو هم انداخته بود بیرون از ساختمون :| حتی آخر کار که فرم رو پر کرده بودن و امضا هم شده بود، یکی از این کارمندا فرم رو گرفته بود و بهش نمی‌داد چون وکالت محضری نداشت، و من مجبور شدم مستقیم زنگ بزنم به اون خانومه و بهش بگم تو رو به خدا دست از سر کچل ما بردار و این فرم رو تحویل بده :)))))))

و بله. بالاخره من دیشب به این فرم کوفتی رسیدم؛ و ثبت نام اولیه دانشگاهم تموم شد! (هنوز فرم گواهی سلامت و اینا مونده) و از شنبه کلاسام شروع می‌شه. دلم می‌خواد اسم دانشگاهم رو بگم ولی می‌دونم که بعدا پشیمون می‌شم، فلذا در همین حد بدونین که همچنان تهرانم. و به شدت استرس و هیجان مقطع و دانشگاه جدید داره خفه‌م می‌کنه :دی

  • Nova
  • سه شنبه ۱۳ آبان ۹۹

محیط سمی، سلام

از اونجایی که خیلی وقته به خاطر این کنکور کوفتی که هی عقب می‌افتاد اینجا چیزی ننوشتم؛ مقادیری از غرهایی که امروز به جون دوستام زدم رو می‌نویسم. چون خسته‌ام. کاری نمی‌کنم و درسی نمی‌خونم و خسته‌ام. شاید بیشتر نوشتم از هفته بعد که یه کم سرم خلوت‌تر شد. شاید.

امروز اومدم به دانشگاه زنگ بزنم و بار اول که گوشی رو برداشتن و تق! قطع کردن، به این نتیجه رسیدم که واقعا اصلا دلم برای محیط دانشگاه تنگ نشده و به جز چارتا استاد خوب و دوستام، حتی دلم برای کسی هم تنگ نشده.

جالبه که با این که از دبیرستانم هم متنفر بودم، دلم برای مراسما و اکثریت بچه‌ها و خود «محیط» تنگ می‌شد و به خاطر همین هنوزم دلم می‌خواد چند وقت یه بار برم دیدنشون. ولی به جز محیط خوابگاه، دلم برای چیز دیگه‌ای از اون فضا تنگ نشده. سلفی که باید مثل گلادیاتورا برای جات می‌جنگیدی؟ اصلا. کلاسایی که پروژکتوراش یه درمیون وسط کار خاموش می‌شد؟ نچ. سالنای همایشی که باید بیست بار می‌رفتی و می‌اومدی و به پنجاه نفر توضیح می‌دادی که امروز مراسم داری، آخرش هم یا پروژکتورش‌ قاطی کرده بود، یا میکروفوناش؟ خیر. آسانسوری که باید خیلی مارمولک‌وار ازش استفاده می‌کردی و هر طبقه انگار نگهبان داشت که خدای نکرده دانشجو اون تو نباشه؟ نه مرسی. پنج طبقه پله که بریم تا دم دفتر گروه و ببینیم هنوز لیست کلاسا رو نزدن و هیشکی هم نیست؟ برو بابا. انتشارات یک وجبی‌ای که دم در دانشکده بود و همیشه توش غلغله آدمایی که تا پشت درش صف بسته بودن؟ ترجیح می‌دادم دو هزار تومن پول بیشتر به فنی سرکوچه خوابگاه بدم و انقدر علاف نباشم. بوفه‌ای که یک سوم وقت آدم توی صفش تلف می‌شد و آخرش هم باید لیوان قهوه‌ت رو یا داغ داغ می‌خوردی و می‌سوختی، یا باید بیخیال بوی قهوه می‌شدی و همون‌جوری می‌بردیش تو کلاس با خودت؟ نه خودمون قهوه رو می‌خریم و آب هم از کتابخونه کش می‌ریم.

محیط یه جوری بود انگار عمدا طوری طراحی شده که دانشجو رو طی روز هی بچزونه، ذره ذره اعصابش رو به هم بریزه و کلا از زندگی سیرش کنه. هیچیش «راحت» نبود. فرسایشی بود، روح آدم رو خراش می‌داد قشنگ. به خاطر همین هم بود خیلیا حاضر بودن همون نیم ساعت وسط کلاسا رو هم برن پارک. حداقل می‌تونستن دور هم بشینن یه سیگار بکشن. البته بماند که برای من اون محیط از همه جا مزخرف‌تر بود، اینه که ترجیح می‌دادم تنهایی تو سلف/نمازخونه بمونم و چایی بخورم. اه. اصلا دلم تنگ نشده.

  • Nova
  • سه شنبه ۱۴ مرداد ۹۹

سفرنامه کیش، یا چطور در سه روز سوار دو هواپیما و دو قطار شدم (2)

خب، من که دوباره به قول معلم کلاس چهارم دبستانم، «نیست در جهان» شده بودم :) یکی از دلایلش هم شدت اتفاقاتیه که توی این مدت بعد از سفر برام افتاد و بهم مهلت نداد حتی حال دوستام رو بپرسم؛ که اگه الان بخوام اونا رو تعریف کنم حداقل ده‌تا پست می‌شن :دی

برگردیم سر داستان سفر پرماجرای کیش.

ما مونده بودیم و بلیت پرواز به کیشی که راه برگشتی براش نبود!

نگم از بابا و مامان که چقدر حرص خوردن و چقدر مامان برای من روضه خوند که «اصلا قسمت نیست ما بریم و من که بی بچه‌هام بهم خوش نمی‌گذره و اصلا نمی‌دونم ما از این سفر زنده برمی‌گردیم یا نه»! بعد از کلی تماس با این تعاونی و اون تعاونی، بالاخره برای بیست و دو بهمن ساعت شش بعدازظهر، چهارتا بلیت از بندرعباس به مقصد قم! خریدیم که سر راه، ولایت خودمون پیاده‌شون کنه. بماند که کلی پول اضافه سر این مسیر طولانی‌تر دادیم، چون تعاونی گفته بود برای سود بیشتر، اصلا مسیر ما رو که کوتاه‌تر بود رو باز نمی‌کنن و اگه می‌خوایم، همون بلیت قم رو بگیریم تا تموم نشده :|

و به این صورت، بالاخره ایل و تبار من مسافر کیش شدن.

مامان و بابا جمعه ظهر بلیت هواپیما داشتن، و خب از کله صبح ماها داشتیم تو سر و کله همدیگه می‌زدیم و وسیله جمع می‌کردیم و خونه مرتب می‌کردیم؛ و نکته جالب این جاست که با وجود این که من کسی بودم که از هواپیما و مسافرت و اینا می‌ترسیدم و استرس مصاحبه هم مزید بر علت شده بود؛ چپ و راست داشتم به مامان بابام دلداری می‌دادم که کمتر استرس پرواز و ول کردن منو داشته باشن!

شوهرخاله‌م ظهر دخترخاله و پسرش رو برداشت و اومد دنبالشون که برن فرودگاه. من هم از زیر آبنه قرآن ردشون کردم، با خاله‌م پشت تلفن کلی چونه زدم که تو خونه مشکلی ندارم و لازم نیست برم اونجا بمونم و شاید دوستم بیاد - که همون جمعه صبح بهم پیام داده بود نمی‌تونه بیاد چون مامان باباش نمی‌ذارن، و من به یکی دیگه از دوستام پیام دادم که جوابم رو نداد - و اصلا من سه سال و نیم تنها زیست کردم و قرار نیست با یه شب تو خونه موندن بمیرم!

و همین که اونا سوار هواپیما شدن من زدم زیر گریه، به چند علت:

یک، تنها مونده بودم و یه دوستم نمی‌تونست بیاد و اون یکی هم جوابم رو نداده بود!

دو، شش ماه بود که برای کیش برنامه‌ریزی کرده بودیم و من هم می‌خواستم همراه مامان بابام برم مسافرت! و احساس بدی داشتم که دخترخاله و پسرش جای من رفته‌ن، اون جا جای من بود!

سه، توی دانشگاه بهشتی که تا حالا پام رو اونجا نذاشته بودم مصاحبه داشتم و هیچی بارم نبود و تو این چندروز از شدت استرس همه چی نتونسته بودم حتی جدی بهش فکر کنم!

چهار، یک حس بدی همه وجودم رو گرفته بود (چون هرکدوممون توی این چندروز توی یه جهتی تو ایران داشتیم می‌چرخیدیم) و به طور وحشتناکی نگران سالم نشستن هواپیمای مامان بابام بودم و فقط هواپیمای اوکراین تو ذهنم بود و هر لحظه نگران بودم یه اتفاق بدی بیفته.

پنج، فکر می‌کنم دیگه باید کفایت کنه دلایلم، ولی آخریش هم این بود که از موقعی که خاله‌ها، دخترخاله‌ها و مامان بزرگم فهمیده بودن من چرا نمی‌تونم برم؛ روزی بیست بار زنگ می‌زدن و به زمین و زمان و دانشگاه فحش می‌دادن و فکر می‌کردن این کارشون همدردی با منه؛ در حالی که بیشتر حرصم می‌دادن.

خلاصه این که، من همین که مامان بابام سوار هواپیما شدن، لش کردم روی گوشی و تا خود فرودگاه کیش مسیرشون رو دنبال کردم؛ در حدی که همین که هواپیماشون با زمین مماس شد من زنگ زدم به بابام و گفتم رسیدن به خیر :دی

من موندم و یه خونه گنده خالی. تا آخر شب کلی کار کردم. جارو کردم، گردگیری کردم، پیراشکی برای شام و نهار فردام پختم، چندین و چند قسمت از ومپایر دایریز رو از فولدرای خاک خورده هاردم درآوردم و روی تلویزیون پخش کردم، باز گریه کردم چون خاله‌م زنگ زده بود و در نهایت محبت اصرار داشت برم خونه‌شون و باز تکرار می‌کرد که از تهران برم کیش چون جایی که رفتن ویلای خیلی قشنگیه و چقدر حیف که من نیستم، مامان بزرگم رو راضی کردم که به خدا من نمی‌میرم تو خونه، دوباره به مامان بزرگ و خاله‌م توضیح دادم که به خدا اگه شب مشکلی پیدا کردم بهتون زنگ می‌زنم و اصلا صبح زود باید پاشم لباسا رو بکنم تو لباسشویی که پهنشون کنم و تا ظهر که مسافرم، خشک بشن. تهش هم این شد که از بس من رو ترسونده بودن، محض احتیاط، قبل از خوابیدن و بعد از این که در رو قفل کردم، یه میز تاشوی سنگین هم بهش تکیه دادم که اگه احیانا در باز شد، بیفته زمین و من بیدار شم :)))))

فکر می‌کنید صبح با چی بیدار شدم؟ بله، با زنگ تلفن مامان‌بزرگم، ساعت پنج صبح :|||

«مامانی، بهت زنگ زدم بیدار شده باشی که نماز بخونی، تازه گفتی می‌خوای لباس هم بکنی تو لباسشویی».

به خدا منظورم پنج صبح نبود، ولی خب دیگه خوابم پریده بود و بلند شدم به کارام برسم :دی

دیگه اون روز یه مقدار حالم بهتر بود و حالا فقط استرس مصاحبه و رسیدن به راه‌آهن رو داشتم! :دی

از صبح مثل مرغ پرکنده دور خونه دویدم و کار کردم و حموم رفتم و وسایلم رو جمع کردم، و صادقانه باید بگم تا حالا هیچ وقت انقدر وسایل سفرم کم نبود! خودم بودم و لباسای تنم و چهارتا برگه!

و این گونه بود که من راهی تهران شدم.

یازده و نیم شب رسیدم خونه خاله‌م. سلام علیک کردیم و احوال پرسی و من مانتوم رو برای فردا اتو کردم و شام خوردیم و خوابیدیم. فلش فوروارد به شش صبح فردا که من مانتو و مقنعه پوشیده، مسواک زده، و با آرایش اندکی نشسته بودم و داشتم صبحونه می‌خوردم که برم دانشگاه بهشتی :|

یکشنبه‌ی من این‌جوری گذشت:

اسنپ از خونه خاله به دانشگاه شهید بهشتی، چون وقت نداشتم خودم برم مسیر رو پیدا کنم.

افسردگی از گند زدن به مصاحبه و زنگ زدن به دوستان و آشنایان و اعلام گند زدن.

اسنپ از دانشگاه شهید بهشتی به خوابگاه سابق برای دیدن یکی از دوستان و برداشتن دوتا کتاب عظیم‌الجثه نورتون که جا گذاشته بودم.

یک لیوان پر قهوه غلیظ به جای ناهار، دستپخت نارا، هم اتاقی سابق و رفیق فعلی.

اسنپ از خوابگاه سابق به آموزش کل دانشگاه تهران، جهت التماس و درخواست برای پذیرش پرونده.

ضایع شدن مجدد.

تماس با پدر در آموزش کل دانشگاه تهران، مبنی بر این که: «کارای من تموم شد. بلیت برگشت به یزد بگیرم؟ و اگه آره، برای کی؟ چون اگه دارم میرم یزد، می‌خوام قبلش زینب (دوست و رفیق شش سال‌های دانشگاه که در شرف عروس شدن بود) رو ببینم.»

قطع تماس توسط پدر.

تماس مجدد پدر و اعلامِ: «ساعت چهار و نیم بلیت هواپیمای تهران به کیش برات گرفتم، وقت نیست به دوستت بگی اومدی تهران. برو مهرآباد!»

اسنپ از آموزش کل دانشگاه تهران به خونه خاله، جهت برداشتن وسایل و تحویل کلید خونه‌شون که صبح به من سپرده بودن، چون قرار بود زودتر برگردم.

تماس با خاله‌ و خداحافظی و عرض شرمندگی از این که ندیدمش، تماس با مامان‌بزرگ و اعلام تغییر مقصد بنده.

اسنپ از خونه خاله به ترمینال یک مهرآباد.

و این گونه بود که من، کلی تومان پول اسنپ دادم، در کمتر از پنج ساعت دور شهر گشتم، و با مقنعه و تیپ دانشجویی، سوار هواپیمای تهران کیش شدم :)))))))

خود مسیر هواپیما هم کلی داستان داشت، از منِ استرسی که نمی‌خواستم به روی خودم بیارم گرفته، تا اون پسر بغل‌دستیم که دست از سرم ور نمی‌داشت :|

بماند.

ساعت شش بعدازظهر رسیدم کیش، و واقعا مغزم از این همه تغییر مکانی داشت سوت می‌کشید. به دستور پدر با تاکسی فرودگاه رفتم جایی که اقامت گرفته بودن.

و من از ساعت شش بعدازظهر یکشنبه تا شش صبح سه شنبه کیش بودم، یعنی با ارفاق، یک روز و نیم :دی

هرچند همه کلی تو اون یک روز و نیم زور زدن که به من خوش بگذره و کلی جاهای خوب رفتیم و آخ که چقدر هوای کیش شاهکار بود ^ـ^ من پاراسیل سوار شدم، کشتی یونانی رو دیدم، دور جزیره گشتم، پاساژ رفتم، از کاپیتالیسم حاکم بر کیش به همه غر زدم و از همه مهم‌تر، بچه‌ی دخترخاله‌م رو تا تونستم چلوندم :))))

بریم سراغ دوشنبه شب، شبی که فردا صبحش باید با اتوبوس دریای می‌رفتیم سمت بندر چارک، از اونجا اتوبوس می‌گرفتیم به بندرعباس و از اونجا می‌رفتیم ولایت. دخترخاله‌ی تهرانی و شوهر و بچه‌ش که قبل از این که ما بریم، بلیت هواپیما داشتن و رفتن. هرچی می‌خواستیم بلیت اتوبوس دریایی رو بگیریم، اپلیکیشنش باز نمی‌شد :|

بابا با بندرگاه تماس گرفت، و خب، معلوم شد که فردا هوا توفانیه و اصلا هیچ کشتی‌ای از کیش به چارک نمی‌ره! 

فکر کنم لازم نیست بگم چه ولوله‌ای به پا شد تو ویلای ما :دی

تو این بازه زمانی دیگه ما انقدر رد داده بودیم که فقط کف زمین پخش شده بودیم و خودمون رو با خانواده دکتر ارنست مقایسه می‎کردیم و می‌خندیدیم :))))) و منظورم از کف زمین پخش شدن استعاری نیست، کاملا جدیه :دی

ساعت یک نصفه شب بود، همه به جز من چهارشنبه صبح باید می‌رفتن سرکار، و ما هیچ جوره نمی‌تونستیم خودمون رو به بندرعباس برسونیم :دی

که یکهوووووو....

بله. پدر من همین جوری تصمیم گرفت بلیتای هواپیمای کیش به تهران رو نگاه کنه. که از قضا حسابی ارزون شده بودن :))

خلاصه‌ش کنم. برای فردا صبح بلیت پرواز گرفتیم از کیش به تهران، برای دخترخاله و بچه‌ش و من سه تا بلیت قطار تهران به یزد گرفتیم که کنسلی خورده بود (هر نیم ساعت یه بار یه جا خالی می‌شد و ما مثل کرکس می‌پریدیم شکارش می‌کردیم :دی)، و مامان بابام تصمیم داشتن ببینن از قطار و هواپیما و اتوبوس گرفته، هر کدومش بلیت داشت و ارزون تر بود رو شکار کنن و از تهران بیان ولایت.

صبح سه شنبه شد و خیلی اتفاقی، پرواز تهران به یزد هم ارزون شد :| در نتیجه مامان و بابای من برای ظهر همون روز بلیت پرواز گرفتن و همه مون رفتیم فرودگاه کیش، خوشحال و خندان از این که بالاخره قسمت رو شکست دادیم و داریم از جزیره فرار می‌کنیم، کارت پرواز گرفتیم.

فکر کنم دیگه داستانم داره قابل پیش بینی می‌شه :دی

چی شده بود؟ باند فرودگاه مهرآباد یخ زده بود و تا اطلاع ثانوی هیچ پروازی به تهران انجام نمی‌شد و مامان بابای من سه ساعت بعدش از تهران پرواز چارتری داشتن که نمی‌شد کنسلش کرد :))))))))

مامان تو این مرحله دیگه نشسته بود کف سالن فرودگاه، ختم می‌خوند که ما فقط برسیم خونه‌مون و اصلا مسافرت به ماها نیومده :دی

بعد از یک ساعت، بالاخره با کلی استرس پروازمون اعلام شد و ما سوار هواپیما شدیم. خوشبختانه به موقع رسیدیم و هنوز چهل و پنج دقیقه تا پرواز بعدیشون وقت داشتن و من و دخترخاله هم وقت داشتیم خودمون رو برسونیم راه آهن. 

مامان و بابا بعد از گرفتن چمدونشون بدو بدو رفتن اون ور فرودگاه، سمت ترمینال پرواز بعدی. ما هم اسنپ گرفتیم و رفتیم راه آهن.

اگه فکر می‌کنید داستانم تموم شده، کور خوندید.

پرواز مامان بابا سه ساعت و نیم تاخیر داشت :)))))))))))))))))))))))))))))))

و ما واقعا زمین رو داشتیم گاز می‌زدیم :دی

و شاید باورتون نشه، ولی من بالاخره اون شب ساعت یازده و نیم رسیدم خونه مون و تا حالا تو عمرم هیچ وقت از رسیدن به خونه انقدر ذوق زده نشده بودم! :دی

این بود سفرنامه کیش، یا چگونه در سه روز سوار دو هواپیما و دو قطار شدم :))

تا ادوِنچِر بعدی، خدا یار و نگهدار شما عزیزان :دی

  • Nova
  • دوشنبه ۱۹ اسفند ۹۸
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.