۲ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

کتاب‎خوانی افسارگسیخته

احساس می‎کنم همین که جولیک هفت‎تیر رو شقیقه‎ی ما نذاشته و مجبورمون نکرده آتش بدون دود رو بخونیم؛ خیلی لطف کرده در حقمون. من اگه بودم این کار رو می‎کردم :دی

خدا شاهده از وقتی که اولین به اولین اشاره‎ی جولیک به نادر ابراهیمی و آتش بدون دود برخوردم، نیت کرده بودم بخونمش. ولی خب همین هفت جلدی بودنش، باعث می‎شد منی که دیگه به جز رمانای امیرخانی، ارتباطم با ادبیات فارسی قطع شده بود؛ حوصله نداشته باشم برم طرفش. نه پول داشتم هفت جلد کتاب رو بخرم، نه حالش رو توی خودم می‎دیدم که خودم رو کور کنم و پای گوشی و لپ‎تاپ، پی‎دی‎اف بخونم. آخرین چیزی که انقدر پیگیرانه خونده بودمش، چهار جلد پی‎دی‎اف فارسی توایلایت بود (من واقعا شرمنده‎ام از وقتی که برای اونا گذاشتم :/) که وقتی بقیه خونه نبودن پای کامپیوتر می‎خوندم.

با این که واقعا برای یه دانشجوی ادبیات زشته که بگه مدت‎هاست عادت کتاب خوندن از سرش افتاده، ولی خب اتفاقی بود که برای من از وقتی که کنکور برام جدی شده بود افتاده بود. یادمه سال سوم دبیرستان رفته بودیم کتاب‎فروشی ـ و احتمالا هم رفته بودیم که کتاب تست بخریم! ـ و من با دیدن سه جلد کامل The Hunger Games، مامان رو مجبور کردم برام بخرتشون؛ به شرطی که نشینم یهو همه وقتم رو بذارم برای خوندنشون و صرفا تفریحم باشه. مامان حسابی اخلاقم دستش بود. بیست و چهار تومن پول کتابا رو دادیم و اومدیم بیرون. یه هفته بعد سه تا کتابی که کامل خونده و مرور شده بود رو زیر بالشم پیدا کرد و نمی‎دونست بخنده یا دعوام کنه.

بعد از کنکور و توی دانشگاه، خوندنم محدود شد به کتابا و داستانا و شعرایی که توی سیلابس درسام بود و حتی اونا رو هم نمی‎رسیدم بخونم و هنوز که هنوزه مجبور می‌شم برم سراغ خلاصه‎شون. تهِ اجبار همین می‎شه دیگه. البته ناراحت نیستم، یه چیزایی رو مجبور شدم بخونم که اگه به خودم بود، هیچ وقت سراغشون نمی‎رفتم و نمی‎فهمیدم چی‎ان.

تابستون پارسال نشستم و دوباره خودم رو مجبور کردم به کتاب خوندن، این بار فارسی. اکثر کتابای امبرخانی رو خوندم، بلندی‎های بادگیر رو خوندم به امید این که یه بار دیگه حسی که از خوندن جین ایر تو دبیرستان داشتم رو توش پیدا کنم، و یه سری نمایشنامه.

دوباره با شروع درس، کتاب خوندن از سرم افتاد، البته درس من کتاب خوندنه و صرفا اون بخشی از کتاب خوندن که باعث لذتم می‎شد رو از دست دادم. تهش این که دیشب، عنان از کف دادم و با این که یه کنفرانس پیشِ رو دارم و یه عالمه درسِ نخونده، رفتم تو سایت کتابخونه دانشکده که ببینم از آتش بدون دود چند سری داریم تو کتابخونه.

فقط یکی بود، و اولیش هم در دست امانت بود تا دهم اردبیهشت. یه تب دیگه تو گوگل کروم باز کردم، پی‎دی‎اف جلد اول رو دانلود کردم، تا همین الان یک نفس خوندمش تا تموم بشه و به روح نادر ابراهیمی سلام و صلوات فرستادم و به چند نفر معرفی کردم و فردا هم قراره برم جلد دومش رو امانت بگیرم که اونی که جلد اولش رو برده هم وقتی میاد سراغ جلد دوم، بفهمه که من وقتی فاز کتاب خوندن بر می‎دارم دیگه کسی جلودارم نیست.

  • Nova
  • جمعه ۶ ارديبهشت ۹۸

She is perfect

داشتم ایمیل‌هامو بعد از مدتها مرتب می کردم و از خبرنامه یک عالمه از سایت‌های مختلفی که بنا به شرایط توشون عضو شده بودم انصراف می‌دادم،که یهو دیدم بین اون همه ایمیل از توییتر و پینترست و بانک،یه ایمیل از آمازون دارم.فلذا بازش کردم و با این مواجه شدم:

خب این یعنی این که تنها نویسنده محبوب من(من نویسنده محبوب ندارم.کتاب محبوب دارم،ولی هیچ وقت نویسنده رو شخصا نمی‌پسندم.این استثناست :دی) داره امسال یه کتاب دیگه چاپ می کنه و من نمی‌تونم بخرمش :|

کسی دوست نداره برام بخره؟ :دی


+ امروز نشستم و بلاخره یکم از تایپ بچه ها رو انجام دادم.ایمیلم رو هم برای این داشتم مرتب می کردم که میخواستم فایلشو برای زینب بفرستم.بماند که اومدم از ایمیل رسمیم استفاده کنم و کاشف به عمل اومد که اون ایمیلم به فنا رفته.در نتیجه مجبور شدم دوباره یه ایمیل رسمی بسازم و این دفعه از آدرسش راضیم :) من همیشه دو تا ایمیل داشتم،یکی دم دستی که تو هر اپلیکیشن ممکنی بخوام بتونم واردش کنم، و یکی رسمی که بتونم برای جاهایی مث دانشگاه و... استفاده کنم.هر چند از بس خوش حافظه ام همیشه آدرس ایمیل رسمیمو که کمتر استفاده میکنم یادم میره :)))


+امروز ظهر با کلی سلام و صلوات لباس پوشیدم با فرزاد(برادر هستن) برم کانون زبان و آقای فلانی رو ببینم.آقای فلانی ترم‌ها استاد من بود و خیلی دوستم می‌داشت و تو وبلاگ قبلیمم نوشته بودم که یه روز سر کلاس نگاه مفتخری بهم انداخت و به بقیه گفت : She is perfect که هنوزم من تو خماری اون حرفشم :دی

یادش بخیر؛اتفاقا اون روز من اصلا اعصاب نداشتم،چون مجبور بودم به خاطر کلاس جبرانی زبان،صبح کلاس دینی مدرسه‌مو بپیچونم و برم کانون.هر چند از پیچوندن کلاس دینی به شدت راضی بودم اما یادم نیست چی شد،که وقتی رسیدم اونجا حسابی داشتم حرص می‌خوردم.فکر کنم ساعت بعدش امتحانی،چیزی داشتم.درس هم نخونده بودم!ولی این حرفش باعث شد یه جوری شارژ بشم که تا یه ماه ذوق کنم برای خودم! (آیکون بال در آوردن)

خلاصه،آقای فلانی امروز نبود.یعنی بود‌ها،ساعت کلاسش به کلاس فرزاد نمی خورد و منم نمی تونستم با دهن روزه یه ساعت تو اون سالن منتظرش بمونم.اینه که برگشتم خونه و ایشالا یه روز دیگه میرم میبینمش.

عه اینم الان یادم اومد که بعد از اومدن نتایج اولیه کنکور،رفتم پیش همین آقای فلانی و بهم گفت نمی‌خواد بری تهران،همین جا بخون.دختری و راحت نیست و فلان و بهمان،که من پامو کردم تو یه کفش :"من به هر حال میرم تهران،حالا اولویت دانشگاه‌ های تهران رو برام بگین :دی". اونجا هم روش رو کرد سمت بابا‌‌‌‌‌ و بهش‌ گفت دختر شما که نخونده ملاست :)


+ دو تا از پاورپوینت‌های گرامر رو خوندم و حس خوبی دارم،هرچند چیزی ازشون نمی‌فهمم :)

  • Nova
  • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۹۶
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.