سلام بچهها،
ببخشید دیگه، یه عالمه خاطرات دورانهای گذشته من اینجاست ولی یهو یادم اومد میشه ازش استفاده کرد :)))
کاری داشتید تو کامنت بهم بگید. هم خصوصی و هم عمومی رو میبینم.
سلام بچهها،
ببخشید دیگه، یه عالمه خاطرات دورانهای گذشته من اینجاست ولی یهو یادم اومد میشه ازش استفاده کرد :)))
کاری داشتید تو کامنت بهم بگید. هم خصوصی و هم عمومی رو میبینم.
طی یک سال گذشته، دوتا بابابزرگام رو از دست دادم. اون هفته چهلم یکی بود و هنوز سالگرد اون یکی نشده.
خلاصه میخوام بگم سال سختی بود.
ترم اول دانشگاه برام هنوز یک ماه نشده زجرآور شد - همکلاسی مزخرفی داشتم و عادت نداشتم ترم اول دانشگاه با دعوا یکی رو از سر خودم باز کنم، اونم آدمی که هرگز ندیده بودمش و هنوز هم از نزدیک ندیدمش. ولی این کار رو کردم.
رفتم سر کار. یه ترم تو آموزشگاه درس دادم - مجازی، با عذاب زیاد، و آدمهای بیمسئولیتی که حتی کار ثبتنام و جمعآوری فیش بچهها رو هم به من سپرده بودن. آخرای ترم بود که یکی تو آموزشگاه ازم خوشش اومد و قبل از این که به خودم بگه، از صاحب آموزشگاه تا معلمایی که ندیده بودم رو خبر کرد و من تازه فهمیدم از روز اولی که رفتم اون جا، همه داشتن نقشه میچیدن که من چطور با اون آدم وقت بگذرونم، حتی به قیمت کشوندن من تو غروب جمعه توی ساختمونی که از ورودی پشتی باید میرفتی و به جز تو و سهتا مرد، دیگه کسی اونجا نبود. گفتم دیگه نمیام. خواهش کردن که ما رو تو حساب باز کردیم، بمون! گفتم فقط یه ترم دیگه و با یه کلاس دیگه میمونم و بعدش میرم. راه هم نداره. و جماعتی رو از خودم ناراحت کردم، که به جهنم البته و میتونستن به رفتارای زنندهشون فکر کنن، و اومدم بیرون.
یه کار ترجمه کتاب گرفتم از دوستم که باید یه ماهه تحویل میدادم. خورد به امتحانای ترم و مقالهها و روز آخر، بیست و چهار ساعت بیدار موندم و طوری با سرعت ترجمه میکردم و تایپ که شش ساعت آخر اصلا از جام بلند نشدم و صبونه هم نخوردم تا تحویل بدم. وقت بلند شدن نداشتم. به این کارم افتخار میکنم البته، ولی دیگه جور نشد با دوستم - که کتاب به اسم اون چاپ شده - کار کنم تا الان. خیلی هم دنبالم دوید بندهخدا. من نتونستم.
وسط ارائه کلاسی فهمیدم مامانبزرگم سکته مغزی کرده. یه هفته بعدش بابابزرگم دوباره زمین خورد و اون یکی فمورش شکست. بعد دیگه تصمیم گرفت بلند نشه. کمکم محو شد. مامانبزرگم دیگه هرگز به خونهمون زنگ نزد که بابام ادای تلفن رو دربیاره و بگه «کال فرام مَمَن جون».
شروع ترم دو با دردسرای جدید بود. با کلاس و استادی که مشتاقش بودم، فکر میکردم ازش قراره کلی چیز یاد بگیرم. انقدر این کلاس فشار عصبی - جدای از فشار مالی خرید کیندل شش میلیونی برای خوندن اون حجم وحشتاک درس، هر هفته، بدون این که خودم رو کور کنم - به من وارد کرد که هر جلسه باید ایندرال میخوردم قبل کلاس وگرنه کلا جلوی چشمام از استرس سیاهی میرفت. حق غیبت هم نداشتم. تا این که آخرای ترم دیگه ذله شدم و دوتا غیبت کردم.
از بهار چپ و راست زنگ زدن خونهمون برای خواستگاری. من حالم از خواستگاری سنتی به هم میخوره. از این که با پیشفرض «دختره نون حلال خورده و وضع مالیشون معقوله و حجابش نسبتا اوکیه و رشتهش هم چیزی نیست که بخواد یا بتونه خیلی مستقل بشه و کار کنه» میان بیزارم. از معرفها نفرت دارم. به مامانم گفتم اگه من بخوام ازدواج کنم، همون طوری که بقیه دوستپسر پیدا میکنن پیدا میکنم. به دوستام میسپرم. نه به همسایه مامانبزرگم که وقتی به موردی که معرفی کرده بود سربالا جواب نه دادم خودش سمج شد که «پسر خوبیه حیفه ها». نه به فامیل دوری که باباش زنگ زده میگه «پسر من خیلی پولدار و اهل خانوادهست، حیفه! جوجه میگیره میاد با خانواده میخوره، نه با دوستاش!». تا الان موفق شدم مامانم رو راضی کنم که کسی نیاد خونه وگرنه من جا میذارم میرم بیرون و آبروی هیچ کسی هم برام مهم نیست. به چندنفر ندیده و نشناخته و اسم نپرسیده جواب رد دادم. حوصله ندارم. حالم رو بد میکنه. باز امشب یکی زنگ زد، مشاورم هم گفته با یکی برم بیرون که تجربه کسب کنم و چمیدونم حق دارم به همه نه بگم و اصلا برم نه گفتن رو تمرین کنم. منم حالم از نگاه کردن به بقیه با دید خریداری به هم میخوره. نمیرم. همون قدر که اونا حق دارن تصمیم بگیرن الان میخوان ازدواج کنن، منم حق دارم الان نخوام. بازم دعوا خواهیم داشت سر «اصلا پسر مردم شانس آورده تو نه میگی». ولی به درک.
مشاورم میگه علائمم به نظر نمیاد adhd باشه. ولی اختلال اضطراب فراگیر رو حتما دارم. خودم ولی بعد از یک سال تحقیق مطمئنم که adhd هم هست - اصلا این اضطرابم فکر میکنم از اثرات طولانیمدت پنهان کردن علائم adhdم بوده. بازم باید وقت بگذره. برای ماه بعد هم بهم تکلیف داده که برای یکی نامه بنویسم. خبر نداره قبل از این که باهاش حرف بزنم، نود درصد نامه رو نوشته بودم.
رای دادم. رای شو.راها - میخواستم نذارم یکی بیاد توی شو.رای شهر که فکر میکنه عقلم ناقصه و خودش معیار حقه. زورم نرسید، ولی حداقل تونستم یه زن فوقالعاده رو وارد این شورا کنم. البته تو حوزه رای ریا.ستجمهوری رو هم همراهش میدادن بهت. کاش اون خانوم دکتری که بهش رای دادم دیوونه نشه بین این جماعت دیوونه.
قطع امید کردم. از بهبود اوضاع. از این که چیزی اینجا درست بشه. از رفتنم هم. چون من دل تصمیمگیری هرگز نداشتم و هیچ ساپورتی هم ندارم، پول هم. انگیزه هم. هیچی به هیچی. ولی دوستام دارن میرن - یکی دوسالی بیشتر بین من و تنها اینجا موندن فاصله نیست. یکی که امسال میره انگلیس، اون یکی هم احتمالا تا سال بعد با شوهرش یه جای دیگه میرن.
ناشکر نیستم، اینا هم نه ناشکریه نه غر. اصلا شاید رمز گذاشتم روش بعدا. اینا برای اینه که بدونم اگه بیشتر از معمول حالم بد میشه، حق دارم. حق دارم عصبی باشم، ناراحت باشم، افسرده باشم، درس نخونم. فقط برای همین، که یادم باشه اگه حالم خوب نیست بیعلت نیست. دنبال بهونه نمیگردم. دنبال دردسر نیستم. خستهام فقط.
توی خواب بغلم میکرد، میذاشتم توی ماشین، با مامانجون منو میبردن باغ.
کرتا رو که آب میداد، در دو طرف مسیر وسط باغ رو میبست که آب جمع بشه و من آببازی کنم.
لجن حوض خونه رو صب میشست، آب تازه میریخت توش که تا ظهر گرم بشه و بعدازظهر ماها بریم آب بازی.
پا روی پام میذاشت، میخندید، میگفت «خب چرا نمیری؟»
یه روز در میون برام دهتا بستنی کیم میخرید.
خاطره تعریف میکرد. از بچگیش، از مکتب، از کارخونه.
عنکبوتا و سوسکای باغ رو که ازشون می ترسیدم میکشت.
منو با خودش میبرد مسجد محل.
پسرای فامیل رو دعوا میکرد که اذیتم نکنن.
اولین سالی که روزه گرفتم، فقط سهتا روزه رو خوردم. عید که شد، یه جعبه گنده شیرینی زبون که عاشقش بودم رو برام خریده بود و گفته بود این فقط مال فائزهست.
عیدیهاش، کادوهای تولدش، سوغاتیهاش.
تو سی سال کارش یه روز مرخصی نگرفته بود. هنوزم باورم نمیشه.
حتی وقتی شیشه خونهش رو میشکستیم میدونستیم غیر از یه داد هیچ کاری نمیکنه.
دوربین دوچشمیش رو به من ده ساله قرض داد برم رصد.
وقتی مرغا از قفس فرار میکردن، تنها کسی بود که میتونست بگیرتشون.
برامون انار دونه میکرد و آب انار میگرفت.
بعضی وقتا بهمون میگفت یه مداد یا پاککن براش ببریم. جدول براش میبردیم چشماش برق میزد. دستهدسته جدول حل شده و حل نشده زیر تخت و تشکش بود.
مستند حیاتوحش میدید از شبکه چهار، زیاد. اول کار که شبکه مستند اومده بود و آنتن دیجیتال خریده بودن، حمید میگفت باید رو شبکه مستند قفلکودک بذاریم.
اخبار میدید با صدای بلند، از فاصله یه متری تلویزیون.
به تفاوت عقیدهش با بابای من میخندید.
غذای موردعلاقهش نون و ماست بود، منتهی با تشریفات. پیاز خرد شده و سبزی معطر و نون خشک توی ماست رقیق شده - شب تا صبح بمونه. به هیشکی نمیداد ظرف نون و ماستش رو، به جز ما نوهها که اجازه داشتیم باهاش بخوریم.
تو انجمن وقف یا همچین چیزی بود و من تا چند سال پیش نمیدونستم.
هیچ چیزی رو تا کاملا نابود نشده بود دور نمینداخت.
لباس خونهش نه، ولی لباس بیرونش همیشه شیک و مرتب بود. همیشه.
برامون شعر میخوند. از حافظ معمولا، ولی شعرای محلی هم قاطیش بود.
همیشه زیر دینش بودیم. هنوزم هستیم. برای خرید خونه اول، خرید ماشین، رهن خونه، ساخت خونه جدید،... برای همهش.
نمیذاشت یک قرون کسی براش خریدی بکنه و پولش رو نگیره.
یه عالمه کراوات از جوونیش داشت، رنگ و وارنگ. عاشق این بودم که در کمدش رو باز کنم و به کراواتا نگاه کنم.
کتابخونه خونهش پر بود، پر. تمام تابستونایی که پیششون بودم به خوندن کتابای چرت و غیرچرت اون کتابخونه گذشت.
شب خونه هیشکی نمیموند. همهش میخواست برگرده خونه. منم هر دفعه میاومدن التماس میکردم که بمونین.
یه دفعه بهش گفتم نمیخوام عروس بشم، گفت بیخود!
باهام در حد جملاتی که از کارخونه یادش مونده بود انگلیسی حرف میزد. میگفت براش یه صفحه از کتاب انگلیسی بخونم.
نمیذاشت کسی بگه بالای چشم من ابروئه که پزشکی قبول نشدم، ولی بازم میپرسید «بابا، حالا چی شد قبول نشدی؟»
سر کنکور ارشدم کمحواستر شده بود. دائم میپرسید «امتحانت کیه؟ کی معلوم میشه چیکار میکنی؟» و من براش توضیح میدادم که علامه قبول شدم و خیلی نگران کنکور نیستم.
دلش میخواست چادر سر کنم. ولی کاری به کارم نداشت.
از خوابگاه که میاومدم همهش چشم به راهم بود که برم اونجا. همهش میگفت «رفتی کمپیدا شدیها بابا!»
دائم بهم میگفت «برو برای بابات یه چایی دیگه بریز». حتی اگه هنوز داشت چایی قبلی رو میخورد.
اصلا احساساتی نبود. کاملا منطقی. ولی تو سن هشتاد و اندی سالگی وقتی یاد بچهی اولش که تو سهسالگی تو حوض خونهی یکی غرق شده بود افتاد، هایهای زد زیر گریه.
انقدر نترس و کلهشق بود که وقتی زنبور سرخ تو خونهدرختی ما توی حیاط کندو ساخت، رفته بود کندو رو سوزونده بود و کلهش هم پر نیش زنبور شده بود.
منتظر هیچ کسی نمیموند که کاری بکنه. یه بار که اومده بود خونهی ما پیش من و برای کارگرایی که داشتن نما رو درست میکردن پارچ بزرگ نداشتیم، پیاده چندتا خیابون رو رفته بود و پارچ خریده بود. هنوز از همین استفاده میکنیم.
الان دیگه ذهنم یاری نمیکنه و خودم هم نمیکشم. ولی اینم بگم.
یادم نمیاومد آخرین باری که دیده بودمش کی بود، تا این که یه مدت پیش یهو یادم اومد.
رفته بودیم اونجا. حرف نمیزد. نه که نتونه، نمیخواست. هیچی ازش نمونده بود. رفتم تو اتاقش، دستش رو که به میلهی تخت بود گرفتم، ماسکم رو دادم پایین و گفتم «فائزهام باباجون، شناختین؟». شناخت. سر تکون داد. دستش رو همین طوری ماساژ دادم یه ذره. «بهترین؟ حالتون چطوره؟ امروز کیا اومدن اینجا؟». «میخواین کمکتون کنم بشینین؟». سر تکون داد که «نه». دیگه کاری نداشتم تو اون اتاق. جواب هم که نمیداد. به شدت معذب بودم چون نمیدونستم چی بگم یا چی کار کنم.
داداشم هم اونور وایساده بود. خواستم بیام بیرون، ولی دیدم دستم رو محکم گرفته.
از مدتی که این جوری شده بود، هیچ وقت این کار رو نمیکرد.
دلم نیومد دستم رو جدا کنم. یه دستم تو دستش بود، با اون یکی پشت دستش رو میمالیدم. مستقیم تو چشام نگاه میکرد، کلا همیشه نگاه به شدت نافذی داشت که میتونست به راحتی آدم رو معذب کنه.
کمکم دستش رو شل کرد، بهش گفتم «من میرم بیرون شما استراحت کنین»، و دفعهی بعد که دیدمش روی تخت غسالخونه بود، با یه کبودی بزرگ واکسن روی بازوش.