خب! درسته که تقصیر منه که مثل آدم، به موقع پست نمیذارم و همه خاطراتم روی هم انبار میشه؛ اما بنده از تعریف کردن هیچی نخواهم گذشت :دی
از کنکور شروع کنیم.
شاید باورتون نشه ولی الان اصلا یادم نمیاد من کی کنکور دادم :))) فقط یادمه مرداد بود. از بس تاریخش جا به جا شد، دیگه کلا یادم نمیاد کی بود! اینام از نتایج کروناست. حافظهی من رو چنان به هم ریخته که دوباره، بعد از مدتها، خواب و بیداری رو با هم قاطی میکنم و ممکنه تو بیداری، به یه چیزی که توی خواب دیدم ارجاع بدم حتی :))
نتایج اولیه کنکور بر خلاف تصورم واقعا خوب بود. واقعا! من حتی یه چیزی اون گوشههای ذهنم بود که میگفت «تو با این کنکوری که دادی شاید حتی مجاز به انتخاب رشته هم نشی». ولی رتبهم جوری بود که به راحتی هر چه تمامتر، ارشد رو روزانهی دانشگاه خودم و حتی یه دانشگاه بهتر توی تهران هم قبول میشدم. همون موقع خبر اومد که یکی از دوستای نزدیکم هم توی رشتهی خودش شده رتبهی هفت، اون یکی همکلاسیم که تغییر رشته داده شده نه، و همین جوری خبر خوب از این ور و اون ور میرسید و من تازه داشتم متوجه میشدم که «اِ، ظاهرا واقعا لازم نبود مثل کارشناسی درس بخونیم» و «یه مشت نِرد(Nerd) دور هم جمع شدیم و همهمون هم نرد بودنمون رو تکذیب میکردیم!» :دی
برای انتخاب دانشگاه (بماند که من هنوز هم اشتباهی میگم انتخاب رشته)، با یکی از اساتید دوران کارشناسیم که جاهای دیگه هم درس میداد/داده بود صحبت کردم. بعدش هم با رتبه یک پارسال، که همدانشگاهی خودمون بود و اصلا دبیر انجمن علمیمون هم بود. به اضافهی یکی از دانشجوهای دانشگاه بهشتی.
دیگه اینجای قضیه رو طولانی نکنم. تهش بین دانشگاه خودم و یه جای دیگه گیر افتاده بودم؛ و انتخابم عملا بین دوتا چیز بود: آموزش بهتر و مدرک کمارزشتر؛ و مدرک باارزش و آموزشی که عملا وجود نداره.
یه پرانتز اینجا باز کنین که براتون تعریف کنم در این مدت دیگه چه اتفاقایی در حال افتادن بود.
بعد از این که کنکور دادم، برای اولین بار در عمرم راه افتادم که برم دنبال کار. رشتهی من مصداق بارز «تو پزشکی بخون، در کنارش زبانت رو هم ادامه بده»ست. خارج از محیط دانشگاه، خیلی کار مرتبطی براش پیدا نمیشه که مثل انسان باهات برخورد کنن و مثل انسان بهت حقوق بدن.
یه چیز دیگه هم هست. توی رشتهی زبان انگلیسی، حالا هر گرایشی میخواد باشه، اکثریت قریب به اتفاق دانشجوها از همون دوران دانشجویی جذب موسسات آموزش زبان میشن. چون سابقهی کار خاصی نمیخواد، دانش زیاد و دانشگاهی نمیخواد (متاسفانه باید به سمع و نظرتون برسونم که با کلی از معلم زبانهای آموزشگاهها نمیشه یه مکالمهی درست درمون برقرار کرد و اصلا اون چیزی که فکر میکنین نیستن. معلم زبان بودن به جز در سطحهای بالاتر، خیلی دانش زبانی خاص و دانشگاهیای لازم نداره.) و پاره وقته. آموزشگاهها هم دقیقا این رو میدونن، در نتیجه تعداد خیلی زیادی از معلمهای زبان آموزشگاهها دانشجوهایی هستن که دارن پاره وقت کار میکنن و حقوق واقعا حداقلی میگیرن چون به زعم آموزشگاه «تجربه ندارن» و در واقع ازشون بیگاری کشیده میشه؛ تا وقتی که بتونن اون تجربه کوفتی رو کسب کنن و شاگرد خصوصی و کلاس تافل و آیلتس بگیرن، یا برن توی یه کار دیگه.
تدریس تو آموزشگاه قدم اول همهی ماست. و من، از تدریس زبان انگلیسی واقعا خوشم نمیاد.
نه این که کلا تدریس رو دوست نداشته باشم ها، نه. اتفاقا عاشق اینم که چیزایی رو که دوست دارم هزاران بار برای همه توضیح بدم و شفافسازی کنم. ولی خود زبان انگلیسی و تدریسش به عنوان زبان دوم، روحم رو خراش میده. چون خودم یادم نمیاد چه طور انگلیسی رو یاد گرفتم.
درسته که از بچگی کلاس میرفتم، ولی همیشه زبان رو طبق اون قاعدهی «حس ششم» یاد گرفتم و رفتم جلو. همیشه با کلاس زبان مدرسه مشکل داشتم چون سر کلاس معلم دوست داشت وقتی جواب درست رو بهش میدادم ازم بپرسه «چرا»، و من هیچ وقت اون قاعده و قانون و گرامرش رو یادم نمیموند. به جاش سر امتحان از توی سوالهای معلم غلط در میآوردم، تا جایی که یکی از معلمهای دوران راهنماییم وقتی میخواست امتحان بگیره، اول میاومد از من میپرسید «سوالا درسته همهش؟» :دی
به خاطر همینا، میخواستم هرجوری شده این مرحله رو بپیچونم و از یه کار دیگه شروع کنم. با این که ترجمهم خوبه (با توجه به فیدبک اساتید ترجمهم)، ولی محض رضای خدا حتی یه دیکشنری درست و حسابی هم توی خونه ندارم :)) و خب طبیعتا سرعت ترجمهم بالا نیست و منابعی که برای ترجمه تخصصی لازمه رو هم نمیشناسم.
تلاشم رو کردم. با هماتاقیم که مترجمی خونده صحبت کردم، و سعی کردم از ترجمیک کارم رو شروع کنم و فقط سفارشایی رو بگیرم که توانایی انجام دادنش رو دارم. ولی هرجوری حساب میکردم، اون ترجمههایی که کار تخصصی من بود رو بقیهی مترجمها میگرفتن؛ ولی من هرگز نمیتونستم با کار تخصصی اونا شروع کنم. یه مقدار بیانگیزه شدم.
مامان بابای قشنگم که دیدن من فقط دارم وقت تلف میکنم تو خونه؛ تصمیم گرفتن باهام بابت کار صحبت کنن. نظرشون این بود که من هم مثل بقیه همرشتهایهام از تدریس شروع کنم. ولی من تو کل دوران کارشناسی سراغش نرفته بودم. چون هم خوشم نمیاومد ازش، هم به خاطر خوابگاهی بودن و مدام در رفت و آمد بودنم، عملا غیرممکن بود که آموزشگاهی شرایطم رو قبول کنه.
با توجه به این شرایطی که پیش اومده، آموزشگاها اکثرا مجازی شدن. فلذا، من خام نظر مامان و بابام شدم که برم دنبال تدریس تو همین آموزشگاههای محلی شهر خودمون. که تف به آموزشگاههای محلی شهر خودمون.
شروع کردم زنگ زدن به این ور و اون ور و رزومه فرستادن. مشکل بعدی من هم اینه که با کار کممزد و حتی بیمزد مشکلی ندارم؛ بالاخره تجربه ست و اونا هم دارن با استخدام من ریسک میکنن. ولی این کلاس گذاشتنهاشون رو ذرهای برنمیتابم :| با معدل بالای نوزده و نیم کارشناسی زنگ میزنی به یه آموزشگاه درپیت به معنای واقعی کلمه (که من تا حالا کسی رو ندیدم بگه من از اینجا انگلیسی یاد گرفتم)، و انقدر برات کلاس میذارن که «تو تجربه نداری» و «ما معلم با تجربه لازم داریم» (حالا اکثرا طرف بازنشسته آموزش پرورشه که دیگه مونده کجا بره بهش کار بدن) و اصلا به این فکر نمیکنن که خب من دارم نیروی جوون و با حوصله میگیرم، بهش حقوق هم که نمیدم تقریبا، رزومهش هم که از سر آموزشگاه من زیاده، دیگه این اداها رو براش درنیارم که «ما خیلی خوبیم و خاک تو سرت که دانشجویی» :|
بدبختی از اونجا شروع شد که زنگ زدن افاقه نکرد. بنابراین من یه روز با دوستم هماهنگ کردم بیاد دنبالم، و حضوری بریم رزومهم رو تحویل آموزشگاهها بدیم. که کاش نرفته بودیم.
حواسمون نبود که پنج شنبه ست. حالا نه که پنج شنبهها این جا تعطیل باشه، نه. ولی خب تو این اوضاع کرونا، بعید بود پنج شنبه آموزشگاه باز باشه. سهتا از آموزشگاههایی که رفتیم بسته بود. داشتیم دیگه قطع امید میکردیم که بریم خونه، که یهو لحظه آخر گفت: «فلان آموزشگاه هم تو راهمونه ها. بیا یه سر اونجا هم بریم.» و اونجا باز بود.
دوتایی رفتیم تو، سلام کردیم، شماره مدیر آموزشگاه رو از منشی گرفتیم که رزومه رو براش بفرستیم و خداحافظی کردیم.
نیمه شهریور من رفتم مصاحبهی این آموزشگاه، دو سه تا مصاحبهی تکمیلی دیگه هم رفتم که الان یه هفتهست فهمیدم مصاحبه نبود در واقع، و از هشتم مهرماه تدریس دوتا کلاس رو شروع کردم.
پرانتز رو ببندین.
اومدن نتایج نهایی کنکور تا جایی که میشد عقب افتاد. مشکل کار اینجا بود که من اگه میخواستم ارشد مستقیم دانشگاه خودم رو بخونم، باید تا چهارم آبان ثبت نامم رو تموم میکردم. نتایج کنکور قرار بود تا کی منتشر بشه؟ تا پنج آبان :|
صبح سوم آبان زنگ زدم به دانشگاه خودم که ببینم بهم وقت اضافه میدن یا نه. که ندادن :))) دردم این بود که باید هشتاد هزار تومن پول میدادم و نمیخواستم پول اضافه بدم :| ولی در نهایت بهم گفتن که چارهای نیست. ثبت نامت رو انجام بده و تهش بعدا انصراف میذی!
از اینجا به بعد یه سری چیزا قاطی میشه. فلذا اگه میخواین بدونین این وسط، روز پنجم آبان بنده مشغول چه کارایی بودم، رمز پست بعدی رو ازم بگیرین.
نتایج شب پنجم آبان بالاخره اومد. و من - که منتظر بودم نتیجه کنکورم هم همون دانشگاه خودم از آب دربیاد و دیگه لازم نباشه بین دوتا دانشگاه انتخاب کنم - یه جای دیگه قبول شده بودم!
هیچی دیگه. اومدن این نتیجه برای من هیچ فرقی با دیدن روح بابای هملت (هملت کبیر) نداشت. از همونجا کاسهی چه کنم چه کنمم رو برداشتم و شروع کردم از ملت نظرخواهی کردن :)))
دوباره رفتم سراغ همون استاد قبلی که سابقه تدریس و دانشجویی توی هردوتا دانشگاه رو داشت. اون بنده خدا هم باز سوال «علم بهتر است یا ثروت» رو مطرح کرد. (البته کلا از این رشته ثروت درنمیاد. اگه به این امید دارین ادبیات انگلیسی میخونین، کتاباتون - و به خصوص اون نورتون هفت جلدی رو - رو آتیش بزنین، روشون مارشملو کباب کنین و از همین الان بشینین برای پزشکی/دندونپزشکی/داروسازی بخونین) منم که خدای پاسخ دادن به سوالات بیپاسخم، همون جوری کاسه به دست منتظر بودم ببینم بقیه برام تصمیم میگیرن یا نه!
این استادم واقعا یکی از ماهترین آدماییه که تا حالا تو زندگیم سعادت برخورد باهاش رو داشتم. بندهی خدا بدون این که من چیزی بگم، مشکلم رو توی گروه اساتید دانشکده خودمون مطرح کرده بود؛ و جواب همه رو برام فرستاده بود! و من هنوز هم نتونسته بودم تصمیم بگیرم.
بالاخره بعد از سه روز، صحبت کردن مستقیم با دوتا استاد هیئت علمی، صحبت غیرمستقیم با سهتا استاد هیئت علمی دیگه، و نظرخواهی از عالم و آدم، تصمیمم رو گرفتم و به استادم هم اطلاع دادم. فلذا الان بناست در یک دانشگاه جدید، از شنبه شروع به کسب علم کنم :دی
شاید باورتون نشه ولی از هر دوتا استاد محبوبم قول گرفتم که کلاسای آنلاینشون رو برام بفرستن :| یکی از دلایل اصلیای که نمیخواستم برم اینا بودن اصلا. بس که کلاساشون خوبه!
و بعد از این تصمیم، تازه پروسهی دردناک ثبت نام غیرحضوری شروع شد :|
یکی از مدارک اصلیای که برای ثبت نام غیرحضوری میخوان، گواهی موقت کارشناسیه. طبیعتا ماها به خاطر این شرایط پیش اومده هیچ کدوم نتونسته بودیم برگردیم تهران و کارای گرفتن مدرکمون رو راه بندازیم. (یادش به خیر، پارسال وقتی داشتم وسایلم رو از خوابگاه جمع میکردم تصورم این بود که اسفند برمیگردم، میرم عروسی دوستم، گواهی موقتم رو هم از دانشگاه میگیرم، بعد برای عید میام خونه و دوستام میان اینجا :|) به خاطر همین، سازمان سنجش امسال یه فرم طراحی کرده بود که دانشگاهمون معدلمون رو توش تایید کنه، و تحویلش بدیم به دانشگاه مقصد؛ تا بعدا گواهی موقت/اصل مدرک رو براشون ببریم. من هم خوش خیال، با تصور این که همه باید این کار رو انجام بدن و دانشگاه قطعا میدونه داره چیکار میکنه، صبح شنبه زنگ زدم به اداره فارغ التحصیلان.
انگار براشون داری توضیح میدی قوری چای راسل چیه.
همون قدر پرت :))))))
بعد از صحبت کردن با بیست نفر، و از اول توضیح دادن شرایط برای هر بیست نفرشون، بالاخره مدیر خدمات آموزشی دانشگاه موضوع رو متوجه شد و ذکر کرد که:
«خب خودتون باید بیاین این رو تحویل بگیرین.»
من، در حالی که داشتم دونه دونهی موهام رو از ریشه در میآوردم:
«ولی الان با این شرایط من چه جوری بیام تهران؟»
مدیر خدمات آموزشی:
«خب بگین یکی بیاد بگیره. فقط وکالت محضری داشته باشه.»
من، زانو زده وسط خونه:
«من چه جوری وکالت محضری جور کنم آخه؟! دانشگاه میخوام ثبت نام کنم همین امروز فردا! نمیشه که این جوری!»
و بعد از کلی چونه زدن، ایشون حاضر شد اسم من، و کسی که قرار بود بره مدرکم رو تحویل بگیره رو یادداشت کنه و به یه دستنوشتهی امضا شدهی من اکتفا کنن :|
مدیونین فکر کنین فرداش کار من راه افتاد :)))))))))))))
دوست بدبخت من، فردا صبح زود راه افتاد که بره دانشگاه. پرونده من کجا بود؟ خدمات آموزشی. کجا باید میرفت که معدلم تایید بشه و گواهی بدن؟ اداره فارغالتحصیلان. فاصلهی این دوتا چقدر بود؟ یک طبقه ساختمون. این پروسه چقدر طول کشید و به چه صورت انجام شد؟
پنج ساعت، بعد از تماس من با مدیر خمات آموزشی، منشی مدیر خدمات آموزشی، رئیس اداره فارغ التحصیلان، چند کارمند اداره فارغالتحصیلان، کارشناس آموزشمون در دانشکده خودمون، سه کارشناس خدمات آموزشی، و در لحظه آخر نگهبانی طبقه همکف که دوستم رو از ساختمون شوت کرده بود بیرون :|
آیا کارم در نهایت انجام شد؟
خیر! آخرش هم پرونده موند دست خدمات آموزشی، و دوست بیچارهی من مغموم و سرافکنده برگشت خونه :))))))))
حالا من مونده بودم و استرس «اگه نتونم ثبت نام کنم چی» و این که نمیدونستم روز بعدش دیگه کی رو میتونم بفرستم دنبال این کار! روم هم نمیشد از دوستام بپرسم. حتی زنگ زدم به دانشگاه مقصد که ببینم ریزنمرات رو به جای مدرک قبول میکنن یا نه؛ که گفتن به هیچ وجه قبول نمیکنن و مشکل از دانشگاه خودمه :|
دیگه داشتم دست دست میکردم که خودم و بابام شب با ماشین راه بیفتیم و صبح برسیم تهران کارام رو انجام بدیم، که خبر جدید اومد.
شهر ما و تهران، هر دو از فردا ظهر برای پلاکهای غیربومی بسته میشد :)))))
دیگه من برنتابیدم، و به ناچار رو انداختم به یکی دیگه از دوستام. اون بندهی خدا هم تو رودربایستی، قبول کرد بره کارم رو انجام بده :دی منم داشتم از خجالت میمردم چون میدونستم فردا که بره دانشگاه، اصلا برخورد جالبی نمیشه باهاش.
و دقیقا همین طور شد :| بندهی خدا از کارش هم مجبور شده بود بزنه، و فقط برای فرم من انقدر علافی و تحقیر کشیده بود که وقتی بهش زنگ زدم کارد میزدی خونش در نمیاومد =)) شما فقط به این یه موردش فکر کنین که حراست این بنده خدا رو هم انداخته بود بیرون از ساختمون :| حتی آخر کار که فرم رو پر کرده بودن و امضا هم شده بود، یکی از این کارمندا فرم رو گرفته بود و بهش نمیداد چون وکالت محضری نداشت، و من مجبور شدم مستقیم زنگ بزنم به اون خانومه و بهش بگم تو رو به خدا دست از سر کچل ما بردار و این فرم رو تحویل بده :)))))))
و بله. بالاخره من دیشب به این فرم کوفتی رسیدم؛ و ثبت نام اولیه دانشگاهم تموم شد! (هنوز فرم گواهی سلامت و اینا مونده) و از شنبه کلاسام شروع میشه. دلم میخواد اسم دانشگاهم رو بگم ولی میدونم که بعدا پشیمون میشم، فلذا در همین حد بدونین که همچنان تهرانم. و به شدت استرس و هیجان مقطع و دانشگاه جدید داره خفهم میکنه :دی