۱۳ مطلب با موضوع «خونه» ثبت شده است

مقادیری غرغر که مجبور نیستین بخونین و اصلا شاید رمز گذاشتم روش که راحتتون کنم!

طی یک سال گذشته، دوتا بابابزرگام رو از دست دادم. اون هفته چهلم یکی بود و هنوز سالگرد اون یکی نشده.

خلاصه می‌خوام بگم سال سختی بود.

ترم اول دانشگاه برام هنوز یک ماه نشده زجرآور شد - هم‌کلاسی مزخرفی داشتم و عادت نداشتم ترم اول دانشگاه با دعوا یکی رو از سر خودم باز کنم، اونم آدمی که هرگز ندیده بودمش و هنوز هم از نزدیک ندیدمش. ولی این کار رو کردم.

رفتم سر کار. یه ترم تو آموزشگاه درس دادم - مجازی، با عذاب زیاد، و آدم‌های بی‌مسئولیتی که حتی کار ثبت‌نام و جمع‌آوری فیش بچه‌ها رو هم به من سپرده بودن. آخرای ترم بود که یکی تو آموزشگاه ازم خوشش اومد و قبل از این که به خودم بگه، از صاحب آموزشگاه تا معلمایی که ندیده بودم رو خبر کرد و من تازه فهمیدم از روز اولی که رفتم اون جا، همه داشتن نقشه می‌چیدن که من چطور با اون آدم وقت بگذرونم، حتی به قیمت کشوندن من تو غروب جمعه توی ساختمونی که از ورودی پشتی باید می‌رفتی و به جز تو و سه‌‌تا مرد، دیگه کسی اونجا نبود. گفتم دیگه نمیام. خواهش کردن که ما رو تو حساب باز کردیم، بمون! گفتم فقط یه ترم دیگه و با یه کلاس دیگه می‌مونم و بعدش می‌رم. راه هم نداره. و جماعتی رو از خودم ناراحت کردم، که به جهنم البته و می‌تونستن به رفتارای زننده‌شون فکر کنن، و اومدم بیرون.

یه کار ترجمه کتاب گرفتم از دوستم که باید یه ماهه تحویل می‌دادم. خورد به امتحانای ترم و مقاله‌ها و روز آخر، بیست و چهار ساعت بیدار موندم و طوری با سرعت ترجمه می‌کردم و تایپ که شش ساعت آخر اصلا از جام بلند نشدم و صبونه هم نخوردم تا تحویل بدم. وقت بلند شدن نداشتم. به این کارم افتخار می‌کنم البته، ولی دیگه جور نشد با دوستم - که کتاب به اسم اون چاپ شده - کار کنم تا الان. خیلی هم دنبالم دوید بنده‌خدا. من نتونستم.

وسط ارائه کلاسی فهمیدم مامان‌بزرگم سکته مغزی کرده. یه هفته بعدش بابابزرگم دوباره زمین خورد و اون یکی فمورش شکست. بعد دیگه تصمیم گرفت بلند نشه. کم‌کم محو شد. مامان‌بزرگم دیگه هرگز به خونه‌مون زنگ نزد که بابام ادای تلفن رو دربیاره و بگه «کال فرام مَمَن جون».

شروع ترم دو با دردسرای جدید بود. با کلاس و استادی که مشتاقش بودم، فکر می‌کردم ازش قراره کلی چیز یاد بگیرم. انقدر این کلاس فشار عصبی - جدای از فشار مالی خرید کیندل شش میلیونی برای خوندن اون حجم وحشتاک درس، هر هفته، بدون این که خودم رو کور کنم - به من وارد کرد که هر جلسه باید ایندرال می‌خوردم قبل کلاس وگرنه کلا جلوی چشمام از استرس سیاهی می‌رفت. حق غیبت هم نداشتم. تا این که آخرای ترم دیگه ذله شدم و دوتا غیبت کردم.

از بهار چپ و راست زنگ زدن خونه‌مون برای خواستگاری. من حالم از خواستگاری سنتی به هم می‌خوره. از این که با پیش‌فرض «دختره نون حلال خورده و وضع مالی‌شون معقوله و حجابش نسبتا اوکیه و رشته‌ش هم چیزی نیست که بخواد یا بتونه خیلی مستقل بشه و کار کنه» میان بیزارم. از معرف‌ها نفرت دارم. به مامانم گفتم اگه من بخوام ازدواج کنم، همون طوری که بقیه دوست‌پسر پیدا می‌کنن پیدا می‌کنم. به دوستام می‌سپرم. نه به همسایه مامان‌بزرگم که وقتی به موردی که معرفی کرده بود سربالا جواب نه دادم خودش سمج شد که «پسر خوبیه حیفه ها». نه به فامیل دوری که باباش زنگ زده می‌گه «پسر من خیلی پولدار و اهل خانواده‌ست، حیفه! جوجه می‌گیره میاد با خانواده می‌خوره، نه با دوستاش!». تا الان موفق شدم مامانم رو راضی کنم که کسی نیاد خونه وگرنه من جا می‌ذارم می‌رم بیرون و آبروی هیچ کسی هم برام مهم نیست. به چندنفر ندیده و نشناخته و اسم نپرسیده جواب رد دادم. حوصله ندارم. حالم رو بد می‌کنه. باز امشب یکی زنگ زد، مشاورم هم گفته با یکی برم بیرون که تجربه کسب کنم و چمیدونم حق دارم به همه نه بگم و اصلا برم نه گفتن رو تمرین کنم. منم حالم از نگاه کردن به بقیه با دید خریداری به هم می‌خوره. نمی‌رم. همون قدر که اونا حق دارن تصمیم بگیرن الان می‌خوان ازدواج کنن، منم حق دارم الان نخوام. بازم دعوا خواهیم داشت سر «اصلا پسر مردم شانس آورده تو نه می‌گی». ولی به درک.

مشاورم می‌گه علائمم به نظر نمیاد adhd باشه. ولی اختلال اضطراب فراگیر رو حتما دارم. خودم ولی بعد از یک سال تحقیق مطمئنم که adhd هم هست - اصلا این اضطرابم فکر می‌کنم از اثرات طولانی‌مدت پنهان کردن علائم adhdم بوده. بازم باید وقت بگذره. برای ماه بعد هم بهم تکلیف داده که برای یکی نامه بنویسم. خبر نداره قبل از این که باهاش حرف بزنم، نود درصد نامه رو نوشته بودم.

رای دادم. رای شو.راها - می‌خواستم نذارم یکی بیاد توی شو.رای شهر که فکر می‌کنه عقلم ناقصه و خودش معیار حقه. زورم نرسید، ولی حداقل تونستم یه زن فوق‌العاده رو وارد این شورا کنم. البته تو حوزه رای ریا.ستجمهوری رو هم همراهش می‌دادن بهت. کاش اون خانوم دکتری که بهش رای دادم دیوونه نشه بین این جماعت دیوونه.

قطع امید کردم. از بهبود اوضاع. از این که چیزی اینجا درست بشه. از رفتنم هم. چون من دل تصمیم‌گیری هرگز نداشتم و هیچ ساپورتی هم ندارم، پول هم. انگیزه هم. هیچی به هیچی. ولی دوستام دارن می‌رن - یکی دوسالی بیشتر بین من و تنها اینجا موندن فاصله نیست. یکی که امسال می‌‎ره انگلیس، اون یکی هم احتمالا تا سال بعد با شوهرش یه جای دیگه می‌رن.

ناشکر نیستم، اینا هم نه ناشکریه نه غر. اصلا شاید رمز گذاشتم روش بعدا. اینا برای اینه که بدونم اگه بیشتر از معمول حالم بد می‌شه، حق دارم. حق دارم عصبی باشم، ناراحت باشم، افسرده باشم، درس نخونم. فقط برای همین، که یادم باشه اگه حالم خوب نیست بی‌علت نیست. دنبال بهونه نمی‌گردم. دنبال دردسر نیستم. خسته‌ام فقط.

  • Nova
  • چهارشنبه ۱۶ تیر ۰۰

قاب دلخواه خانه من

خب از اونجایی که من به این چالش بلاگردون به شدت دیر رسیدم و تازه دیدم تسنیم هم منو دعوت کرده و نمی‌شه روش رو زمین انداخت؛ دیگه عملا دعوت کردن من فایده‌ای نداره :دی فلذا این شما و این قاب دلخواه خانه من.

عکس رو همین امروز صبح بعد از نماز گرفتم؛ همین جوری برای دل خودم. و فکر می‌کنم به خاطر همین دوستش دارم. این جا پنجره اتاق منه که مدتیه چندتا گلدون مهمونش شدن؛ و  من وقتی می‌شینم پشت میزی که پای همین پنجره ست تا کارام رو انجام بدم، کلی از وجودشون لذت می‌برم. آسمون هم همیشه از این پنجره پیداست.

شما هم اگه مثل من لحظه آخر رسیدید؛ همین الان از طرف من دعوتید :))

  • Nova
  • پنجشنبه ۶ شهریور ۹۹

بنده خودم تختم رو که مرتب می کنم حس می کنم کوه کندم

حالا که همه اومدن از کارای قرنطینه‌ایشون گفتن؛ منم بازی :دی

با این که من خیر سرم امسال کنکوری‌ام و باید در حال خفه کردن خودم با کتابام باشم، عملا به خاطر اختلال اضطرابی که دارم فلج می‌شم و هیچ کاری از دستم برنمیاد. در نتیجه فقط از میزم عکس‌های فاخر به اشتراک می‌ذارم که مثلا انگیزه بگیرم برای درس خوندن؛ تهش هم بلند می‌شم می‌رم پی علافی خودم :دی

نمونه عکس‌های فاخر:

تعداد لیوان‌های توی عکس رو داشته باشید فقط :دی جفتشون هم هدیه‌ی دوستامن. اون لیوان جغدی رو که سال دوم خوابگاه مرجان برام خرید چون لیوانم رو شکسته بود؛ این لیوان تن‌تن رو هم همین ترم آخری که خوابگاه بودم؛ یه شب که به شدت حالم بد بود و بچه‌ها آورده بودنم میدون انقلاب، هدیه برام خرید که ازش یادگاری داشته باشم.

نمونه بعدی عکس فاخر:

از سری عکس‌های «ما هر روز صبح برشتوک می‌خوریم(تازه حتی انقدر هم باکلاس نیستم که بگم کورن‌فلکس)»،«من فقط کتاب‌های فاخر می‌خونم»، و قص الی هذا. تازه نمی‌دونم چقدر در جریانید، ولی حتی روتختیم هم از این ملافه‌هاییه که سالیان سال به همه‌ی حاجی‌های راهی عربستان می‌دادن :دی

خب دیگه بسه :)))

آهنگ‌های خوبی که این مدت گوش دادم:

باورتون نمی‌شه که چقدر شرمنده‌ام که اون قدر از موسیقی فارسی حالیم نمی‎شه که چیزی به جز اونایی که همه می‌شناسن پیشنهاد بدم. البته از موسیقی جاهای دیگه هم چیز خاصی سرم نمی‌شه، ولی خب اونا رو بیشتر دوست دارم :دی

به هر روی، اینا پیشناهاد‌ای منه، اگه دوست دارین آهنگ‌هایی غیر از پاپ بشنوید.

Bill Withers - Ain't No Sunshine

First Aid Kit - Wolf

Florence + The Machine - Cosmic Love

Blackmore's Night - Under a Violet Moon

Alexandre Desplat - It's Romance (این آهنگ بی‌کلامه، و یکی از موسیقی متن‌های فیلم زنان کوچکه. من همه آهنگاش رو پیشنهاد می‌کنم :دی)

Barbara - Ma Plus Belle Histoire d'Amour

فیلم‌های خوبی که این مدت دیدم:

زنان کوچک، به کارگردانی گرتا گرویگ

اگه به اندازه من این کتاب رو دوست دارید و دلتون می‌خواد از یه زاویه دیگه داستان خواهران مارچ رو ببینید؛ یا کلا از این بابت که فیلم رو یک زن کارگردانی کرده و موضوع اصلی فیلم هم زندگی این زن‌هاست و تمام داستان حول محور ازدواج و عشق و عاشقی نمی‌گذره ذوق‌زده‌اید، شیفته هنرمندی بازیگرای نقش اصلیش هستید، یا اصلا صرفا از Period Drama و فیلم‌های این مدلی خوشتون میاد، حتما زنان کوچک رو ببینید، حالتون رو خوب می‌کنه. 

جوجو خرگوشه، به کارگردانی تایکا وایتیتی

بانمکه، دوست داشتنیه، راجع به یه بچه کوچیک توی دنیای جدی آلمان در زمان جنگ جهانی دومه و شما همه ماجرا رو از دید بانمک این کوچولو می‌بینید، با این که خیلی بیشتر از اون می‌فهمید که چه اتفاقی داره می‌افته.

بقیه فیلمایی که دیدم، یا قدیمی‌تر بوده؛ یا انقدر ارزش دیدن نداشته که بیام معرفیشون کنم، یا خیلی خاص مرتبط به ادبیات انگلیسی بوده که برای بقیه اون قدرها هم دوست داشتنی نیست.(در عین حال، اون یکی فیلم قبلی گرتا گرویگ، Lady Bird رو هم پیشنهاد می‌کنم اگه دوست دارین ببینین.)

دسرها و غذاهای خوبی که این مدت پختم:

شپردز پای(Shepherd's Pie)

هم می‌تونید گوگل کنید، هم از اینستاگرام یه دستور خوب پیدا کنید. برخلاف اسم عجیبش فوق‌العاده راحته و خوشمزه، تازه به جای فر توی این تابه‌های دو در هم می‌شه درستش کرد. تازه برای درست کردن موادش می‌تونید کلی خلاقیت به خرج بدید و حتی اگه خواستید، می‌تونید بدون گوشت درستش کنید و کلا ترکیبی نو در بندازید :دی

کوکی لیمویی ترک‌دار شف طیبه

من اینو به همه دوستام پیشنهاد کردم درست کنن، و دوتاشون که تا حالا درست کردن خیلی راضی بودن ^_^ به نسبت انواع شیرینی‌هایی که می‌شه درست کرد، کم‌خرج‌تره (که یکی از مهم‌ترین معیارای منه، از بس همه چی گرونه و دلم نمیاد چیز جدیدی رو امتحان کنم که ممکنه خراب بشه و خوردنش هم بهم نچسبه) و در عین حال خیلی خوش‌عطره! به جای لیمو، از پرتقال و نارنگی و انواع مرکبات هم می‌شه استفاده کرد. پیشنهادم اینه که در زمینه ریختن آرد، کم کم آردتون رو بریزید چون ممکنه مقدارش یه ذره کم و زیاد باشه (وی در خانه پیمانه ندارد و کلا این چیزها سرش نمی‌شود). و علاوه بر اون، اگه شکر روش رو دوست ندارید، نزنید! من از شکر اضافه روی شیرینی و کوکی خوشم نمیاد :دی

تزئین کیک

این دیگه یکی از ساده‌ترین چیزهای ممکنه، همه‌تون هم می‌دونید، من نمی‌دونستم :دی به جای خامه زدن روی کیک، می‌شه پنیر خامه‌ای رو با کره و پودر قند/شکر توی همزن بزنیم تا سبک بشه؛ و بعدش با اون ماسوره خوشگلا روی کیک بزنیمش. (پیس پیس: ماسوره هم اگه ندارید، می‌شه چندتایی از مدل‌هاش رو همینجوری تو خونه درست کرد. یه گوگل بکنید و اگه پیدا نکردید بهم بگید). مقدار دقیق مواد و اینا رو هم، با سرچ کردن cheese frosting می‌تونید پیدا کنید، ولی به طور مثال، یکی‌شون اینه:

1/2 فنجان کره (113 گرم)

1 فنجان پنیر خامه‌ای (226 گرم)

4 فنجان پودر شکر/قند

و برای بوی خوب، می‌تونید یه کم وانیل، نسکافه، یا پودر کاکائو بریزید توش. من نسکافه رو امتحان کردم و خیلی خوب بود! (پیس پیس: من بدون دستور این کارو کردم، یه قاشق چایخوری دستم بود، هی می‌چشیدم ببینم طعمش همونی شده که من دوست دارم یا نه :دی)

نتیجه دفعه اولی که این رو درست کردم و ماسوره زدن رو هم امتحان کردم، اینه:

واقعا عکس خوبی نیست :))) ولی خب به بزرگی خودتون ببخشید، تازه ماسوره زدن هم بلد نیستم :دی شمع بهتر هم تو خونه نداشتیم :/

کتاب هم معرفی نمی‌کنم، چون خودم نمی‌‌رسم چیز جدیدی به جز کتابای کنکورم بخونم و خب خودتون ماشالا هزار ماشالا کتابای خوب رو می‌شناسین :)) فقط اوصیکم به این که دنبال دوره‌های آموزشی و کورس‌های آنلاینی که تازگی رایگان شده‌ن بگردید که حیف نشه، اگه می‌خواید زبان انگلیسی‌تون رو تقویت کنید حتما یه سر به اینجا بزنید چون خیلی کمکتون می‌کنه، حتما تو خونه یه کم ورزش کنید(یه عالمه اپلیکیشن خوب می‌تونید برای گوشی پیدا کنید) چون حالتون رو خیلی خیلی بهتر می‌کنه، به ظاهر و باطن خودتون برسید، اگه هیچ کاری هم نمی‌کنید و حالتون گرفته است به خدا مهم نیست، حق دارید. مسابقه‌ی «کی از همه خفن‌تره» که نذاشتیم :)) به شدت به فکر سلامت روانتون باشید.

  • Nova
  • جمعه ۲۲ فروردين ۹۹

مهمانی خدا

مامان زنگ زده بود، حول و حوش نیم ساعت پیش‌تر. یه خرده بابت کلاسام و دوستام حرف زدیم و بعدش که گفتم بلیت از سی و هشت تومن شده پنجاه تومن، یه کم هم تو دلمون به زمین و زمان و «شیب ملایم افزایش قیمت» فحش دادیم.

حرف داداشم پیش اومد و این که امتحانای ترمش شروع شده و هنوز هیچی نشده داره هنرهاش رو به منصه ظهور می‌رسونه. امسال هم سال اولیه که داره روزه می‌گیره و تا حالا خیلی خوب پیش رفته که چیزی نخورده! چون برادر من به غایت شکم‌چرونه و هوس دلش بر مغزش هم حکمرانی می‌کنه در بعضی موارد[با بولدوزر از روی برادرش رد می‌شود] : دی

برام تعریف کرد که برادر دیروز بعدازظهر ظاهرا رفته سر یخچال، درش رو باز کرده و با هندونه‌ی چشمک‌زن مواجه شده :))) بعد یهو در یخچال رو بسته، چرخیده طرف مامانم و بلند بهش گفته:

«بی‌شعور!»

مامان طفلک من هم هاج و واج همین جوری نگاه می‌کرده بهش که «چه حادثه‌ای رخ داد الان»، و در همین حین آقای برادر برگشته بهش گفته:

«خب، فحش دادم دیگه، روزه‌م باطل شد! من دارم می‌رم هندونه بخورم!»

به ستاره‌ی وبلاگم قسم :))))

مامان من هم توجیهش کرده که «چون مسخره‌ بازی بود و من هم کاملا از فحشی که نثارم شده راضی‌ام و مشکلی ندارم، روزه‌ت باطل نشده و اصلا غلط می‌کنی بری هندونه بخوری» :)))))

و برادر در این مرحله دیگه کلا از شعف هندونه خوردن عنان از کف داده و گفته:

«خب به کی فحش بدم که باطل شه؟ نمی‌شه برم تو کوچه، یقه یکی رو بگیرم و بهش بگم پدرسگ؟!»

و مادر در این مرحله دیگه چنان خنده بهش مستولی شده بوده که بی هیچ حرفی برادر رو با مشت و لگد از آشپزخونه انداخته بیرون :دی

اینم وضع ماست با ماه رمضون :دی

  • Nova
  • شنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۸

Fairy lights make things better

چقدر وقته ننوشتم باز :(

عیب نداره. بین این همه سیل و خبر بد، بذارید از یه جنبه خوبش بگم براتون. یزد بارون نمیاد. امسال دو یا سه بار فقط بارون باریده؛ برف هم یه بار. اون وقت امشب چی شد؟ بارون زد! درسته که چون ما شهردار نداریم(!) با همون دو سه بار بارون هم نصف شهرمون تعطیل شده و جلوی خونه ما هم طبق معمول یه دریاچه شکل گرفته - که احتمالا اگه پاچه‎هام رو بزنم بالا و برم توش، می‎تونم ماهی بگیرم براتون! - ولی همه این قدر خوش‎حالن که وقتی می‎ری پشت پنجره، می‎بینی از خونه همسایه‎ها هم هر کسی پشت یه پنجره‎ای داره با لبخند - و بعضا نیش باز - به بارون نگاه می‎کنه ^_^

شاید باورتون نشه، ولی حتی مردم شهرستان‎های اطراف که بعد از سال‎های سال سیل اومده تو شهرشون (که البته تو مسیل قدیمیه و مشکلی ایجاد نکرده خدا رو شکر تا الان) خوش‎حالن! رودخونه‎ای که الان سیل زنده‎ش کرده رو من هیچ وقت یادم نمیاد دیده باشم آب توش رفته باشه! پارکینگ شده بود یه مدت :دی البته به نظرم اسم سیل زشته برای این لطفی که این رحمت الهی حداقل در حق ماها کرده. آبشارهایی که سال‎های سال بود خشک شده بودن هم زنده شدن.

خلاصه اومدم بگم، بین این همه مصیبت، بین این همه غم، این بارون - حداقل تا الان - برای ما رحمت بود؛ قدرش رو بدونیم کاش. 

در باب خود سیل دیگه بزرگان همه چی رو گفتن، نیازی به گفتن من نیست.


 دیروز رفته بودم خونه‎‎ی رفیق. دوتایی نشستیم با ماژیک طلایی و نقره‎ای، برای سال جدید Resolution می‎نوشتیم. من تا حالا از این کارا نکرده بودم :دی شاید تو ذهنم تصمیمای جدید می‎گرفتم برای سال جدید، ولی یادم نمیاد هیچ وقت نوشته باشمشون. اونم برای سال نوی شمسی! معمولا دم سال نوی میلادی جو می‎گرفت این جانب رو :)

به هر روی، الان بیست و شش‎تا هدف و رزولوشن دارم برای سال جدید. ان شاء الله که بتونم بیشترش رو عملی کنم. هر کدوم رو تونستم به جای خوبی برسونم، این جا خبرش رو جار می‎زنم که شمام در جریان باشید. یکیش هم بیشتر نوشتن تو وبلاگم و زنده موندنم تو بلاگستانه :)


در راستای بارونی که جلوی خونه ما رو دریاچه کرده و ما رو «دریاچه‎ای»، هوا چنان خوب شده که الله اکبر به واقع. ستاره‎ها هم دلبرانه از اون بالا چشمک می‎زنن. منم تا کمی پیش که هنوز سردم نشده بود، پنجره اتاق رو باز گذاشته بودم و فیض می‎بردم. بعدازظهری حال نداشتم راستش. خوابم می‎اومد و چون برنامه خوابیدنم با عید حسابی به هم ریخته، داشتم مقاومت می‎کردم که نرم بخوابم و دوباره سه ساعت از روزم به هدر بره. حتی فیلم هم حوصله نداشتم ببینم. فلذا نشستم و یه لیست دم دستی از کارایی که هنوز بهشون دست نزدم و باید تا آخر تعطیلات تمومشون کنم نوشتم و یه زمان تقریبی هم زدم تنگشون. دیدم باز حال ندارم بشینم کاری انجام بدم! یه چایی سبز و سیاه ترکیبی دم کردم، اتاقم رو مرتب کردم، پتوی تخت رو کشیدم، کتاب مقاله‎نویسی دو ترم پیش رو درآوردم که ببینم اصولا مقاله‎ای که استادم می‎خواد رو چه جوری باید بنویسم و ریسه چراغ آویزون از پنجره رو زدم به برق. هنوز بارون شدید نگرفته بود. به مامان گفتم اگه حال داره با هم بریم تا پارک نزدیک خونه، که هم هوامون عوض شه و هم از لوازم قنادی سر راه کاغذ روغنی بخرم که شیرینی‎ای که از اول عید قصد درست کردنش رو داشتم بالاخره درست کنم. مامان داشت جارو می‎کرد. به اتاق که رسید، صدام زد و بارون رو از پنجره نشونم داد و کاملا متوجهم کرد که نمی‎شه بیرون رفت تو این هوا :دی

بنابراین برگشتم سراغ تحقیقات میدانیم برای موضوع مقاله، و اسپاتیفای لپ تاپ رو هم بعد از ماه‎ها باز کردم و گذاشتم رو یه پلی لیست آکوستیک مهربون. یه کم که درگیر کارای درسیم شدم، به این نتیجه رسیدم که بعضی وقتا، تنها پاسخ مناسب برای «حالم بده، چی کار کنم»ِ مغزم، اینه که یه چایی بخورم و سعی کنم یه کاری رو به نتیجه برسونم.


آقا یه چیزییییی! من اومدم پست رو تموم کنم، مامانم صدام زد که یکی از این هنرمندایی که میان تو عصر جدید هنرنمایی کنن رو نشونم بده. از همونایی که مامانشون دوبار بهشون گفته قربون دست و پای بلوریت برم پسرم و فکر کردن آدم خاص و خفنی‎ان. بماند که من چقدر از ذره ذره این برنامه متنفرم و حرص می‎خورم وقتی می‎بینم مامان و داداشم نشسته‎ن و دارن می‎بینن. یارو اومده توی برنامه، کارشناسی ارشد آموزش زبان انگلیسیه (از این شاخه خاص هم متنفرم و شما هم اگه یه سر به دانشگاها بزنید کاملا متوجه می‎شید چرا) و هنرش اینه که با دوتا دست آینه‎ای فارسی و انگلیسی می‎نویسه. بماند که این کار رو بنده هم بلدم و نوشتم و به خداوندی خدا قسم که نه هنره، نه فایده‎ای داره، نه حتی استعداد خاصی می‎خواد :/

همه اینا به کنار، یارو اومد این رو نوشت:

I can writh with my both hand

و من، اساتیدم، نصف دانشکده، معلم‎های زبانی که انگلیسی واقعا بلدن، و تمام native های انگلیسی زبان مردیم :/ 

خب خاک به سر دانشگاهامون با این اوضاع، خاک به سر دانشجوهامون؛ خاک به سر تلویزیونمون و به طور ویژه خاک به سر عصر جدید، داورهاش، دکوراتورش، ایده پردازش و علی‎‎خانی‎ش :/

من برم در گوشه کناری حرصم رو بخورم!

  • Nova
  • سه شنبه ۶ فروردين ۹۸
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.