طی یک سال گذشته، دوتا بابابزرگام رو از دست دادم. اون هفته چهلم یکی بود و هنوز سالگرد اون یکی نشده.
خلاصه میخوام بگم سال سختی بود.
ترم اول دانشگاه برام هنوز یک ماه نشده زجرآور شد - همکلاسی مزخرفی داشتم و عادت نداشتم ترم اول دانشگاه با دعوا یکی رو از سر خودم باز کنم، اونم آدمی که هرگز ندیده بودمش و هنوز هم از نزدیک ندیدمش. ولی این کار رو کردم.
رفتم سر کار. یه ترم تو آموزشگاه درس دادم - مجازی، با عذاب زیاد، و آدمهای بیمسئولیتی که حتی کار ثبتنام و جمعآوری فیش بچهها رو هم به من سپرده بودن. آخرای ترم بود که یکی تو آموزشگاه ازم خوشش اومد و قبل از این که به خودم بگه، از صاحب آموزشگاه تا معلمایی که ندیده بودم رو خبر کرد و من تازه فهمیدم از روز اولی که رفتم اون جا، همه داشتن نقشه میچیدن که من چطور با اون آدم وقت بگذرونم، حتی به قیمت کشوندن من تو غروب جمعه توی ساختمونی که از ورودی پشتی باید میرفتی و به جز تو و سهتا مرد، دیگه کسی اونجا نبود. گفتم دیگه نمیام. خواهش کردن که ما رو تو حساب باز کردیم، بمون! گفتم فقط یه ترم دیگه و با یه کلاس دیگه میمونم و بعدش میرم. راه هم نداره. و جماعتی رو از خودم ناراحت کردم، که به جهنم البته و میتونستن به رفتارای زنندهشون فکر کنن، و اومدم بیرون.
یه کار ترجمه کتاب گرفتم از دوستم که باید یه ماهه تحویل میدادم. خورد به امتحانای ترم و مقالهها و روز آخر، بیست و چهار ساعت بیدار موندم و طوری با سرعت ترجمه میکردم و تایپ که شش ساعت آخر اصلا از جام بلند نشدم و صبونه هم نخوردم تا تحویل بدم. وقت بلند شدن نداشتم. به این کارم افتخار میکنم البته، ولی دیگه جور نشد با دوستم - که کتاب به اسم اون چاپ شده - کار کنم تا الان. خیلی هم دنبالم دوید بندهخدا. من نتونستم.
وسط ارائه کلاسی فهمیدم مامانبزرگم سکته مغزی کرده. یه هفته بعدش بابابزرگم دوباره زمین خورد و اون یکی فمورش شکست. بعد دیگه تصمیم گرفت بلند نشه. کمکم محو شد. مامانبزرگم دیگه هرگز به خونهمون زنگ نزد که بابام ادای تلفن رو دربیاره و بگه «کال فرام مَمَن جون».
شروع ترم دو با دردسرای جدید بود. با کلاس و استادی که مشتاقش بودم، فکر میکردم ازش قراره کلی چیز یاد بگیرم. انقدر این کلاس فشار عصبی - جدای از فشار مالی خرید کیندل شش میلیونی برای خوندن اون حجم وحشتاک درس، هر هفته، بدون این که خودم رو کور کنم - به من وارد کرد که هر جلسه باید ایندرال میخوردم قبل کلاس وگرنه کلا جلوی چشمام از استرس سیاهی میرفت. حق غیبت هم نداشتم. تا این که آخرای ترم دیگه ذله شدم و دوتا غیبت کردم.
از بهار چپ و راست زنگ زدن خونهمون برای خواستگاری. من حالم از خواستگاری سنتی به هم میخوره. از این که با پیشفرض «دختره نون حلال خورده و وضع مالیشون معقوله و حجابش نسبتا اوکیه و رشتهش هم چیزی نیست که بخواد یا بتونه خیلی مستقل بشه و کار کنه» میان بیزارم. از معرفها نفرت دارم. به مامانم گفتم اگه من بخوام ازدواج کنم، همون طوری که بقیه دوستپسر پیدا میکنن پیدا میکنم. به دوستام میسپرم. نه به همسایه مامانبزرگم که وقتی به موردی که معرفی کرده بود سربالا جواب نه دادم خودش سمج شد که «پسر خوبیه حیفه ها». نه به فامیل دوری که باباش زنگ زده میگه «پسر من خیلی پولدار و اهل خانوادهست، حیفه! جوجه میگیره میاد با خانواده میخوره، نه با دوستاش!». تا الان موفق شدم مامانم رو راضی کنم که کسی نیاد خونه وگرنه من جا میذارم میرم بیرون و آبروی هیچ کسی هم برام مهم نیست. به چندنفر ندیده و نشناخته و اسم نپرسیده جواب رد دادم. حوصله ندارم. حالم رو بد میکنه. باز امشب یکی زنگ زد، مشاورم هم گفته با یکی برم بیرون که تجربه کسب کنم و چمیدونم حق دارم به همه نه بگم و اصلا برم نه گفتن رو تمرین کنم. منم حالم از نگاه کردن به بقیه با دید خریداری به هم میخوره. نمیرم. همون قدر که اونا حق دارن تصمیم بگیرن الان میخوان ازدواج کنن، منم حق دارم الان نخوام. بازم دعوا خواهیم داشت سر «اصلا پسر مردم شانس آورده تو نه میگی». ولی به درک.
مشاورم میگه علائمم به نظر نمیاد adhd باشه. ولی اختلال اضطراب فراگیر رو حتما دارم. خودم ولی بعد از یک سال تحقیق مطمئنم که adhd هم هست - اصلا این اضطرابم فکر میکنم از اثرات طولانیمدت پنهان کردن علائم adhdم بوده. بازم باید وقت بگذره. برای ماه بعد هم بهم تکلیف داده که برای یکی نامه بنویسم. خبر نداره قبل از این که باهاش حرف بزنم، نود درصد نامه رو نوشته بودم.
رای دادم. رای شو.راها - میخواستم نذارم یکی بیاد توی شو.رای شهر که فکر میکنه عقلم ناقصه و خودش معیار حقه. زورم نرسید، ولی حداقل تونستم یه زن فوقالعاده رو وارد این شورا کنم. البته تو حوزه رای ریا.ستجمهوری رو هم همراهش میدادن بهت. کاش اون خانوم دکتری که بهش رای دادم دیوونه نشه بین این جماعت دیوونه.
قطع امید کردم. از بهبود اوضاع. از این که چیزی اینجا درست بشه. از رفتنم هم. چون من دل تصمیمگیری هرگز نداشتم و هیچ ساپورتی هم ندارم، پول هم. انگیزه هم. هیچی به هیچی. ولی دوستام دارن میرن - یکی دوسالی بیشتر بین من و تنها اینجا موندن فاصله نیست. یکی که امسال میره انگلیس، اون یکی هم احتمالا تا سال بعد با شوهرش یه جای دیگه میرن.
ناشکر نیستم، اینا هم نه ناشکریه نه غر. اصلا شاید رمز گذاشتم روش بعدا. اینا برای اینه که بدونم اگه بیشتر از معمول حالم بد میشه، حق دارم. حق دارم عصبی باشم، ناراحت باشم، افسرده باشم، درس نخونم. فقط برای همین، که یادم باشه اگه حالم خوب نیست بیعلت نیست. دنبال بهونه نمیگردم. دنبال دردسر نیستم. خستهام فقط.