یعنی اف بر من، که در روزهایی که شلوغ ترین روزهای ترم و سالَمه یاد وبلاگم میافتم :)
حالا نه این که به یادش نباشم ها. کاملا به یادشم،میرم وارد پنل میشم، وبلاگای بقیه رو میخونم، گاهگداری براشون کامنتی هم میذارم که نشانی از زنده بودنم در بلاگستان باشه. بعضی اوقات هم میام که پست بذارم،میبینم همش غرغره. پشیمون میشم از آلودن وبلاگم بدین مزخرفات!
حالا نه که الان خیلی خوشحال و شاد و خندان باشم و یا اتفاق خاصی افتاده باشه ها.نه. دلم حقیقتا برای وبلاگم تنگ شدهبود و دیدم نمیتونم به امان خدا ولش کنم :دی
همونطور که نمیدونید،هفته پیش که زلزله اومد،من فردا بعدازظهرش متواری شدم به ولایت خودم. اگه دست خودم بود که پنج دقیقه بعد از زلزله،وسایلمو به همون گونهای که اون شب پک کردم، برمیداشتم و میدویدم همچو آهو که برسم خونهمون :|
اون شب با بچهها تا صبح بیدار موندیم. یعنی من نذاشتم بخوابن. به قدری از زلزله میترسم که ممکنه در صورت وقوع زلزله،قبل از تموم شدنش قالب تهی کردهباشم ختی :|
اون شب با هدیه کف اتاق نشسته بودیم،من داشتم مثلا پای لپ تاپم درس میخوندم و هدیه هم طبق معمول پهن شده بود کف زمین و سرش تو گوشیش بود. مرجان و پاریس سرشون رو از پنجره اتاق بیرون برده بودن و داشتن خانومایی که از عروسی کوچه پشتی به سمت خونه هاشون راهی میشدن رو امر به معروف و نهی از منکر میکردن :دی (لازم به ذکره که بگم پنجره ها نرده داره و ما از توی کوچه اصلا پیدا نیستیم)
من دقیقه ای برخیزیدم تا یه کاری انجام بدم که یادم نمیاد چی بود، و وقتی داشتم به سمت هدیه و لپ تاپم برمیگشتم که برم سرکارم، یه لحظه حس کردم سرم گیج میره، و از اونجایی که این اتفاق زیاد برام میفته وقعی ننهادم و داشتم روی زمین فرود میاومدم که یهو هدیه سرشو آورد بالا: "بچهها، زلزلهست؟ :|"
من در حال لندینگ(Landing)، جواب دادم:"نه باب..." و قبل از این که پاسخم کامل بشه،نگاهم افتاد به زمین و دیدم این من نیستم که سرم گیج میره،بلکه زمین داره تاب برمیداره :| هنوز کلام من منعقد نشده بود که جیغ معصومه و مرجان و پاریس ساختمون رو برداشت و در حالی که من هنوز سرمو بالا نیاورده بودم،اینا پا برهنه یا با دمپایی لنگه به لنگه، داشتن تو راهپله میدوییدن :دی
اولین ری اکشن من، این بود که دست هدیهی در حال جیغ زدن و دویدن رو روی هوا بگیرم و نذارم دنبال سر اونا بدووه تو راهپله. زورکی نگهش داشتم و دوتایی تو چارچوب در وایسادیم چند لحظه (در اون موقع هنوز نمیدونستم این بحث وایسادن تو چارچوب منسوخ شده)، بعد که دیدیم اتفاق خاصی نیفتاده،دمپایی پوشیدیم و دویدیم تا حیاط. نکته جالب این که، هنوووووز هم راهپله پر از آدمای در حال جیغ زدن، از حموم بیرون پریدن، در به هم کوبیدن و ... بود :| خلاصه که ما وقتی به حیاط رسیدیم و اون ججم از آدم وحشت زده رو دیدم،تازه فهمیدم چقدر عمق فاجعه زیاد بوده و من چقدر گیج بودم که اولش نفهمیدم :دی
یعنی از همون ثانیه اول به همت ملت غیورمان،تمام خطای تلفن اینقدر شلوغ شدهبود که نمیتونستم به خاله یا عمه یا مامان و بابام زنگ بزنم تا یه ربع :| البته این که از شدت وحشت گوشیم رو هم تو اتاق جا گذاشته بودم بیتاثیر نبود :دی از اونجایی که نمیتونستم بدون گوشیم اونجا بمونم و مطمئن بودم الان خالهم اینا زنگ میزنن، به هدیه گفتم من برمیگردم بالا گوشیمو بیارم،اونم گفت باشه. و در همین اثنی، معصومه و پاریس و مرجان رو دیدیم که یکیشون دمپایی به پا نداشت و اون یکی هم دمپایی لنگه به لنگه پوشیدهبود :)))))
خلاصه اونا هم دست به دامان من شدن که تو رو خدا برو بالا، دو سه تا پتو بیار، دمپایی هم برای ما بیار. دیگه از بس من اون شب جان بر کف نهادم و رفتم وسیله آوردم، یادم نمیاد با هدیه رفتم یا با یکی دیگه. یه بار کفشاشون رو آوردم، یه بار کلا دوتا کیف گنده رو پر از لوازم مورد نیاز مث دارو و لوازم بهداشتی و لباس گرم( از اونجایی که نمیدونستم لباساشون کدوم به کدومه، از لباسای خودم بار زدم بردم)، تا تمام مواد خوراکی ای که فکر میکردم در صورت حوادث احتمالی، به دردمون میخوره(شامل انجیر خشک، آب،قیسی،لواشک :|،بادوم، کراسان هایی که همون شب خریده بودیم،...) رو انبار کردم و بردم رو حیاط. وسط حیاط جا انداخته بودیم و نشسته بودیم، هر کدوم یه پتوی گنده هم انداخته بودن رو شونههاشون، به جز من. چون من زیاد لباس برای خودم آورده بودم و روی هم پوشیده بودم و خوب بود اوضاعم. نکته تراژیک و دردناکش اونجا بود که من دقیقا یه مانتوی زرشکی بافتنی قدیمی، که مامانم دوهفته پیشش بنا داشت بده به زلزله زدگان کرمانشاه و من تصاحبش کرده بودم، تنم بود. و حالا خودم زلزله زده بودم :| اینه که میگن چوب خدا صدا نداره :| ( بابا به خدا دو سه تا لباس دیگه و پتو هم داشت میفرستاد، این رو قبلا ندیده بودم که تصاحبش کنم آخههههه[آیکون گریستن از عذاب وجدان])
ما تا صبح خروسخوان چرت و پرت گفتیم. من وصیت کردم، قران خوندم، دو سه بار اشهد گفتم و یاد تمام کارهای اشتباه و نماز های نخونده و روزه های قضا شده افتادم و ترسیدم. غذا خوردیم، وقتی بقیه خوابیده بودن با هم غوغای ستارگان خوندیم.
"امشب در سر شوری دارم، امشب در دل نوری دارم، باز امشب در اوج آسمانم..."
هر کدومشون خواب میرفتن زورکی بیدارشون میکردم. تز من در این موارد اینه که، نخوابی نمیمیری. سرما بخوری فوقش یه هفته زجر مریضیش رو باید بکشی. ولی اگه الان این بیدار نگه داشتن تو باعث زنده موندنت بشه،من منتظر نمیمونم ببینم تو خوشت میاد یا نه. زورکی بیدار نگهت میدارم :)
خداوندگار شاهده که به زور و ضرب و مسخره بازی و چرت و پرت گفتن، همه تا چهار و نیم صب بیدار بودن. بعدش که دونه دونه داشتن خواب میرفتن، دوباره بهشون گوشزد کردم که این همسایه های ما سگ زیاد دارن. صدای حیوان شنیدید منتظر نمونید. همون جوری که بهتون یاد دادم سر و گردنتون رو بگیرید و خدا خدا کنید چیزی نباشه.
ساعت تقریبا پنج بود و من خودم هم تو خواب و بیداری و سرمایی که از سه لایه لباس بافتنیم و پتوی هدیه عبور کرده بود و حالا داشت منجمدم میکرد، داشتم از هوش میرفتم دیگه. یهو معصومه که نشسته بد جلوی من، گفت اِ، گربه ساختمون اون وریه داره میاد پیش ما. بعد در همان لحظه گربه شروع کرد به تولید نمودن صدایی که در مواقع "اهم اهم" ایجاد میکنه. مرجان برخیزید و گفت "این چه مرگشه دم صب چنین صدایی میده" و در آن واحد، یهو همه بیدار شدیم و به همدیگه خیره شدیم. مرجان آروم گفت "زلزلهست، نه؟"
من در اون لحظات معنوی، یه بار دیگه اشهد گفتم. و دستمون رو که گذاشتیم روی زمین،متوجه شدیم که بله. داریم خیلی نامحسوس میلرزیم. یعنی در سکوت مطلق، در حالی که داشتیم یخ میزدیم، تو صورت همدیگه نگاه میکردیم و دستها را بر زمین نهاده بودیم گویی با سوره حمد خوندن قراره زلزله هفت ریشتری نیاد. و خب پس لرزه هه تموم شد و بعدش فهمیدیم این فقط دو ریشتر بوده. فقط دو ریشتر!
من دیگه بیهوش گشته و تا هفت صب که یکی از بچه ها که زنده مونده بود، بیدارمون نکرد، از اطرافم هیچ اطلاعی نداشتم. فقط میدونستم یخ زدم. یعنی حقیقتا تا اعماق وجودم چیزی رو حس نمیکردم و نمیدونستم چه جوری زنده ام. در این حد دراماتیک.
خلاصه ما وسایل مون رو جمع کرده، زورکی با اون پتو های در هم پیچیده شده خودمون رو رسوندیم به نمازخونه که تو همکف بود، و در بین آدمهایی که از ترس زلزله به اونجا پناه آورده بودن و خوابیده بودن، جایی پیدا کردیم و همونجوری گلوله شده در پتو، افقی شدیم که بالاخره درست بخوابیم.
حول و حوش ساعت نه و نیم، ده صب بود که با صدای تلویزیون و حرف زدن بچه ها بالای سرم بیدار شدم. یه زنگ زدم به خانواده و گفتم که بالاخره به جای گرم و نرمی رسیده م :دی (از شب قبلش نخوابیده بودن بندگان خدا. بابام که هی اخبار جدید از زلزله میفرستاد) نتیجه صحبتام باهاشون این شد که بلیت گرفتم که همون بعدازظهر برگردم یزد. و قبلش هم برم خونه خاله م که امن تره. قرار بود هدیه رو هم ببرم، که خودش مقاومت کرد و نیومد. حتی قرار بود بیارمش یزد.
برای این که وسایلمو جمع کنم، با معصومه رفتم طبقه بالا، که اون وسایل چایی و صبحانه زلزله زده ها رو آماده کنه و بیاره نمارخونه، و منم وسایل خودمو جمع کنم. بعد از جمع کردن وسایلم، اتاق رو هم سردستی جمع و جور کردم که اگه احیانا یکی خواست بیاد در اتاق سکنی بگزینه، وحشت نکنه از این جوری که ما شب قبل کمدا رو ریختیم بیرون.
و وسایلم را جمع نموده، نصیحت های آخرم رو به بچه ها کردم و رفتم به سمت خانه خاله و بعدش هم راه آهن. و اون روز، روز وحشتناکی بود. فضای تهران مثل شهر مرده ها بود.
و خوشحال بودم داشتم از تهران میرفتم.
پ.ن: چقدر طول کشید تا بنویسم اینو! الان که بحث همه سیاسی و اغتشاشات و ایناست، من تازه رسیدم به زلزله :دی
پ.ن.2: اگه تهران بودم راهپیمایی نه دی رو میرفتم و در صف اول شعار "لبیک یا خامنهای" سر میدادم. چون خسته شدم این قدر که هیچ کدوم از آدمای اطرافم مثل من فکر نمیکنن و به همه توهین میکنن و من همه این توهین ها رو تحمل میکنم و تحمل میکنم و هیچ نمیگم. حداقل تو وبلاگم که میتونم عقیده خودمو داشته باشم. [آیکون آخیش و نفس راحت]