نوشتن در من مرده.
نمیدونم چرا. یه زمانی، وقتی دوم یا سوم راهنمایی بودم، خیلی مینوشتم. تو وبلاگ، دفتر خاطرات، دفتر باطلههایی که با خودم میبردم سر کلاس و توشون نقاشی میکشیدم و شعر میگفتم و خوشنویسی میکردم. این جریان تا سوم دبیرستان و به مقدار خیلی خیلی کمتری حتی در سال پیشدانشگاهیم ادامه داشت. ولی انگار که به یک آن، اون چشمه خلاقیت و تولید محتوای من خشکید.
امروز که داشتم از خونه خاله برمیگشتم سمت خوابگاه، داشتم به این فکر میکردم. که من از کی اینقدر ترسو شدم؟ همیشه محتاط بودم، ولی ترسو شده ام و نمیدونم دقیقا از کجا و چیها باعثش شدن. دیگه نمیتونم اظهار نظر کنم و این داره من رو میکشه. توی محیطی که هستم، توی این جمع دانشجوها و این دانشگاه، با این که رتبه یک گروهم ولی اعتماد به نفسم خرد شده و ریخته رو زمین. شاید از اون روزی که بدترین اشتباه زندگیم رو کردم و استادم صدام رو شنید. شاید اون روزی که فهمیدم عقایدم رو حتی یک نفر هم در این جمع قبول نداره. شاید هم اون روزی که فهمیدم دیگه نمیتونم روی هیچ بنی بشری تو این شهر خراب شده غیر از خودم حساب باز کنم.
هر چی بود گذشت. ولی این بیاعتمادی به آدما و اتفاقات و شرایط تو من موند. به علاوه یه حس تنهایی خیلی زیاد. و مغز من خیلی عجیب کار میکنه. وقتی بیاعتماد بشم بدترین شرایط ممکن رو تصور میکنم و میترسم و میترسم و میترسم. وگرنه هیچ دلیل دیگهای نداره که هنوووووز بعد از گذشتن دوماه از زلزلهای که حتی همون موقع هم حسش نکردم هر شب یه دور به خودم ترس زلزله اومدن رو وارد کنم. یا وقتی هدیه از پلیسهایی که شب قبل از راهپیمایی تو ولیعصر بودن میگه ترس ذره ذره راهشو تو وجودم پیدا کنه و بگم نکنه فردا جایی انفجار بشه؟ نکنه من هم بمیرم؟ من هنوز تکلیفم با زندگیم مشخص نیست. چیکار کنم؟ و خودم رو با این که "اگه قرار به مردنت باشه، همینجا تو خوابگاه هم میمیری" راضی کنم. وقتی تو قطار میشینم ذهنم سراغ اولین چیزی که میره اینه که اگه مثل قطار تبریز-مشهد تصادف کنیم من از اینجایی که نشستم چه جوری پرت میشم، از پنجره میفتم بیرون یا نه، و قص الی هذا. هیچ همایشی رو که دانشگاه میذاره رو نمیرم از ترس این که تنها بمونم و ازم بپرسن تو کی هستی و چی راجع به این موضوع میدونی و من مجبور بشم بگم هیچی. تو هیچ انجمنی فعالیت نمیکنم از ترس هیچی بلد نبودن و حراب کاری کردن. از این که بچهها میگن پانتومیم بازی کنیم تا مرز سکته برم چون بلد نیستم و میترسم یه چیزی بگن که نتونم اجراش کنم یا زشت باشه. وقتی میگن بریم کافه بترسم که بگم من الان پول کافی ندارم یا خستهام.
ترس های الکی شدن جز زندگی روزمره من، و دارن راه نفسمو بند میارن. و راه خلاقیتم رو. و نوشتنم. کاش یه راهی پیدا میکردم بشم همون آدم قبلی. خوب بودم.