من آدمیم که از بچگی هر وقت میرفتم حموم، روی دست و پام کبودی جدید پیدا میکردم که اصلا نمیدونستم از کجا اومده! حالا با دونستن این،باید بهتون بگم که از اوان طفولیت تا همین حالا،ورزشای زیادی رو هم امتحان کردم و دست و انگشتم رو هم در راهشون به فنا دادم حتی.
چهارم دبستانی که بودم دوست صمیمیم میرفت کلاس اسکیت، فلذا منم باید میرفتم :دی انصافا هم اسکیتم خوب بود، هم به غایت دوستش داشتم، هرچند همیشه خدا تالاپ و تولوپ یا میخوردم به دیوار، یا می افتادم زمین. هیچ وقت هم ترمز گرفتن با اسکیت رو یاد نگرفتم. همیشه خدا با دیوار ترمز میگرفتم :)))
دوتا خواهر با فاصله سنی خیلی کم هم تو این کلاس بودن، که جلسه اول اومدن کمک من و بهم یاد دادن چه جوری رو اسکیت وایسم. خدا خیرشون بده. هنوز هم یادشون میافتم خوشحال میشم. اسماشون رو هم خیلی دوست داشتم و در اون بازه زمانی میخواستم اسمشون رو بذارم رو بچههای نداشتهام! عارفه و عرفانه. عرفانه بزرگتر بود و با من خیلی دوست شده بود و معمولا بعد از این که استادمون چیزی رو یاد میداد،میاومد به فریاد من میرسید و یادم میداد :دی
بگذریم. خلاصه که من خیلی با کلاس اسکیت و عارفه و عرفانه و مربیمون که آقای جوونی بود(کلاس مال بچهها بود و مختلط)و خیلی هم مهربون، حال میکردم. یعنی کل هفته رو برای کلاس اسکیت لحظه شماری میکردم!
اسکیت یه عالمه آرنج بند و مچ بند و زانو بند و کلاه و زلم زیمبو داره. یعنی پوشیدن اینا قبل از کلاس خودش یه ربع توی رختکن از ما بچهها وقت میگرفت و بعدشم درآوردنشون کار حضرت فیل بود بس که محکم بودن. بابای من هم که از وقتی یادم میاد همیشه با نیم ساعت تاخیر میاومد دنبالم. بنابراین من معمولا وقتی کلاس تموم میشد زلم زیمبوها رو از دست و پام در میآوردم و آهسته و محتاطانه دور سالن خالی اسکیت میکردم تا بابا بیاد.
یه پسری تو این کلاس بود، خدا شاهده من هنوز تا به این لحظه عمرم آدمی به نچسبی و حال به هم زنی این بشر ندیدم. یه حالی بود کلا. فکر کنم مشکلی داشت. همیشه داشت تهدید میکرد و هیشکی هم جدیش نمیگرفت خدا رو شکر.
یه بار این پسره با من بعد از کلاس موند. من داشتم آروم برای خودم میرفتم،این دیوانه هم هی بهم میگفت "آره، تو دختری،عرضه نداری،بلد نیستی،جرات نداری تند بری، برو ببینم اصلا دورپله بلدی؟خاک تو سرت، تو رو چرا تو کلاس راه میدن" و تمام مصادیق بارز بولی کردن که در فیلمای هالیوودی تینیجری دیدین.
من معمولا جواب ابلهها رو نمیدم. ولی این بد رفته بود رو مخم، و دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم که "تو دختری و عرضه نداری". گفتم باهات مسابقه میدم. دور اول رو تخته گاز رفتم و کلی ازش جلو بودم. تو دور دوم، سر پیچ و جایی که داشتم دورپله میزدم خودش رو از وسط سالن رسوند بهم، پا انداخت توی پام و شترق! خوردم زمین. روی دستم.
مچم شکست.
این اولین شکستگی من بود،بدون احتساب شکستگی بینی که خودش داستان مفصلی داره! قبل از اون هزاربار تو مدرسه تو زنگ ورزش خورده بودم زمین. چونه،زانو،دست،پا. همه رو درب و داغون میکردم.
دومین شکستگی من هم از ورزش اول راهنمایی بود، با یه معلم نفهم. انگشت کوچیکه دستم از مفصل شکست.
خلاصه که، مامان من کاملا در جریانه که من تو راه رفتن روزمره هم ممکنه بزنم یه جایی خودم رو ناقص کنم. حالا با همه این توصیفا، امروز رفته بودم باشگاه. هفته پیش که ورزشمون خیلی سنگین بود، دست راستم تا سه روز از آرنج باز نمیشد. رو نود درجه قفل کرده بود! مامان هم آمپر چسبونده بود که من تو رو فرستادم باشگاه سالم تر بشی، نه این که بزنی خودتو کن فیکون کنی!
امروز هم که جلسه اول هفته بود باز و حسابی سنگین. این بار حواسم بود که خیلی خودم رو به کشتن ندم، ولی در لحظات پایانی تمرین، فکر میکنین چیکار کردم؟!
دمبل یک و نیم کیلویی دست راستم بود. داشتیم از این حرکتای هماهنگ دست و پا رو میرفتیم که پا و دست رو باید بیاری تو شکم. مینا جون(که مربی فیتنس باشه) پشت سر من وایساده بود. یه لحظه دمبل رو انداختم، داد زد که بزن!!!
منم که خدای جوگرفتگی. هیجان زده شدم، دمبل رو بردم تا بالای سرم، شتاب گرفتم و محکم آوردمش سمت شکمم و....
دااامب :||
دمبل رو کوبیدم تو زانوی بدبختم. حالا این وسط که من نفسم از درد بالا نمیاد، مینا داره از پشت سر من داد میزنه که ننداز،ننداز! :|
بابا من زانوم رو کوبیدم رفت، تو میگی بزن؟! :|
تازه وقتی اومدم خونه خوب بود. کم کم داشت سبز میشد و کبود. کلی هم خندیدم بهش! ولی وقتی بدنم کم کم سرد شد...
در همین حد بهتون بگم که روی زانوم به قاعده یه آلوی درشت و رسیده اومده بالا، با همون طرح و رنگ آلو سیاه!!!
حالمم خوبه :دی
فقط وقتی مامانم رسید خونه، در و گهر بود که نثارم میکرد با اون بیعرضگیم!
:دی