یعنی من هر چی فکر می‎کنم، می‎بینم تابستون امسال حتی از تابستون پارسالم هم بی‎خاصیت‎تر و مزخرف‎تر بوده و نه تنها هیچ چیزی یاد نگرفتم،بلکه هیچ کاری هم نکردم. ولی هربار این موضوع رو یادم میاد می‎خوام سرم رو محکم بزنم به دیوار، و به همین علت سعی می‎کنم کمتر اینو به خودم یادآوری کنم و به جاش از الانم استفاده کنم. دارم روز به روز تنبل‎تر و بی‎انگیزه‎تر می‎شم، و تقصیر خودمه. یه جوری باید رفع کنم این موضوع رو و از یه جایی بالاخره باید این چرخه معیوب زندگی من شکسته بشه.

اگه یه کار رو تابستونی یاد گرفته باشم، ناهار پختن هر روزه ست؛ به اضافه‎ی پوست کندن و خرد کردن دوتا جعبه بزرگ سیر،که از همدان خریده بودیم، و بعدشم درست کردن سیر داغ. سه،چهار روز پیش هم بابا پنج کیلو لیمو خرید برای آبگیری، که در طی بیست و چهار ساعت خودم رو ناقص کردم و آبش رو گرفتم، و بعدش دوباره چهار پنج کیلو دیگه هم خرید که برای مامان بزرگ هم آبلیمو ببریم.(البته دیشب به پاس قدردانی زحمات عمه، یه بطری آبلیمو به ایشون هم دادیم).

دیشب عمه اومد خونه ما. طبق رسم هر ساله‎ای که خودش داره، از هر محصولی که شوهرش اون سال کشت کرده باشه، یه عالمه ورمی‎داره و میاره دم خونه ما. دیشب چندین و چند کیلو بادمجون و بامیه آورده بود.

حالا با این توفیق اجباری‎ای که عمه دم در خونه ما پیاده کرد، منی که کلی خوشحال بودم که لیموها بالاخره امروز تموم میشن، برای دو سه روز دیگه‎م هم کار تراشیده شده که باید بشینم و بادمجون پوست بکنم و سرخ کنم و بسته بندی کنم و فریز کنم. مامان هم متاسفانه نمی‏‎تونه کمک کنه،چون دو روزه داره از درد دست و گردن و کتف می‎ناله و همینش مونده که بشینه کنار من بادمجون پوست بکنه. مامان بزرگ هم که دیگه گفتن نداره.

با همه این اوصاف،من یک هفته پیش به مامان گفته بودم که از اونجایی که ترم جدید نزدیکه،می‎خوام دروس ترم پیشم رو مرور کنم و اگه بشه دو سه تا نمایشنامه شکسپیر رو هم بخونم که دیگه واقعا زشته ترم پنج ادبیات باشم و مکبث و هملت رو کامل نخونده باشم. اینم که اینجوری هر روز داره برام کار تراشیده می‎شه.

امروز هم که تصمیم گرفتم یه ذره بیشتر بجنبم،بلکه برسم یه ذره درس بخونم،شب باید بریم مهمونی، دیدنیِ پسرعمه مامان و زنش که حاجی شدن. القصه این که،من نمی‎دونم این دیگه چه وضعیه گرفتارش شدم و چه جوری وقت برای درسایی که کل تابستون بهشون نگاه هم ننداختم پیدا کنم.