دو روزه اومدم خوابگاه. اتاق چهارنفره گرفتم این ترم؛ و تا حالا که خوب بوده. هدیه که هنووووووز نیومده، چون من یه اشتباهی کردم و بهش گفتم من جمعه میرسم که برم تخت بگیرم :|
هم اتاقیای که جدیده و الان دو روزه با هم میزیایم، اسمش فائزه ست. از بچههای الهیاته، و خب من تا حالا هیچ بنی بشری رو از این دانشکده نمیشناختم. تا حالا که هم اتاقیهای خوبی بودیم برای هم.
پریشب که تازه رسیده بودم خوابگاه، با این که به ذهنم خطور کرد که برم پیگیر بشم ببینم کسی هست که بره دانشگاه امام صادق یا نه، نرفتم؛ چون حالم اصلا برای نشستن چند ساعته توی یه وجب جا خوب نبود. ولی دیشب، فائزه خیلی اتفاقی ازم پرسید که میخوام همراش برم مراسم یا نه؛ منم با این که اولش من و من کردم،ولی بالاخره اعلام آمادگی کردم و رفتم.
کلا پنج نفر بودیم، من و فائزه و زهرا دوست فائزه و سه نفر دیگه از دوستاشون. من فکر میکردم زهرا هماهنگ کرده با سرپرستی،ولی با این که این کارو کرده بود دم در نگهبان( همونی که پارسال منو ساعت چهار صبح، با یه چمدون گنده پشت در خوابگاه نگه داشت و دو قورت و نیمشم باقی بود که چرا بیدارش کردم :|) بهمون گفت که کسی باهاش هماهنگ نکرده و اگه بریم بیرون،تاخیر میخوریم.( کما این که من امروز از سرپرستمون پرسیدم و گفت زنگ زده بوده و این آدم بیماره کلا!)
من یه لحظه فکر کردم خب الان دیگه بچهها برمیگردن و میرن که نامهای، امضایی چیزی بگیرن و بیان. ولی زهرا در جواب نگهبان "باشه پس تاخیر میخوریم"ی تحویل داد و ما خیلی ریلکس و راحت رفتیم بیرون :دی
بچههای راحت و خوبی بودن، ولی خب من یه ذره معذب بودم؛ چون هم نمیشناختمشون و هم این که تنها مانتویی جمعشون من بودم.(البته وقتی رفتم تو دانشگاه امام صادق(ع)، فهمیدم تنها مانتویی بین اون همه جمعیت هم منم :|)
خلاصه که ما از اول مراسم نشستیم، تااااا آخر و ته و منتهی الیه و هم فیها خالدونِ! مراسم. من دیگه واقعا بعد از سخنرانی و روضه، دیگه اون دسته سینهزنی رو برنمیتابیدم و اونقدر بدنم درد گرفته بود که ولو شده بودم رو زمین و فقط با سرود تهش باهاشون خوندم :دی
حدود ساعت یازده و نیم، با بچهها اومدیم بیرون که راه بیفتیم و برگردیم خوابگاه. زهرا دم در داشت جلوتر از ماها میرفت که یهو یه خانم مسن، بدون هیچ مقدمهای، یقه زهرا رو چسبید و گفت:" خانوم شما مجردی؟"
ماها رو میگی. حالا من از یه طرف خندهم گرفته، از یه طرف میخوام خودم رو سنگین و رنگین نشون بدم که رومون تو روی این خانومه باز نشه. زهرا هم بنده خدا کپ کرد یه لحظه :دی برگشت و گفت نه. خانومه هم ول نمیکرد. گفت "شوخی میکنی!" که اینجا زهرا "نه والا"یی گفت و بلافاصله راه افتاد که در بریم :دی
خداشاهده تا دم در خوابگاه داشتیم به این سناریو میخندیدیم. بچهها که مسخره بازی در میآوردن و میگفتن خب اگه خودت نمیخواستی، یکی از ماها رو مینداختی جلو و میگفتی ولی این یکی مجرده :))))
و زهرا هم گیر داده بود که من فردا شب برعکسشو خودم انجام میدم. میرم دم در دانشگاه وایمیسم، یقه هر خانوم مسنی رو که داره رد میشه رو میگیرم و میگم "عروس نمیخواین؟" :دی
خلاصه امر این که، من مسیر طولانی سربالایی رو خیلی حس نکردم با حرف زدن بچهها.
امروز هم اولین جلسه اولین کلاس ترم پنج تشکیل شد. با دکتر پ. تاریخ ادبیات داشتیم، ولی خب از چهارساعت کلاس فقط دوساعت اولش رو رفتیم چون اون یکی کلاس بچهها نیومده بودن و این جوری خیلی از ماها عقب میافتادن. من که علی الحساب از استادش خوشم اومده و انشاءالله که این حس متقابله :دی
سر راه برگشت از کلاس هم رفتم پودر رختشویی و شکلات تختهای پستهای و بادومی خریدم. بادومیش رو گذاشتم ببرم برای فرزاد، پستهایش رو هم باز کردم و با وجود این که شکلات تختهای دوست ندارم، دو تا تیکهش رو خوردم و بد نبود در کل :دی