تو این مدتی که ننوشتم، یه سری یادداشت تو گوشیم برداشته بودم از سوژههای مختلفی که گیر آورده بودم و میخواستم راجع بهشون بنویسم. از Sir Lancelot و Sir bounce-a-lot گرفته، تا "مانتوی صعبالاتو" و "آیه غیرشریفه". ولی خب ننوشتم و بیات شدن دیگه.
الان میتونم از دو سه روز گذشته بنویسم. از چهارشنبه شروع میکنم.
صبحش سر کلاس ترجمه، استاد ح. که اتفاقا اصلا و ابدا محبوب بچهها نیست، دوباره از من تعریف کرد؛ برگهم رو هم که بهم داد، دیدم بالاش نوشته:
You're already a translator!
(که ترجمه سرهم بندیش میشه "تو همین الانشم مترجمی!")
که خب بلافاصله تو قیافه بچهها یه "همخوردگی" خاصی دیده میشد که بهشون برخورده بود که استاد چرا از من تعریف کرده. که من با این که درک میکنم چرا حسادت وجود داره و شاید خیلی جاهای زندگیم همین حسادت به بقیه استارت فعالیتهام رو زده، ولی خب چرا باید اینجوری نشون بدین به طرف لامصبا؟
به هر روی. کلاس و تعریفای استاد گذشت و من رفتم سراغ استاد بعد از کلاس، که ازش بپرسم ببینم برای پروژهمون، میتونیم از همینگوی انتخاب کنیم یا نه، ولی استاد گفت میخواد من رو مسئول پروژه کنه و فلان و بهمان، و خلاصه درگیر حرف شدیم و من با استاد رفتم بیرون.
ساعت بعدش، کلاس ترجمه اسلامی. رفتم سر کلاس،دیدم به جز دوتا از ترم بالاییا، از بچههای خودمون کسی سر کلاس نیست. با این که تعجب کردم، نشستم سر کلاس؛ چون هیشکی بهم نگفته بود که کلاس رو قراره کنسل کنیم یا چی. استاد هم که خدایش بیامرزد، یک ساعت و بیست دقیقه با این دوتا ترم بالایی چرت و پرت گفت و نذاشت ما بلند شیم بریم. من هم که امتحان داشتم ساعت بعدش و نخونده بودم.
زجر کشیدم قشنگ.
از اون بهتر، بعد از یه ساعت همکلاسیم بهم زنگ زد، که جواب ندادم. اسمس داد که "کچایی؟"، منم گفتم سر کلاس. جواب داده:
"عه، مگه کلاس تشکیل شده؟ :))))"
به خدا میخواستم پیداش کنم و تیکه تیکهش کنم. همهشون هماهنگ کرده بودن و به من نگفته بودن!
باز کظم غیظ کردم رفتم.
یه نکته تو پرانتز هم این که، چون معمولا من جزوههای خوبی مینویسم، بچهها زیاد ازم جزوه میگیرن. از ترم پیش هم بنا به گفته امام حسین(ع) که "نیاز مردم به شما، از نعمتهای خدا بر شماست"، سعیم رو کردم بی حرف جزوه بدم بهشون و حرص نخورم که جزوهم رو دست به دست بین خودشون میگردونن.
(یادی بکنیم از ترم سه، که عزیزان جزوه تایپ شده من رو بی اجازه گرفتن فرستادن تو گروه و صبح امتحان دیدم جزوه پرینت شدهم دست تک تکشونه)
ولی چهارشنبه یکیشون اومد پیش من (که خودش از من جزوه نگرفته بود) و از دست خطم تعریف کرد و بعدش گفت:
"ولی یه تیکه از جلسه آخر با اونی که من نوشته بودم تناقض داشتها، اشتباه نوشتی"
خب نخون خواهر من! نخون! تو که خودت جزوه داری اصلا بیجا کردی جزوه من رو گرفتی. دیگه ناز نخودکشمشیتون رو کجای دلم بذارم آخه؟!
خلاصه. اینقدر حالم داغون بود و گرفته، که بعد از نماز خوندن همونجا تو نمازخونه زنگ زدم به مامانم و با بغض براش تعریف کردم که چه جوری باهام رفتار میکنن.
بعدش هم با همون اخلاق نداشته رفتم سر کلاس. اونجا بود که دیگه عنان از کف از دست دادم.
بچهها داشتن از همدیگه میپرسیدن کلاس قبلی تشکیل شده یا نه؛ بعد یکیشون بلند برگشت گفت ازفا رفته. بعد یکیشون چرخید طرف من و گفت:
"واقعا؟! تو رفتی سر کلاس؟!"
"آره"
"چرا خب؟!"
"چون هیشکی بهم نگفته بود نباید بریم."
"من که سر کلاس گفتم نریم!"
"من داشتم با استاد حرف میزدم کلاس که تموم شد. کسی بهم نگفت."
یکی از پسرا با یه نگاه عاقل اندرسفیه:
"یعنی شک هم نکردی؟"
"نه. دوتا بچههای ترم بالایی بودن."
دختره:
"الان یعنی همّه ما غیبت خوردیم؟!"
"من نمیدونم."
"اسم شما رو پرسید؟"
"آره."
خب خیلی دلتون میخواست کسی سر کلاس نره، یا باید یه کلمه تو اون گروه دانشگاه مینوشتین، یا فکر میکردین کسی که داره با استاد حرف میزنه درگیر شر و ورایی که شما بعد از کلاس میگید رو نمیشنوه. میخواستین غیبت نخورین باید به اون دوتا ترم بالایی هم میگفتین. به فرض که من نمیرفتم، اون دوتا هم نمیرفتن؟
این بود وضع چهارشنبهی من، منهای این که بعد از کلاس هم دوستان بیخ گوشم حشیش کشیدن و من بعدا فهمیدم حشیش بوده.
پینوشت: تغییر نام دادم. میخوام مطمئن باشم کسی اینجا رو با حدس و گمان پیدا نمیکنه.