روز قبل سال نو، گفتم :«میدونم. شاید برای مدتی هم واقعا چیزی نباشه. دلیل نمیشه نتونی از این برهه زمانی بگذری. چون بالاخره یه روز، یه کم هم که شده، عوض میشی.»
گفتی :«Okay I trust you!»
دوازده روز بعد بهت گفتم :«ببین همه ماها همیشه یه چیزی ته مغزمون هست. دلیل نمیشه بهش اجازه بدیم بره رو مخمون!» و گفتی :«تنهام. این شاید اصلیترین دلیلش باشه»
سیزده روز بعد، وسط حرف زدن، ساعت 00:00 شد. خندیدم.
نوزده روز بعد، بهت گفتم دلم نمیخواد فیلم ببینم؛ دلم میخواد آب نارنج بگیرم. دلت گرفت، گفتی «خیلی حس خوبی باید داشته باشی الان.» حس خوبی داشتم. جای امنی بودم.
بیست روز بعد، گفتی :«امیدوارم به جایی که من هستم نرسی.»
چهل و یک روز بعد، بهت گفتم که نمیتونم احوال کسی رو بپرسم.
پنجاه و دو روز بعد، از من قول گرفتی که چیزی به کسی نگم. نگران دوستم بودی که پیش تو، پشت سر من و یکی دیگه حرف مفت زده بود. اصرار داشتی که باور نکردی حرفش رو، ولی من همون موقع ته دلم ریخت. کسی که من دو سال تمام دوست صمیمی حسابش کرده بودم، دعوتش کرده بودم خونهمون، باهاش درددل کرده بودم، برگشته بود و به تو همچین حرفی زده بود. مهم نبود که باور کردی یا نکردی.
بهت گفتم من مسئول سوء برداشتهای یه آدم دیگه نیستم.
جواب دادی که: «اما یهو همه چیزش رو از دست داد و واقعا این حق هیچ کسی نیست.»
هفتاد و یک روز بعد، دوباره سرماخورده بودم.
بهت گفتم باید برم سراغ اون استاد. دوباره منشن کردی که ازش بدت میاد. ولی من بهت نگفتم برای چی داشتم میرفتم. حتی تا اون موقع بهت نگفته بودم ازش متنفرم. که دلم میخواد بمیرم و نرم. که اون روز که رفتم مهسا هم فهمید ماجرا چیه. که اینجا قیافه داغونم رو همه میدیدن، ولی مامان و بابام از پشت تلفن نمیفهمیدن. جوابم رو نمیدادن. که آخرش هم که جواب دادم، دیگه جوابم رو هم نداد. سین هم نزد. که یه ترم از دستش فرار میکردم و همین هفته پیش یهو تو سالن چرخیدم و رفتم تو صورتش و رنگم مثل گچ شده بود.
هشتاد روز بعد، پرسیدی که میشه اسمت رو بگم یا نه. من که نپرسیده بودم، از اول تا آخر به اسم صدات زده بودم و عین خیالم نبود.
هشتاد و هفت روز بعد، گفتی :«نیازی نیست در برخورد با من نگران چیزی باشی.»
صد و چهل و دو روز بعد، پرسیدی تولدم کیه.
قرار نبود این متن انقدر دراماتیک بشه، ولی همین قدر دراماتیک و مسخره گذشت. همون دوستی که قبلا دوست من بود و الان دوست تو، همون، نمیدونم دیگه چی از من به تو گفت. نمیدونم دیگه باور کردی یا نکردی. میخوام بگم مهم نیست، ولی مهمه. برام مهمه بقیه چی راجع بهم فکر میکنن. برام مهمه که یهو یعد از یه اتفاق که همهتون درگیرش شدید و من مثل طناب سعی میکردم کنار هم نگهتون دارم، طناب رو پاره کردید و یهو من تنها موندم. برام مهمه که بدون این که از من بپرسی میخواستی بری سراغ یه دردسر تازه، اون هم احتمالا با حساب باز کردن روی همون دوست سایقی که دست از سر من برنداشته هنوز. برام مهمه که عوض شدی، خوشحال شدی، حرفام درست دراومد. ولی از اونجایی دلم گرفته که الان دیگه کسی نیست که همون حرفا رو به خودم بزنه، یا حداقل بشنوه. فقط بشنوه من چی میخوام بگم.