چراغهای آبی و قرمز خانهی پایین خیابان از اتاق جدید پیدا نبودند. آهی کشید. چراغها را دوست داشت، شبهایی که خوابش نمیبرد به چراغها خیره میشد و به زندگی اهالی خانه پایین خیابان فکر میکرد. به این که در خانه آنها هم حتما دختری روی تختش دراز کشیده که خوابش نمیبَرَد. احتمالا تخت او را هم بیتوجه به نکات ایمنی، پای پنجره گذاشتهاند. شاید او هم زیاد از این بابت ناراضی نیست، چون میتواند شبها و صبحها، چشمهایش را به آسمان بدوزد.
نمیخواست بد به دلش راه بدهد. حتما چیز جالب توجه دیگری را میشد در منظره بیرون پنجره جدید پیدا کرد و به آن دل بست. باد سردی به داخل اتاق میوزید. نگاهی به اطرافش انداخت. گوشه پنجره باز بود و هوای خنک، از پنجره راهش را به سمت در اتاق پیدا میکرد و از خوشی زوزه میکشید. به ساختمان بزرگی که از پنجره جدید پیدا بود، نگاهی انداخت. با این که تازه خورشید از زمین رو گرفته بود، تنها نوری که از ساختمان بزرگ روبه رو به چشم میخورد، از سه اتاق کوچک سوسو میزد.
کولهاش را که روی تخت جدید انداخت، چرخی زد تا در را پشت سرش ببندد. دستش را که روی دستگیره گذاشت، مکثی کرد و در را به حال خودش رها کرد. حالا اگر کمی هوای تازه برای خودش در اتاق قل بخورد و روح آدم را تازه کند، چه میشود مگر؟
اتاق، خاک گرفته بود. انگار آدمهای قبلی، شاید همانی که روی تخت زیرپنجره میخوابیده، عمدا گوشه پنجره را باز گذاشته بودند تا دل اتاقشان در تنهایی نگیرد. باد،خاک لبه پنجره را به رقص آورده بود و نرم نرم، آنها را روی تخت میریخت. اهمیتی نداد.
از اتاق بیرون رفت تا به دنبال جارو بگردد. باید دستی به سر و روی اتاق میکشید. در گنجه نه چندان کوچک آشپزخانه، جاروی بزرگ کهنهای پیدا کرد. لبخند کجی به آن زد.
سیم جارو را به سختی از پشت تخت رد کرد تا به پریز برسد. تا کمر خم شده بود و باز هم انگار زور پریز به مچهایش میچربید. بعد از ده دقیقه نفس نفس زدن، صدای جاروی کهنهای که حتی کلید هم نداشت، با وصل شدن به برق بلند شد. صدای باد در هیاهوی غول بزرگ دستهدار گم شد.
همان طور که میله بلند جارو را به آرامی به جلو و عقب میکشید، زیرچشمی نگاهی هم به بیرون پنجره داشت. یکی دیگر از چراغهای ساختمان روبرو روشن شده بود. به سایهای که انگار او هم داشت وسایلش را روی تخت میچید، برای لحظهای خیره شد.
صدای ترق ترق جارو، او را به خود آورد. چیزی توی لوله گیر افتاده بود و حالا جارو به جای هوهو کردن، به طرز وحشت آوری جیغ میکشید. سیمی را که به زحمت به پریز وصل کرده بود، به سرعت از برق کشید و قطعات لوله را از هم جدا کرد. سعی کرد با نور چراغ قوهی گوشیاش، نگاهی به درون لوله بیندازد. چیزی پیدا نبود، ولی جارو هم دیگر کار نمیکرد. لولهی بلند را دوباره سرهم کرد و جارو را به کنج گنجه برگرداند.
صدای باد دوباره به گوش میرسید.
کولهی دست نخوردهاش را باز کرد. نان و پنیر شامش را از کیف درآورد. نان هنوز کمی گرما داشت. کیف را با همان زیپ باز، داخل کمد دیواری خالی انداخت؛ و روتختی آبی را مرتب و منظم روی تشکی که بعضی جاهایش لکههای محوی داشت پهن کرد. بالشت را روی تخت انداخت، پنجره را تا انتها باز کرد، و پتوی سنگینش را روی دوشش انداخت. کیسه نان و پنیرش را که باز کرد، نگاهش به در نیمه باز اتاق افتاد. آهی کشید و از جا بلند شد.
پیش از آن که در اتاق را ببندد، نگاهی به راهروی خالی انداخت. کفش مشکیاش روی کفپوش سفید توی ذوق میزد. سرکی به اتاق خالی کناری کشید و کفشش را از روی زمین برداشت تا به داخل اتاق بیاورد.
همین که چرخید، تازه پرده نارنجی چرک کنار پنجره را دید که پشت تخت بالایی لوله شده بود. کفشهایی که دستش بود را روی زمین گذاشت؛ پرده نارنجی را از پشت تخت باز کرد، پنجره را بست و پرده را کشید. سرش را روی بالش آبی رنگ گذاشت و پتوی سنگین را روی سرش کشید.
صدای ناگهانی زنگ بلند گوشی، مثل وصله ناجوری در فضا طنین انداخت. سرش را از زیر پتو بیرون آورد، به جای گوشی موبایل، به لقمه نان و پنیر نگاهی انداخت و با لبخند محوی، دستش را به سمت گوشی دراز کرد.