- ببین چی کار کردی آخه. ببین چی کار کردی...
- کاری نکردم که.
- همون، همون، کاری نکردی. همه چی رو ول کردی به امون خدا، بعدشم یادت رفت.
- یادم رفت؟ چی رو؟
- من رو!
- من تو رو یادم رفته؟
- اگه من رو یادت نرفته بود که هرچی میگفتن رو باور نمیکردی، میکردی؟ ببین وضعیتم رو! دو ماهه میخوام بهت بگم چی شده! ببین چی شد! سال نو شد، عید اومد و رفت و هنوز همونه که هست، دیگه حالم رو هم نپرسیدی ببینی زندهام یا مرده. دیروز دم غروبی یادت افتادم، تا همین یه هفته پیش فکر میکردم اون موقع زیاد بهت غر میزدم از بیطاقتی و کم جونی و مریضیام. ولی حالا که فکر میکنم میبینم که واقعا داشتین میکشتین منو. تو و دوستات! یه ماه مریضی کشیدم، شب تو خواب هذیون میگفتم و بچهها بیدارم میکردن و آبجوش نبات و آبلیمو عسل میریختن به حلقم. ساعت دو و نیم نصف شب یه جوری با وحشت تکونم داده بودن و میگفتن میخوای آمبولانس خبر کنیم که خودمم ترسیده بودم؛ الان بعد از یه سال دوستم میگه یه جوری هذیون میگفتی و تکون میخوردی که تخت میلرزید. تشنج بوده شاید. به نظرت چی شد؟ یه توییت کردم و خدا رو شکر کردم که بیدارم کرده بودن. بعدش چی شد؟ فحشم داد. تو روم! که چرا واضح و علنی از اون تشکر نکرده بودم. ای خدا. اینا رم میدونستی؟ نمیدونستی دیگه. نمیپرسیدی. مشاور رایگان پیدا کرده بودی، به قول اون دکتری که تو سقوط هواپیمای یاسوج خدابیامرز شد و خدا بهش خیر بده، فقط بلد بودی روی من استفراغ روانی کنی، بلد بودی کوچیکترین استرسی که بهت وارد میشد رو روی سر من خراب کنی و بری. دیگه برات مهم نبود من باید با اون مریضی و فشار روانی چیکار کنم. مریضی جسمی خوب شد، ولی یه ماه طول کشید. دوماه بعدش رو هر شب با حالت تهوع و بیاشتهایی سر و کله زدم. خوراکم شده بود نوشابه و دلستر، که شاید تندی گازش دلهرهم رو بشوره و ببره. وسط این بلبشو، خواستگار هم پیدا شد. اونم کی! راستی اگه نمیدونی، دیروز بعد از تقریبا دو ترم بالاخره با بانی و باعثش رو به رو شدم باز. سلام کردم. انقدر از دستش فرار کرده بودم که وقتی گفتم سلام، با تعجب وایساد و چندثانیه زل زد بهم. نمیدونم چطور تونستم هیچی نگم از ضربهای که خوردم، از فشاری که روم بود، ولی از همه بدتر، نمیدونم چطور تونستی برام بستنی بخری، بهم بگی «تو برای من جای اون رو پر کردی» و هیچ وقت دیگه ازم نپرسی حالم چطوره.
- هان؟