از اونجایی که خیلی وقته به خاطر این کنکور کوفتی که هی عقب میافتاد اینجا چیزی ننوشتم؛ مقادیری از غرهایی که امروز به جون دوستام زدم رو مینویسم. چون خستهام. کاری نمیکنم و درسی نمیخونم و خستهام. شاید بیشتر نوشتم از هفته بعد که یه کم سرم خلوتتر شد. شاید.
امروز اومدم به دانشگاه زنگ بزنم و بار اول که گوشی رو برداشتن و تق! قطع کردن، به این نتیجه رسیدم که واقعا اصلا دلم برای محیط دانشگاه تنگ نشده و به جز چارتا استاد خوب و دوستام، حتی دلم برای کسی هم تنگ نشده.
جالبه که با این که از دبیرستانم هم متنفر بودم، دلم برای مراسما و اکثریت بچهها و خود «محیط» تنگ میشد و به خاطر همین هنوزم دلم میخواد چند وقت یه بار برم دیدنشون. ولی به جز محیط خوابگاه، دلم برای چیز دیگهای از اون فضا تنگ نشده. سلفی که باید مثل گلادیاتورا برای جات میجنگیدی؟ اصلا. کلاسایی که پروژکتوراش یه درمیون وسط کار خاموش میشد؟ نچ. سالنای همایشی که باید بیست بار میرفتی و میاومدی و به پنجاه نفر توضیح میدادی که امروز مراسم داری، آخرش هم یا پروژکتورش قاطی کرده بود، یا میکروفوناش؟ خیر. آسانسوری که باید خیلی مارمولکوار ازش استفاده میکردی و هر طبقه انگار نگهبان داشت که خدای نکرده دانشجو اون تو نباشه؟ نه مرسی. پنج طبقه پله که بریم تا دم دفتر گروه و ببینیم هنوز لیست کلاسا رو نزدن و هیشکی هم نیست؟ برو بابا. انتشارات یک وجبیای که دم در دانشکده بود و همیشه توش غلغله آدمایی که تا پشت درش صف بسته بودن؟ ترجیح میدادم دو هزار تومن پول بیشتر به فنی سرکوچه خوابگاه بدم و انقدر علاف نباشم. بوفهای که یک سوم وقت آدم توی صفش تلف میشد و آخرش هم باید لیوان قهوهت رو یا داغ داغ میخوردی و میسوختی، یا باید بیخیال بوی قهوه میشدی و همونجوری میبردیش تو کلاس با خودت؟ نه خودمون قهوه رو میخریم و آب هم از کتابخونه کش میریم.
محیط یه جوری بود انگار عمدا طوری طراحی شده که دانشجو رو طی روز هی بچزونه، ذره ذره اعصابش رو به هم بریزه و کلا از زندگی سیرش کنه. هیچیش «راحت» نبود. فرسایشی بود، روح آدم رو خراش میداد قشنگ. به خاطر همین هم بود خیلیا حاضر بودن همون نیم ساعت وسط کلاسا رو هم برن پارک. حداقل میتونستن دور هم بشینن یه سیگار بکشن. البته بماند که برای من اون محیط از همه جا مزخرفتر بود، اینه که ترجیح میدادم تنهایی تو سلف/نمازخونه بمونم و چایی بخورم. اه. اصلا دلم تنگ نشده.