۳۸ مطلب با موضوع «شرح حال» ثبت شده است

On Loneliness

When it happened, I was not any part of it. I knew about it all, but I didn't have anything to do with it. Did it make me guilty? Was there anything to be guilty of? I honestly don't know anymore.

From the early years of my childhood, I knew I had an urge to be utterly perfect. To be outstanding, to be a shining star above all else. And guess what: I was good, I was really great, but never perfect.

That's the tragedy of my life. I'm not in search of the impossible, I know how far-fetched that dream is. But I wanted something to be proud of; something to be excellent at. And I never had it.

What was I saying? Huh, I can't even keep my mind together to write a few lines anymore. I used to be really good at it, though.

I fell like Icarus. Just before I touched the sun, right before I could feel its scorching heat, right before I could touch it. I fell so hard, but not to the earth. I fell into an ocean so deep I could never come out of.

It did feel strange at first.I knew nothing of the dangers waiting for me. I was out of place, I didn't fit in; but I hadn't died yet and so i had to make it work. I had to adjust, to adapt. I tried. To get to know what was unknown to me, to see the things I couldn't see before,fpr I was blinded by the eye of the heaven.

I looked almost as if I were a part of it, I smelled like seaweed, I swam like the small golden fish that I was. But it was all a big almost. A really big thing on my forehead telling me that I was a stranger everytime I looked in the mirror. A big brand of difference, of not understanding, and of not belonging in the depth.

I came from the height. I came from warmth, from love, and I had to dwell in the darkness for the rest of my life.

I persisted on putting everything behind me. On forgetting who I was before. It didn't work out; It never does.

So little by little, by the small waves and the broken pebbles, I guided myself near to the shore. I tried to go back and find fragments of who I used to be. They were lost in the cracks of the life I could never live.

  • Nova
  • جمعه ۲۰ مهر ۹۷

#مادرت_کجاست

امشب فکر نمی‎کردم بتونم گریه کنم. فکر می‎کردم کلا دانشم نسبت به علی اکبر(ع) کمه و روضه‎ای که این مداحه داره می‎خونه هم کمکی نمی‎کنه و نمی‎تونم امشب.

تا این که دو پاره استخون، شهید گمنام آوردن تو.

  • Nova
  • دوشنبه ۲۶ شهریور ۹۷

یا انیس الغرباء

فرزاد رفته بود خونه دوستش بازی رو ببینه،منم که داشتم چمدون می بستم که برم. فرزاد زنگ زد که اگه میشه شب خونه اونا بمونه و بعد از کلی کشمکش قرار شد صبح برن دنبالش. رفتم حموم،نماز خوندم،بابا رفته بود برای ناهار و شام فردام ساندویچ بگیره که ببرم. نمازم که تموم شد اومدم تو آشپزخونه که شام بخورم. کره محلی گوسفندی و مربای توت فرنگی ای که عمه بهمون داده بود و مامان اصلاحش کرده بود و خوشمزه شده بود. مامان نشست کنارم،شروع کردیم حرف زدن و حتی با این که یه ساعت و نیم بیشتر نیست،یادم نمیاد حرفمون از کجا شروع شد. یهو گفت:" تو که امشب میری،فرزاد هم که امشب نیست." و از اون قیافه هایی رو گرفت که کمتر تو مامانا میشه دید.


بد دلم گرفت. خندیدم و برای عوض کردن جو گفتم :"عوضش امشب چه کارها که نمیشه کرد، کمتر همچین موقعیتی برای مامان بابا ها پیش میاد، اصلا بشینید با هم فیلم خاک بر سری ببینید!" و مامان "برو گمشو بابا"یی گفت و بحث تموم شد.


انقدر دلم گرفت،انقدر یهو دیگه دلم نمیخواست برم دانشگاه که گفتم وقتی رسیدم تو قطار با خیال راحت گریه می کنم و اصلا هم گریه کردن تو قطار زشت نیست و آدم باید یه ذره احساس برای خودش جا بذاره!
بابا که برگشت زنگ زد به راه آهن و قطار طبق معمول تاخیر داشت. نشستیم به چرت گفتن و شام خوردن. با این که تاخیر داشت نمیخواستیم یهو جا بمونم و تو خونه هم که کاری نداشتم. من و بابا پا شدیم آماده شدیم. وقتی برگشتم تو آشپزخونه دیدم مامان هم لباس پوشیده و نشسته. مامان هیچ وقت با من نمیاد راه آهن،مگر این که قبلش بیرون بوده باشیم یا همه با هم رفته باشیم خونه مامان جون.


نیم ساعتی تو راه آهن نشستیم و من همزمان که داشتم به مامان کپی و پیست کردن پیامک هاش رو یاد می دادم،به بابا هم توضیح میدادم چه جوری با اینستاگرام کار کنه. قطار یهو اومد. مامان داشت با تلفن حرف میزد. بوسشون کردم و بابا اصرار کرد که چمدون سنگینم رو تا توی قطار بیاره. بهش گفتم که قطار بین راهیه و زود راه میفته و جا می مونه،ولی لجبازی کرد و گفت میام. خدا روشکر زود رسیدیم تو کوپه و نیاز نشد چمدونم رو بذاره اون بالا. وقتی جای چمدون رو درست کردم،سر که چرخوندم یهو قلبم وایساد. رفته بود پایین و از پشت پنجره زل زده بود به من. خنده ام گرفت. داشتم رو هوا فحش میدادم بهش که یه دختره اومد تو کوپه و در لحظه اول فکر کرد دارم به اون فحش میدم.


بالاخره قطار که راه افتاد بای بای کرد و رفت. مامان هم زنگ زد که "جات خوبه؟" و گفتم آره و خداحافظی کرد. کمک کردم چمدونای هم کوپه ای هام رو که همه دانشجوان رو بذاریم بالا. نشستم سرجام و هندزفریم رو درآوردم و یادم اومد که میخواستم گریه کنم.


آدمیزاد زود عادت میکنه. شاید بهترین و بدترین قابلیتی که خدا تو وجودش گذاشته باشه همینه. که دلش تنگ میشه،برای همه چی،ولی عادت می کنه.

_ از یادداشت‎های وی در گوشی‎ای که دوربینش ترکیده و درست‎بشو هم نیست :)

  • Nova
  • يكشنبه ۲۷ خرداد ۹۷

احساس می‎کنم جونم تو بازی تموم شده

+ بعد از دو هفته یه نفس درس خوندن، دارم احساس می‎کنم که دیگر نمی‎کشم :|

+ بعد از مدت‎ها، اولین غروب جمعه‎ای بود که تو خوابگاه بودم؛ و الحق که بسی مزخرف بود. زنگ زدم مامانم و کلی حرف زدیم که تلخیش بره :دی

+بعد از یک ماه تمام( و بلکه بیشتر) اولین جلسه کلاس فرانسه‎مون داره فردا تشکیل می‎شه و من نه آمادگیشو دارم، نه حوصله‎شو :|

دوباره میاد به زینب گیر میده که چرا جات رو عوض کردی، یا ما رو مجبور می‎کنه حروف الفبا و سال تولدمون و عددا رو پشت سر هم بگیم :|

+ چقدر من غر می‎زنم :دی

+لیوان جغدی که مرجان به جبران شکستن لیوان بلورین نازنینم، و به سلیقه هدیه، خریده بود رو نشونتون ندادم :دی همانا که با دیدن لیوان، بلافاصله یاد شیخنا شباهنگ در ذهنم زنده شد :)

تازه یه نشان کتاب جغدی هم دارم که الان در دسترس نیست ازش عکس بگیرم. اونم خیلی زیبا و دوست داشتنیه :)

+یادم اومد نماز نخوندم هنوز. پاشم برم نمازمو بخونم (تف به ریا) و ببینم می‎تونم خودمو جمع کنم حداقل درسای فردامو بخونم یا نه :|

  • Nova
  • جمعه ۳۱ فروردين ۹۷

مقاومت می‎کنیم

+ هدیه هم اومده بود سالن مطالعه، تو راه برام کلی کوکی و رانی و الباقی! خریده بود. اون که یه ذره درسشو خونده بود،نشسته بود داشت با گوشیش بازی می‎کرد که من یهو پریدم وسطش و بال‎بال زدم که:
 - هدیه! هدیه!

 - هان؟!

 - گسل اشتهارد بود، زلزله تهران؟

 - خب؟

 - ساعت دو و بیست دقیقه امروز بعدازظهر، سه و نیم ریشتر لرزیده!

 - تو دوباره رفتی سراغ سایت مرکز لرزه‎نگاری؟

 - [دو نقطه دی وار از محل می‎گریزد]

+ باورم نمیشه که کلی از درسام رو گذاشته بودم برای امشب، تازه هنوز دوتا اکت از اتلو مونده که نخوندم و بنا بر اینه که از SparksNotes ساده‎شو بخونم تموم شه بره. بدبخت شدم به خدا. از اون هم جالب‎تر این که فردا اون قدر کلاسام سنگینه که اصلا نمی‎دونم چه جوری قراره چشمم رو سر کلاس باز نگه دارم و تاااااااازه، بعدشم برم سینما، به وقت شام رو ببینم :|

+ من هنوز واقعا متوجه نشدم چرا پنجره های رفلکس سالن مطالعه برعکسن؟! از بیرون، درون کاملا معلومه، ولی ما که این جا نشستیم وقتی سرمونو میاریم بالا، با دیدن چشمای پف کرده و موهای هپلی هپومون، وحشت می‎کنیم فقط :دی

+ بعضی وقتا یه چیزایی رو که خیلی می‎خوام به یه نفر بگم و نمی‎تونم رو تو تلگرام برای خودم می‎فرستم که نره رو اعصابم. امشب اینو نوشتم: سلام ابله بی‎معرفت.

+ من برم حداقل درس کلاس اول فردام نیمه کاره نمونه. جوان ایرانی هنوز زنده ست، هرچند چاییش تموم شده :دی

  • Nova
  • سه شنبه ۲۸ فروردين ۹۷
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.