من اگه همین الان بلند شم، پتوی روی تختم رو جمع کنم، لیوان خالی آبلیمو عسلم رو بذارم روی میز، کتابهای کنار تختم رو بردارم و بچینم روی تخت برای خوندن، یه سیب زمینی و دو تا تخم مرغ بذارم آبپز بشه، و حمومم رو برم و بیام؛ تهش در چنین وضعی گیر خواهم افتاد با کارهای نکردهی یک ترم اخیر.
یک مقدار مریض شدم دو روزه. اولش گلوم درد میگرفت و خوب میشد؛ الان احساس میکنم ته ریههام وقتی عمیق نفس میکشم قلقلک میشه و گوشهام هم از داخل گرفته! ولی نکتهای که وجود داره اینه که دکتر خوابگاه این دو روز نیست چون آخر هفتهست، و حتی اگه پیش دخترخالهم هم برم چون دم و دستگاه پزشکیش تو خونه همراهش نیست، نمیتونه معاینهم کنه و خلاصه این که اگه مردم بدونید با هر نفسی ته ریههام قلقلک میشد :دی
قرار بود این ترم یه نشریه چاپ کنیم. قرار «هست» یه نشریه چاپ کنیم! ولی تنها کاری که تا الان موفق شدیم انجام بدیم، جمع کردن مطالبیه که برامون فرستادهن. هنوز صفحهآرایی نشریه مونده و چاپ کاغذیش رو هم که بنده، به عنوان مدیرمسئول نشریه، به امید خدا به نسل بعدی میسپارم که اوایل ترم بعد خودشون انجام بدن! من که فارغالتحصیل میشم و خداحافظ دانشکدهی ادبیات تلخ و شیرین.
یک عالمه حس متضاد دارم نسبت به این موضوع. یک موقعهایی عمیقا دلم میخواد همین جا بمونم، کنار استادایی که الان خیلی صمیمانه میشناسمشون و سلفی که بعد از کلی اعتراض و درگیری هنوز هم برای دخترا جا نداره و بوفهای که شوتش کردن وسط حیاط و آسانسوری که اگه هیئت علمی نباشی نمیشه ازش استفاده کرد.
بعضی مواقع هم دلم میخواد برم، دیگه برنگردم. از رئیس دانشکدهای که سر هیچ و پوچ دانشجوی خودش رو تحویل حراست میده، تا خدمهای که تا پول نگرفته وظیفهش رو انجام نمیده و بعدش که پول اضافه میدی تا کمر برات خم و راست میشه، تا دفتر استعداد درخشانی که یک هفتهی تمام تلفنش رو جواب نمیده و میگه کار داشتیم، تا آموزش دانشکدهای که به اندازه بچهی پنج ساله کار کردن بلد نیست و باید به معنای واقعی کلمه روی کاغذ براش فلوچارت بکشی که متوجه بشه اگه به فلان اداره زنگ زد و گفتن آره، چی بگه و اگه گفتن نه، چی جواب بده؛ با وجود همهی اینا دلم میخواد برم و برنگردم به این دانشکده. خاطرات خصوصیتری هم هست، از درگیر دوستپسر پیدا کردن بقیه شدن، تا واسطهی ازدواج شدن استاد و پشت سر استادا حرف زدن.
فارغالتحصیلی حس عجیبیه، حس عجیبتر این که تقریبا همهی همکلاسیها و همرشتهایهات یا دارن تغییر رشته میدن، یا مهاجرت میکنن. فکر کنم فقط خودم پرچم رو بالا نگه داشتهم! خب لعنتیها، یکیتون بمونه! یکیتون بمونه که من انقدر به انتخابم، به دانشگاهم، به مملکتم، به همه چی شک نکنم! بمونید خب!
و اینها رو کسی داره میگه که همین یک هفته پیش، بعد از درگیری سنگین با مسئولان دانشگاهش، زنگ زد به مامانش و اونقدر قاطی کرده بود که میگفت بیاین بریم، بیاین همه بریم! بیاین بریم ایتالیا، فقط نباشیم!
و بعد از این که دقیقا همون روزی تعطیل شد که باید میرفت آموزش دانشگاه، اونقدر بیشتر قاطی کرد که اولین واکنشش سرچ کردن دانشگاههای ایرلند و مقدار بورسیهشون بود.
و آخر اون هفته، اونقدر بهش فشار اومده بود که سر شکستن چتر دوستش، بالاخره منفجر شد و پشت تلفن یک عالمه گریه کرد تا سبک شد.
این هفته هم رفت وقت مشاور گرفت که دیگه چنین بلاهایی رو سر خودش نیاره.
همین.