۵۳ مطلب با موضوع «روزمره» ثبت شده است

بد نبود در کل

 *یکشنبه رفتم سر کلاس اندیشه یک، کلاسم هم با ترم یکی‎های اسپانیایی یکیه.

عجب واج آرایی‎ای شد :دی

استادش از این آخوندای دوست داشتنی بود. از وقتی اومد سر کلاس، شروع کرد به حرف زدن و خندیدن با بچه‎های ترم اولی‎ای که برای اندیشه، ده تا خودکار رنگی و یه کلاسور آماده کرده بودن و کتاباشونم روی میز چیده بودن.

کلاس داشت می‎ترکید. همه هم یه جوری با شور و شوق با هم حرف می‎زدن؛ که قشنگ از دور معلوم بود تازه اومدن دانشگاه. انرژی داشتن. حالا اگه یه سر به کلاسای ماها بزنین، همه‎مون با هم مشکل داریم و تازه، خسته هم هستیم. کلا کسی چیزی نمی‌گه.

استاد که شروع کرد به مقدمه چینی برای درس، بلافاصله یکی از بچه‎ها با ژست "من فکر می‎کنم خیلی باهوشم و بامزه؛ و این رو باید با کل کل کردن با استاد به همه بچه‌ها ثابت کنم و من آلفای این کلاسم"، یه تیکه‌ای به استاد پروند. استاد با خوش خلقی هر چه تمام‌تر جوابش رو داد. دوباره تا اومد حرفش رو بخیه بزنه؛ این دختر یه چیز دیگه‎‌ای گفت؛ و خب در راستای همین بقیه هم کم کم روشون تو روی استاد باز شد و شروع کردن به ژست اعتراضی گرفتن و شکایت از وضع کشور و الخ.، یه جوری که انگار استاد ما مستقیما و شخصا مسئول این اوضاعه.

خب اوایلش من این رفتار رو گذاشتم به پای بچگی و ناپختگی؛ولی وقتی یه کم کار بیخ پیدا کرد و استاد همچنان با روی خوش و خنده داشت جوابشون رو می‎داد( بحث رو هم نمی‎پیچوند حتی، کاری که من دیدم استادای دیگه به وفور انجام می‎دن) دیگه اعصابم به هم ریخت.

نمی‎دونم واقعا این چه وضعیه که تو سیستم آموزشی ما، بچه‎ها هم قربانی‌ان، هم مستبد و زورگو. مگه حدیث نداریم که "کسی که به من یک کلمه بیاموزد،مرا بنده‌ی خویش کرده است"؟ خب چرا این بچه‌ها (و بچه‎‌های هم‌سن و سال من، قاطی ماها هم این مدلی کم نبودن) با همچین مفهومی آشنا نیستن اصلا؟ چرا روحیه پرسشگری و اعتراضی رو عالی یاد گرفتن (که خوب هم هست واقعا)، ولی نمی‎دونن به چی باید اعتراض کنن و اتفاقا اون جایی که حقشون ناحق می‎شه، جیکشون در نمیاد؟

بابا خب استادی گفتن، شاگردی گفتن. اصلا استادی به جهنم، بنده خدا از بابای شما بزرگ‎تره، دیگه اگه یه کلمه این‌ور و اون‌ور می‎گه گیر ندین بهش. به خصوص وقتی دقیقا می‎دونید منظورش چیه و صرفا دنبال ایراد می‌گردید برای تحقیر کردن و زیرسوال بردن.

تو پرانتز اینم بگم که از یه کلاس سی و خرده‌ای نفره، شاید نصفشون بینی‌هاشون رو عمل کرده بودن و چند نفری هنوز هم چسب بینی‌شون سرجاش بود. نمی‎دونم واقعا برای چی.

   *بعد از مدت‌ها از سر بیکاری رفتم سراغ توییترش.یه جایی نوشته بود "نمی‎دونم چرا دوست نزدیکم باید وقتی استوری سلفی می‎ذاره منو هاید کنه". (چقدر کلمه انگلیسی. معادل ندارن چرا؟ :|)

ولی من می‌دونستم. چون عین این رفتار رو با من کرده بود، چون با یه کار کوچیک، حس بی‌ارزش بودن و اضافی بودن بهم داده بود و چون نفر اولی نبود که باعث شده بود فکر کنم خیلی راحت تو جمع دوستام قابل جایگزینی‌ام.

   *استاد روش تحقیق‌مون رو سرنگون کردیم. آخر هفته پیش یکی از بچه‌ها نامه غرایی به مدیر گروه نوشت و ما هم امضا زدیم و خلاصه، دستشون درد نکنه، یه استاد خوب آوردن برامون.

استاد جدید از نظر یه سری حرکات و رفتار، شبیه داییمه :| و خب از این نظر خوبه که من خیلی به داییم علاقه دارم :دی

ولی خب قطعا عیب هم داره دیگه. یه مقداری زیادی منبری حرف می‎زنه و حرفاش می‎تونه حوصله سربر بشه. به خاطر همین، همون نیم ساعت اول کلاس، حوصله نصف بچه‌ها سر رفت. به جز من. نمی‎دونم ساعت یه ربع به چهار بعدازظهر این انرژی رو از کجا آورده بودم، ولی با تمام قوا داشتم گوش می‎دادم. فلذا نتیجه گرفتم که در کل، مستمع خوبی‌ام. البته وقتی خسته نباشم :دی

یه موقعایی که خسته‌ام، بهترین سخنران دنیا هم که برام حرف بزنه، در به در دنبال ایراد حرفشم و یه کلمه‌ش هم تو گوشم نمی‎ره. ولی وقتی بخوام گوش بدم، ممکنه حرفای کسی که صرفا شعار می‎ده یا برای آدمای دیگه قابل قبول نیست هم روم اثر بذاره. مثل حرفای این استاد. البته که شعاربده نیست ان‌شاء‎الله، ولی اون قدری که من جدی گرفتم و واقعا روم تاثیر گذاشت، هیچ کس دیگه‌ای جدیش نگرفته بود :دی

این رو وقتی فهمیدم که زینب یه چیزی در گوشم گفت و تازه متوجه شدم بقیه خوششون نیومده :دی

    *دیروز با هدیه رفتیم استخر دانشگاه. خوشحال کننده‌ترین قسمتش این بود که هزینه‌ش از دوسال پیش تا حالا تغییری نکرده بود و همون دو هزار تومن مونده بود؛ و آخ جون که اونقدر تمیز هم بود ^_^

 این بود خلاصه‎‌ای از حوادث هفته‌ای که بر من گذشت :))

  • Nova
  • جمعه ۱۳ مهر ۹۷

#مادرت_کجاست

امشب فکر نمی‎کردم بتونم گریه کنم. فکر می‎کردم کلا دانشم نسبت به علی اکبر(ع) کمه و روضه‎ای که این مداحه داره می‎خونه هم کمکی نمی‎کنه و نمی‎تونم امشب.

تا این که دو پاره استخون، شهید گمنام آوردن تو.

  • Nova
  • دوشنبه ۲۶ شهریور ۹۷

اوایل ترمه و بیکاری دیگه

 دو روزه اومدم خوابگاه. اتاق چهارنفره گرفتم این ترم؛ و تا حالا که خوب بوده. هدیه که هنووووووز نیومده، چون من یه اشتباهی کردم و بهش گفتم من جمعه می‎رسم که برم تخت بگیرم :|

هم اتاقی‎ای که جدیده و الان دو روزه با هم می‎زی‎ایم، اسمش فائزه ست. از بچه‎های الهیاته، و خب من تا حالا هیچ بنی بشری رو از این دانشکده نمی‎شناختم. تا حالا که هم اتاقی‎های خوبی بودیم برای هم.

پریشب که تازه رسیده بودم خوابگاه، با این که به ذهنم خطور کرد که برم پیگیر بشم ببینم کسی هست که بره دانشگاه امام صادق یا نه، نرفتم؛ چون حالم اصلا برای نشستن چند ساعته توی یه وجب جا خوب نبود. ولی دیشب، فائزه خیلی اتفاقی ازم پرسید که می‎خوام همراش برم مراسم یا نه؛ منم با این که اولش من و من کردم،ولی بالاخره اعلام آمادگی کردم و رفتم.

کلا پنج نفر بودیم، من و فائزه و زهرا دوست فائزه و سه نفر دیگه از دوستاشون. من فکر می‎کردم زهرا هماهنگ کرده با سرپرستی،ولی با این که این کارو کرده بود دم در نگهبان( همونی که پارسال منو ساعت چهار صبح، با یه چمدون گنده پشت در خوابگاه نگه داشت و دو قورت و نیمشم باقی بود که چرا بیدارش کردم :|) بهمون گفت که کسی باهاش هماهنگ نکرده و اگه بریم بیرون،تاخیر می‎خوریم.( کما این که من امروز از سرپرستمون پرسیدم و گفت زنگ زده بوده و این آدم بیماره کلا!)

من یه لحظه فکر کردم خب الان دیگه بچه‎ها برمی‎گردن و میرن که نامه‎ای، امضایی چیزی بگیرن و بیان. ولی زهرا در جواب نگهبان "باشه پس تاخیر می‎خوریم"ی تحویل داد و ما خیلی ریلکس و راحت رفتیم بیرون :دی

بچه‎های راحت و خوبی بودن، ولی خب من یه ذره معذب بودم؛ چون هم نمی‎شناختمشون و هم این که تنها مانتویی جمعشون من بودم.(البته وقتی رفتم تو دانشگاه امام صادق(ع)، فهمیدم تنها مانتویی بین اون همه جمعیت هم منم :|)

خلاصه که ما از اول مراسم نشستیم، تااااا آخر و ته و منتهی الیه و هم فیها خالدونِ! مراسم. من دیگه واقعا بعد از سخنرانی و روضه، دیگه اون دسته سینه‎زنی رو برنمی‎تابیدم و اونقدر بدنم درد گرفته بود که ولو شده بودم رو زمین و فقط با سرود تهش باهاشون خوندم :دی

حدود ساعت یازده و نیم، با بچه‎ها اومدیم بیرون که راه بیفتیم و برگردیم خوابگاه. زهرا دم در داشت جلوتر از ماها می‎رفت که یهو یه خانم مسن، بدون هیچ مقدمه‎ای، یقه زهرا رو چسبید و گفت:" خانوم شما مجردی؟"

ماها رو میگی. حالا من از یه طرف خنده‎م گرفته، از یه طرف می‎خوام خودم رو سنگین و رنگین نشون بدم که رومون تو روی این خانومه باز نشه. زهرا هم بنده خدا کپ کرد یه لحظه :دی برگشت و گفت نه. خانومه هم ول نمی‎کرد. گفت "شوخی می‎کنی!" که اینجا زهرا "نه والا"یی گفت و بلافاصله راه افتاد که در بریم :دی

خداشاهده تا دم در خوابگاه داشتیم به این سناریو می‎خندیدیم. بچه‎ها که مسخره بازی در می‎آوردن و می‎گفتن خب اگه خودت نمی‎خواستی، یکی از ماها رو مینداختی جلو و می‎گفتی ولی این یکی مجرده :))))

و زهرا هم گیر داده بود که من فردا شب برعکسشو خودم انجام میدم. میرم دم در دانشگاه وایمیسم، یقه هر خانوم مسنی رو که داره رد می‎شه رو می‎گیرم و می‎گم "عروس نمی‎خواین؟" :دی

خلاصه امر این که، من مسیر طولانی سربالایی رو خیلی حس نکردم با حرف زدن بچه‎ها.

امروز هم اولین جلسه اولین کلاس ترم پنج تشکیل شد. با دکتر پ. تاریخ ادبیات داشتیم، ولی خب از چهارساعت کلاس فقط دوساعت اولش رو رفتیم چون اون یکی کلاس بچه‎ها  نیومده بودن و این جوری خیلی از ماها عقب می‎افتادن. من که علی الحساب از استادش خوشم اومده و ان‎شاء‎الله که این حس متقابله :دی

سر راه برگشت از کلاس هم رفتم پودر رختشویی و شکلات تخته‎ای پسته‎‎ای و بادومی خریدم. بادومیش رو گذاشتم ببرم برای فرزاد، پسته‎ایش رو هم باز کردم و با وجود این که شکلات تخته‎ای دوست ندارم، دو تا تیکه‎ش رو خوردم و بد نبود در کل :دی

  • Nova
  • يكشنبه ۲۵ شهریور ۹۷

سِیر سیر و لیمو و بادمجان

یعنی من هر چی فکر می‎کنم، می‎بینم تابستون امسال حتی از تابستون پارسالم هم بی‎خاصیت‎تر و مزخرف‎تر بوده و نه تنها هیچ چیزی یاد نگرفتم،بلکه هیچ کاری هم نکردم. ولی هربار این موضوع رو یادم میاد می‎خوام سرم رو محکم بزنم به دیوار، و به همین علت سعی می‎کنم کمتر اینو به خودم یادآوری کنم و به جاش از الانم استفاده کنم. دارم روز به روز تنبل‎تر و بی‎انگیزه‎تر می‎شم، و تقصیر خودمه. یه جوری باید رفع کنم این موضوع رو و از یه جایی بالاخره باید این چرخه معیوب زندگی من شکسته بشه.

اگه یه کار رو تابستونی یاد گرفته باشم، ناهار پختن هر روزه ست؛ به اضافه‎ی پوست کندن و خرد کردن دوتا جعبه بزرگ سیر،که از همدان خریده بودیم، و بعدشم درست کردن سیر داغ. سه،چهار روز پیش هم بابا پنج کیلو لیمو خرید برای آبگیری، که در طی بیست و چهار ساعت خودم رو ناقص کردم و آبش رو گرفتم، و بعدش دوباره چهار پنج کیلو دیگه هم خرید که برای مامان بزرگ هم آبلیمو ببریم.(البته دیشب به پاس قدردانی زحمات عمه، یه بطری آبلیمو به ایشون هم دادیم).

دیشب عمه اومد خونه ما. طبق رسم هر ساله‎ای که خودش داره، از هر محصولی که شوهرش اون سال کشت کرده باشه، یه عالمه ورمی‎داره و میاره دم خونه ما. دیشب چندین و چند کیلو بادمجون و بامیه آورده بود.

حالا با این توفیق اجباری‎ای که عمه دم در خونه ما پیاده کرد، منی که کلی خوشحال بودم که لیموها بالاخره امروز تموم میشن، برای دو سه روز دیگه‎م هم کار تراشیده شده که باید بشینم و بادمجون پوست بکنم و سرخ کنم و بسته بندی کنم و فریز کنم. مامان هم متاسفانه نمی‏‎تونه کمک کنه،چون دو روزه داره از درد دست و گردن و کتف می‎ناله و همینش مونده که بشینه کنار من بادمجون پوست بکنه. مامان بزرگ هم که دیگه گفتن نداره.

با همه این اوصاف،من یک هفته پیش به مامان گفته بودم که از اونجایی که ترم جدید نزدیکه،می‎خوام دروس ترم پیشم رو مرور کنم و اگه بشه دو سه تا نمایشنامه شکسپیر رو هم بخونم که دیگه واقعا زشته ترم پنج ادبیات باشم و مکبث و هملت رو کامل نخونده باشم. اینم که اینجوری هر روز داره برام کار تراشیده می‎شه.

امروز هم که تصمیم گرفتم یه ذره بیشتر بجنبم،بلکه برسم یه ذره درس بخونم،شب باید بریم مهمونی، دیدنیِ پسرعمه مامان و زنش که حاجی شدن. القصه این که،من نمی‎دونم این دیگه چه وضعیه گرفتارش شدم و چه جوری وقت برای درسایی که کل تابستون بهشون نگاه هم ننداختم پیدا کنم.

  • Nova
  • شنبه ۱۷ شهریور ۹۷

رفاه

دیشب با بابا و برادر رفتیم خرید، از فروشگاه رفاه.

اولین چیزی که از بدو ورود به شدت جلب توجه می‎کرد،شلوغی وحشتناک فروشگاه بود. در این حد که از لحظه اول که وارد می‎شدی، باید هر سه ثانیه یه بار یه "ببخشید" نثار یکی می‎کردی که از سر راهت بره کنار و بذاره رد شی.

از اون جایی که لوازم بهداشتی‎ای مثل پوشک بچه و پد بهداشتی به شدت کمه و چندتا از بچه‎های هم خوابگاهی قبلی هم تاکید کرده بودن که اگه میاین تهران،به مقدار کافی لوازم بهداشتی داشته باشین، ما مقصد اصلی‎مون توی فروشگاه، بخش بهداشتی بود.

خلاصه که با بابا و فرزاد خودمون رو رسوندیم به اونجا، و دیدیم فقط یه مدل از یه برند دارن و بقیه‎ش خارجیه. با توجه به این که بابا بودجه صد و پنجاه تومنی داشت که ته یکی از کارتاش بود و به دلایلی می‎خواست تمومش کنه، من هفت هشت تایی از همون یه مدل برداشتم، و چون نمی‎دونستم خوب از آب در میان یا نه، به بابا قیمت روی بسته پد خارجی (Always) رو هم نشون دادم که هفت هزار تومن بود، و با هم حساب کردیم و دیدیم با خریدای دیگه، می تونیم سه چهار تا از اینا هم برداریم. خلاصه که چهار تا بسته آلویز هم برداشتیم و رفتیم حساب کنیم.

با حساب کتابای بابا و اضافه کردن بیست هزار تومن به کل خریدمون،محض احتیاط، باید کارمون با همون کارتی که صد و پنجاه تومن تهش بود راه می‎افتاد. ولی وقتی مسئول صندوق خریدا رو چک کرد، یهو برگشت سمت ما و گفت:

"شد دویست و بیست هزار تومن"

من واقعا قیافه خونسرد بابا رو در این مواقع تحسین می‎کنم. اگه من بودم یه شوک بهم وارد شده بود و دو سه بار دیگه از خانم صندوق‎دار قیمت رو می‎پرسیدم که مطمئن شم :|

کارت رو که کشید، اومدیم یه گوشه‎ای وایسادیم حساب کنیم ببینیم چی انقدر گرون بوده اون وسط! اولین چیزی که فاکتور نشون می‎داد قیمت وحشتناک چهارده هزار تومنی آلویز‎هایی بود که روشون خورده بود هفت هزار تومن :| یعنی هر پد، یعنی هر دو الی سه ساعت استفاده از پد بهداشتی که وسیله ضروری غیر قابل جایگزینی‎ایه، دو هزار تومن!

بماند که قیمت بقیه پد‎ها هم بیشتر از حالت معمولی بود که ما قبلا می‏‎خریدیم. حالا بابای من پولش رو داشت، وقتی بیشتر شد می‎تونست پولش رو بده، اونی که نمی‎تونه و کلی با خودش توی فروشگاه حساب و تاب می‎کنه و میاد خرید،چی؟ یهو صد هزار تومن از کجا به پول نداشته‎ش اضافه کنه؟من دانشجو که معمولا صد تومن بیشتر تو حسابم نیست چی؟باید دم صندوق خجالت بکشم و خریدام رو بذارم سر جاش؟

کاش حداقل قیمتاشون رو درست زده بودن تو فروشگاه.

بعد از خرید کردنمون، برگشتنی، داشتم فکر می‎کردم که کاش کمتر خرید کرده بودم. کاش منم مثل بقیه آدمای تو فروشگاه، اونجا رو جارو نکرده بودم. ولی بعدش که داشتم فکر می‎کردم، دیدم پد بهداشتی واقعا برای من قابل جایگزینی نیست. نمی‎تونم چیز دیگه‎ای رو جایگزینش کنم. حتی اگه نون بود، پنیر بود،چمیدونم، برنج بود، می‎تونستم برنامه زندگیم رو یه جوری تغییر بدم که به جای این که خرید کنم و انبار، مصرفش رو کم کنم. ولی این دست من نیست. 

منم مثل بقیه نمی‎دونم اگه شرایط با همین سرعت و شدت به سمت بدتر شدن پیش بره چی می‎شه. فقط می‎تونم مصرفم رو تو مواردی که از ضروریت‎های زندگیم نیست کم کنم. ولی این چیزی که من دیشب تو فروشگاه رفاه دیدم( و افق کوروش، که بعدش رفتیم و دریغ از یک بسته پد بهداشتی که داشته باشه) واقعا وحشت آور بود. از دور که نگاه می‎کردی یاد کلیپایی می‎افتادی که از جمعه سیاه آمریکا این ور و اون ور پخش می‎شد. درست مثل آدمای قحطی زده.

من این وسط فقط دل بستم به این که تاکید رهبر به حفظ آرامشه و این که اوضاع بهتر می‎شه.

  • Nova
  • جمعه ۱۶ شهریور ۹۷
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.