بعد از مدتها اومدم سراغ وبلاگ، ماشالا خبر خوبه که از در و دیوار بلاگستان میباره. اول شباهنگ رو خوندم و تصمیمش برای به پایان رسوندن وبلاگش، بعد داستان رفتن جولیک، بعد... .
دست و دلم هم نرفت برای هیچ کدوم کامنت بذارم. نتونستم. درسته که هردوی این وبلاگها رو مدتهاست میخونم؛ ولی حرفی نداشتم. به آدمی که با اطمینان تصمیمی گرفته چی میشه گفت؟ اصلا چیزی باید گفت؟
ولی پستای جولیک، بدجور من رو زیر و رو کرد. تنها تجربهای که از کندن و رفتن داشتم تا حالا، همین کندن از یزد و ساکن شدنم تو تهرانی بوده که اتفاقا اونجا یه خاله هم دارم و آخر هفتهها میرم پیشش که خوابگاه دیوانهم نکنه. تنها تجربهم از سفر کاملا تنهایی و مستقل همین مسیر تهران یزده. و بیشترین رکوردم برای تهران موندن، یک ماه یا یک ماه و یک هفته است.
تا حالا به مهاجرت فکر کردم؟ زیاد. همیشه. هر وقت کسی اسمی از مهاجرت برده. تا حالا تکلیفم رو با مهاجرت روشن کردم؟ هیچ وقت. تنها کسی که از کل خانواده پدری و مادری من مهاجرت کرده دخترعمهم بوده که ساکن کاناداست. یه زمانی تو دبیرستان، که هنوز لاتاری برداشته نشده بود و ورود ایرانیها هم ممنوع، حرف همه از رفتن به آمریکا بود و ذوق همه برای اون معلم تاریخی که تو تعطیلات کریسمس رفته بود آمریکا و یک ماه اون جا پیش پسر و عروسش مونده بود و برگشته بود و از لاس وگاس و هاوایی و کالیفرنیا برامون صحبت میکرد.
بعدها که بیشتر با فرهنگ آمریکاییها درگیر شدم و رشتهم کاملا وابسته به فرهنگ انگلیسی-آمریکایی شد؛ کم کم فهمیدم که حتی اگه تکلیفم با مهاجرت روشن بشه و بخوام برم؛ قطعا سر از آمریکا در نمیارم. بعد درگیریهام بیشتر شد. به محض ورود به دانشگاه، دوستایی پیدا کردم که از هر دونفر یکیشون میخواست بره آمریکا یا کانادا. همه میدونستن دقیقا چی میخوان و با این که حالا نظراتشون فرق کرده ولی میدونن از زندگیشون چی طلب دارن. همه جز منی که همون کندن از مامان و بابا داشت بیچارهم میکرد و آخر هفته خونه خاله موندن هم افاقه نمیکرد و مسخرهم میکردن که تعطیلی هنوز نرسیده دارم میرم خونهمون. منی که وقتی قطار میرسید به یزد، حس میکردم یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده. منی که وقتی دوستام سه روز اومدن یزد خونه ما و هنوز هم که هنوزه وقتی حرفش میشه بهم میگن تو توی خونهتون خیلی فرق داشتی، خیلی خوشحالتر بودی، خیلی بیشتر انگار خودت بودی.
سوالایی که نزدیک به سه ساله از خودم میپرسم چیان؟ این که لیسانسم که تموم بشه، چیکار میخوام بکنم؟ نمرههام خوبن و میتونم با سهمیه استعداد درخشان برم ارشد دانشگاه خودمون، یا حتی ارشد بدم و برم تو فکر دانشگاه تهران. این یعنی حداقل دوسال دیگه زندگی توی تهرانی که واقعا دوستش ندارم. سعی کردم باهاش کنار بیام، نشد. زلزله اومد، پلاسکو ریخت وقتی من توی خیابون کناری بودم، هوای آلودهش مریضم کرد، و مسیرای سخت و طولانیش کوچکترین تفریحام رو هم ازم گرفت.
به فرض این که فوق لیسانس و حتی دکترا رو هم تهران بخونم، بعدش چی؟ نمیخوام ازدواج کنم؟ اگه کسی باشه، چرا. با کی؟ کسی که میخواد توی تهران زندگی کنه، یا یزد؟ یا کلا جای دیگهای؟ اگه بخوام ازدواج کنم، با اون آدم دیگهی زندگیم چیکار کنم؟
فرض کنیم که حالا حالاها ازدواج هم نکنم. مهم ترین نقطهی زندگی من از ارشد به بعد میشه کار خوب پیدا کردن و کار کردن و ذوق برای کار داشتن. کار من چیه؟ استادی دانشگاه؟ همون که مامانم دلش میخواد؟ چرا که نه. ولی کدوم دانشگاهی دانشجوی فوق رو به عنوان استاد قبول میکنه؟ هیچ دانشگاهی. پس میمونه توی آموزشگاهها کار کردن و خدا شاهده من معلم خوبیام و همه هم این رو بهم میگن، ولی فکر نمیکنم خیلی از کار معلمی لذت ببرم (که البته با استادی فرق داره، استادی تخصصیتره و با آدمهای عاقلتر و قطعا دلچسبتره) فلذا این هم کنسله، هر چند که دلم میخواد یه مدت امتحانش کنم.
همه اینها به درک. به فرض این که من استاد هم شدم و دکترا هم گرفتم و هیئت علمی دانشگاه تهران هم شدم. این یعنی باید ساکن تهران بشم. میتونم؟ میخوام؟
یکی از ترسای من از چندسال پیش تا حالا، این بوده که چه جوری قراره دلم بیاد ازدواج کنم و از خونه مامان بابا برم. اشتباه نشه ها، مشکل من خود خونه نیست؛ مشکل من این تشکیل خانواده جدا از پدر مادره که دلم نمیخواد جایی بدون اونا روزگار بگذرونم، دلم نمیخواد اگه کاری دارن من نباشم و نتونم کمک کنم و از همه بدتر، میترسم که نباشم و از دستشون بدم. ترسه. تازه هم نیست؛ ولی بدجوری تو من ریشه دوونده.
حالا منی که این قدر با فاصلهی هشت ساعته یزد تهران که اون هم مسیر امن قطار هر روزه داره؛ این همه مشکل دارم و این همه سوال بیجواب؛ چه جوری میتونم کلا ایران رو ول کنم، تنهای تنها پا شم برم یه جای غریبی که تا حالا حتی ندیدمش؟ جایی که کوچیکترین اثری از خونوادهم نیست؟ وایسم تا یکی بیاد زنش بشم، بتونم یکی دیگه رو به عنوان خانواده بپذیرم، بعد ببینم دلش میخواد بریم اون ور دنیا؟ این هم با عقلم، با دلم و با شعورم جور در نمیاد که زندگیم رو برای چیزی نامشخصتر از خود مهاجرت بیخود ول کنم!
حتی اگه یه روزی محکم جواب همه این سوالا رو به خودم بدم و خودم رو برای رفتن قانع کنم؛ دردسر جدید برای خودم درست میکنم. من محجبهام، به اون چیزی که براش انقلاب کرده بودن معتقدم، متاسفانه یا خوشبختانه به رهبری هم معتقدم و همه اینا، یه عالمه دوراهی دیگه جلوم میذاره. این که وظیفه من چیه، رفتنم عاقلانه خواهد بود یا بزدلانه، و کلی درگیری اخلاقی مذهبی دیگه که نمیتونم حلش کنم.
و اگه فقط بخوام یه مورد دیگه از مشکلاتم رو بگم...
من هنوز حتی درباره رشته تحصیلیم هم مطمئن نیستم. نه که دوستش نداشته باشم، نه که نفهممش، اون دلایلی رو که بقیه برای ول کردن رشتههاشون به زبون میارن رو من ندارم. ولی من و بقیه خانوادهم، مدتها فکر میکردیم که من بالاخره سر از رشتههای پزشکی و پیراپزشکی سر در میارم. میخواستم برم داروسازی. یا دندون پزشکی. الان که بهش فکر میکنم هیچ کدوم رو دوست ندارم. پزشکی رو شاید. اما اون هم برام انقدر ارزش نداره که زندگیم رو یه بار دیگه روش قمار کنم؛ به خصوص با این وضع جدید و این حجم پزشکای درحال فارغالتحصیل شدن که هنوز نیومدن تو بازار و افول اجتناب ناپذیر این رشته تو سالای آینده. چیزی رو که از پزشکی دوست داشتم، حس کمک کردن بود. حس بلد بودن و «برید کنار من میتونم نجاتش بدم» و ارزش اخلاقی و معنویای که این کار در کنار درآمد منطقیش داشت من رو خیلی جذب این رشته میکرد. که خب خیلی لب به لب، قبول نشدم و چون توانایی یه سال پشت کنکور موندن رو هیچ جوره توی خودم نمیدیدم، یک پا وایسادم که میخوام برم ادبیات انگلیسی بخونم و با قبول شدنم، یهو دنیای من زیر و رو شد و از وسط علوم تجربی قابل درک و فهم، پرت شدم وسط دنیایی که هیچ چیزی توش صد در صد و قابل اطمینان نیست و پر از تئوریهای ثابت نشده ست. تا آخر ترم اول، هر وقت اسم از «پایتخت علوم انسانی» بودن دانشگاه میشد، ناخودآگاه من، من رو جزئی ازش حساب نمیکرد. حس میکردم آدمای دیگهای دارن از دانشگاهشون برام تعریف میکنن. سرخورده شدم، ولی جلوی خونوادهای که هنوز اصرار داشتن میتونن برای دو سال آینده حمایتم کنن که دوباره کنکور بدم، کوتاه نیومدم. هیچ وقت نگفتم که چقدر شک داشتم و دارم. مشکلم اینجاست که همین مقدار شک رو هم به رشته پزشکی دارم، وگرنه تا الان بریده بودم و رفته بودم یه بار دیگه کنکور بدم.
درگیر یه سری درسایی شدم که ذاتشون ایجاد شک به آدم و هدف آدم توی زندگیش بود. درگیر آدمای عجیبی شدم. با کسایی رفتم کافه که از الکل و ماریجوانا و حشیش و متادون، چیزی نبود که امتحان نکرده باشن. با کسایی دوست شدم که دوستپسر پیدا کردن براشون از هر چیزی مهمتر بود. با آدمایی آشنا شدم که چون پول داشتن شکی به آینده نداشتن جز شغل. و به موازات همه اینا، تو خوابگاه کسایی رو دیدم که به خودشون افتخار میکردن که سراسری تهران قبول شدن، آدمایی که خانوادهشون پول غذای بچهشون تو خوابگاه رو نمیدادن و اون آدم خودش کار میکرد، آدمایی که هر ماه یه پسر رو میتیغیدن و سر ماه قبل از جدی شدن رابطه قطعش میکردن. آدمایی که تو ستاد روحانی کار میکردن و پدر منی که رایم رئیسی بود و حتی به زبون هم نیاورده بودم رو درآوردن، و اینا همون آدمایی بودن که ماه رمضون که میشد بساط افطاری رو میبردن رو حیاط، با این که تنها موقعی که روزه میگرفتن، روز بعد از شبای قدر بود.
نمیدونم اینا رو برای کی نوشتم. برای هیچ کس شاید. شاید میخواستم بنویسم و ببینم نوشتن قراره کمکی بکنه بهم یا نه. هنوز هم نمیدونم. هنوز هم تصمیم قطعی نگرفتم و از هرگونه کمک در این زمینه کمال تشکر رو دارم. ولی خودم فکر میکنم باید برم مشاوره. زود.