*یکشنبه رفتم سر کلاس اندیشه یک، کلاسم هم با ترم یکیهای اسپانیایی یکیه.
عجب واج آراییای شد :دی
استادش از این آخوندای دوست داشتنی بود. از وقتی اومد سر کلاس، شروع کرد به حرف زدن و خندیدن با بچههای ترم اولیای که برای اندیشه، ده تا خودکار رنگی و یه کلاسور آماده کرده بودن و کتاباشونم روی میز چیده بودن.
کلاس داشت میترکید. همه هم یه جوری با شور و شوق با هم حرف میزدن؛ که قشنگ از دور معلوم بود تازه اومدن دانشگاه. انرژی داشتن. حالا اگه یه سر به کلاسای ماها بزنین، همهمون با هم مشکل داریم و تازه، خسته هم هستیم. کلا کسی چیزی نمیگه.
استاد که شروع کرد به مقدمه چینی برای درس، بلافاصله یکی از بچهها با ژست "من فکر میکنم خیلی باهوشم و بامزه؛ و این رو باید با کل کل کردن با استاد به همه بچهها ثابت کنم و من آلفای این کلاسم"، یه تیکهای به استاد پروند. استاد با خوش خلقی هر چه تمامتر جوابش رو داد. دوباره تا اومد حرفش رو بخیه بزنه؛ این دختر یه چیز دیگهای گفت؛ و خب در راستای همین بقیه هم کم کم روشون تو روی استاد باز شد و شروع کردن به ژست اعتراضی گرفتن و شکایت از وضع کشور و الخ.، یه جوری که انگار استاد ما مستقیما و شخصا مسئول این اوضاعه.
خب اوایلش من این رفتار رو گذاشتم به پای بچگی و ناپختگی؛ولی وقتی یه کم کار بیخ پیدا کرد و استاد همچنان با روی خوش و خنده داشت جوابشون رو میداد( بحث رو هم نمیپیچوند حتی، کاری که من دیدم استادای دیگه به وفور انجام میدن) دیگه اعصابم به هم ریخت.
نمیدونم واقعا این چه وضعیه که تو سیستم آموزشی ما، بچهها هم قربانیان، هم مستبد و زورگو. مگه حدیث نداریم که "کسی که به من یک کلمه بیاموزد،مرا بندهی خویش کرده است"؟ خب چرا این بچهها (و بچههای همسن و سال من، قاطی ماها هم این مدلی کم نبودن) با همچین مفهومی آشنا نیستن اصلا؟ چرا روحیه پرسشگری و اعتراضی رو عالی یاد گرفتن (که خوب هم هست واقعا)، ولی نمیدونن به چی باید اعتراض کنن و اتفاقا اون جایی که حقشون ناحق میشه، جیکشون در نمیاد؟
بابا خب استادی گفتن، شاگردی گفتن. اصلا استادی به جهنم، بنده خدا از بابای شما بزرگتره، دیگه اگه یه کلمه اینور و اونور میگه گیر ندین بهش. به خصوص وقتی دقیقا میدونید منظورش چیه و صرفا دنبال ایراد میگردید برای تحقیر کردن و زیرسوال بردن.
تو پرانتز اینم بگم که از یه کلاس سی و خردهای نفره، شاید نصفشون بینیهاشون رو عمل کرده بودن و چند نفری هنوز هم چسب بینیشون سرجاش بود. نمیدونم واقعا برای چی.
*بعد از مدتها از سر بیکاری رفتم سراغ توییترش.یه جایی نوشته بود "نمیدونم چرا دوست نزدیکم باید وقتی استوری سلفی میذاره منو هاید کنه". (چقدر کلمه انگلیسی. معادل ندارن چرا؟ :|)
ولی من میدونستم. چون عین این رفتار رو با من کرده بود، چون با یه کار کوچیک، حس بیارزش بودن و اضافی بودن بهم داده بود و چون نفر اولی نبود که باعث شده بود فکر کنم خیلی راحت تو جمع دوستام قابل جایگزینیام.
*استاد روش تحقیقمون رو سرنگون کردیم. آخر هفته پیش یکی از بچهها نامه غرایی به مدیر گروه نوشت و ما هم امضا زدیم و خلاصه، دستشون درد نکنه، یه استاد خوب آوردن برامون.
استاد جدید از نظر یه سری حرکات و رفتار، شبیه داییمه :| و خب از این نظر خوبه که من خیلی به داییم علاقه دارم :دی
ولی خب قطعا عیب هم داره دیگه. یه مقداری زیادی منبری حرف میزنه و حرفاش میتونه حوصله سربر بشه. به خاطر همین، همون نیم ساعت اول کلاس، حوصله نصف بچهها سر رفت. به جز من. نمیدونم ساعت یه ربع به چهار بعدازظهر این انرژی رو از کجا آورده بودم، ولی با تمام قوا داشتم گوش میدادم. فلذا نتیجه گرفتم که در کل، مستمع خوبیام. البته وقتی خسته نباشم :دی
یه موقعایی که خستهام، بهترین سخنران دنیا هم که برام حرف بزنه، در به در دنبال ایراد حرفشم و یه کلمهش هم تو گوشم نمیره. ولی وقتی بخوام گوش بدم، ممکنه حرفای کسی که صرفا شعار میده یا برای آدمای دیگه قابل قبول نیست هم روم اثر بذاره. مثل حرفای این استاد. البته که شعاربده نیست انشاءالله، ولی اون قدری که من جدی گرفتم و واقعا روم تاثیر گذاشت، هیچ کس دیگهای جدیش نگرفته بود :دی
این رو وقتی فهمیدم که زینب یه چیزی در گوشم گفت و تازه متوجه شدم بقیه خوششون نیومده :دی
*دیروز با هدیه رفتیم استخر دانشگاه. خوشحال کنندهترین قسمتش این بود که هزینهش از دوسال پیش تا حالا تغییری نکرده بود و همون دو هزار تومن مونده بود؛ و آخ جون که اونقدر تمیز هم بود ^_^
این بود خلاصهای از حوادث هفتهای که بر من گذشت :))