به تعبیر خواب اعتقاد نداشته باشید زندگی بهتری خواهید داشت

وقتی هم اتاقیتون داره با مامانش از خوابش حرف میزنه و تعبیر خوابش رو میپرسه، بهو مزه نریزید و نگید من هم امروز خواب دیدم. خواب زلزله.

بعد مامانش بگه یه خبری بهتون می‎رسه. و یهو بپرسه "ریزش(آوار) رو هم دیدی؟"

و بگید "آره"

و یهو از اون ور خط فقط صدای سکوت بیاد. و بگه که نمیگم چی، ایشالا خیره، ولی به فائزه بگو حتما صدقه بذاره کنار.

و شب که دارید با هم اتاقیاتون حرف می‎زنید، یکی دیگه بگه من هم چند روز پیش خواب زلزله دیدم.

مرجان برگرده بگه منم همین‎طور.

هدیه یادش بیاد امروز که از انقلاب برمی‎گشته صدای یکی رو شنیده که میگفته امشب زلزله دوریشتری میاد.

و فاطمه یهو بگه "یا قمر بنی‎‎هاشم، زلزله ست؟"

و شما با این که ترسیدید، بگید "نه بابا سرت داره گیج میره".

و نیم ساعت بگذره، و یهو هدیه بگه "نمی‎خوام بترسونمتون، ولی حس می‎کنم زمین داره می‎لرزه".

و شما هم در ده دقیقه اخیر تمام مدت لرزیده باشید و فکر کنید "نکنه واقعا زلزله ست؟"

و یهو همه ساکت بشن و بگن سایت مرکز لرزه نگاری رو چک کن؛

و فقط زمین لرزه‎های هجدک و کرمانشاه رو نشون بده.

و یه نفس راحت بکشید.

ولی هنوز هم تمام وجودتون در حال لرزیدن باشه...

  • Nova
  • سه شنبه ۱۹ دی ۹۶

این قسمت: کارما و زلزله

یعنی اف بر من، که در روزهایی که شلوغ ترین روزهای ترم و سالَمه یاد وبلاگم می‎افتم :)

حالا نه این که به یادش نباشم ها. کاملا به یادشم،میرم وارد پنل می‎شم، وبلاگای بقیه رو می‎خونم، گاه‎گداری براشون کامنتی هم میذارم که نشانی از زنده بودنم در بلاگستان باشه. بعضی اوقات هم میام که پست بذارم،می‎بینم همش غرغره. پشیمون می‎شم از آلودن وبلاگم بدین مزخرفات!

حالا نه که الان خیلی خوشحال و شاد و خندان باشم و یا اتفاق خاصی افتاده باشه ها.نه. دلم حقیقتا برای وبلاگم تنگ شده‎بود و دیدم نمی‎تونم به امان خدا ولش کنم :دی

همون‎طور که نمیدونید،هفته پیش که زلزله اومد،من فردا بعدازظهرش متواری شدم به ولایت خودم. اگه دست خودم بود که پنج دقیقه بعد از زلزله،وسایلمو به همون گونه‎ای که اون شب پک کردم، برمیداشتم و می‎دویدم همچو آهو که برسم خونه‎مون :|

اون شب با بچه‎ها تا صبح بیدار موندیم. یعنی من نذاشتم بخوابن. به قدری از زلزله می‎ترسم که ممکنه در صورت وقوع زلزله،قبل از تموم شدنش قالب تهی کرده‎باشم ختی :|

اون شب با هدیه کف اتاق نشسته بودیم،من داشتم مثلا پای لپ تاپم درس میخوندم و هدیه هم طبق معمول پهن شده بود کف زمین و سرش تو گوشیش بود. مرجان و پاریس سرشون رو از پنجره اتاق بیرون برده بودن و داشتن خانومایی که از عروسی کوچه پشتی به سمت خونه هاشون راهی می‎شدن رو امر به معروف و نهی از منکر میکردن :دی (لازم به ذکره که بگم پنجره ها نرده داره و ما از توی کوچه اصلا پیدا نیستیم)

من دقیقه ای برخیزیدم تا یه کاری انجام بدم که یادم نمیاد چی بود، و وقتی داشتم به سمت هدیه و لپ تاپم برمیگشتم که برم سرکارم، یه لحظه حس کردم سرم گیج میره، و از اونجایی که این اتفاق زیاد برام میفته وقعی ننهادم و داشتم روی زمین فرود می‎اومدم که یهو هدیه سرشو آورد بالا: "بچه‎ها، زلزله‎ست؟ :|"

من در حال لندینگ(Landing)، جواب دادم:"نه باب..." و قبل از این که پاسخم کامل بشه،نگاهم افتاد به زمین و دیدم این من نیستم که سرم گیج میره،بلکه زمین داره تاب برمیداره :| هنوز کلام من منعقد نشده بود که جیغ معصومه و مرجان و پاریس ساختمون رو برداشت و در حالی که من هنوز سرمو بالا نیاورده بودم،اینا پا برهنه یا با دمپایی لنگه به لنگه، داشتن تو راه‎پله میدوییدن :دی

اولین ری اکشن من، این بود که دست هدیه‎ی در حال جیغ زدن و دویدن رو روی هوا بگیرم و نذارم دنبال سر اونا بدووه تو راه‎پله. زورکی نگهش داشتم و دوتایی تو چارچوب در وایسادیم چند لحظه (در اون موقع هنوز نمیدونستم این بحث وایسادن تو چارچوب منسوخ شده)، بعد که دیدیم اتفاق خاصی نیفتاده،دمپایی پوشیدیم و دویدیم تا حیاط. نکته جالب این که، هنوووووز هم راه‎پله پر از آدمای در حال جیغ زدن، از حموم بیرون پریدن، در به هم کوبیدن و ... بود :| خلاصه که ما وقتی به حیاط رسیدیم و اون ججم از آدم وحشت زده رو دیدم،تازه فهمیدم چقدر عمق فاجعه زیاد بوده و من چقدر گیج بودم که اولش نفهمیدم :دی

یعنی از همون ثانیه اول به همت ملت غیورمان،تمام خطای تلفن این‎قدر شلوغ شده‎بود که نمی‎تونستم به خاله یا عمه یا مامان و بابام زنگ بزنم تا یه ربع :| البته این که از شدت وحشت گوشیم رو هم تو اتاق جا گذاشته بودم بی‎تاثیر نبود :دی از اونجایی که نمیتونستم بدون گوشیم اونجا بمونم و مطمئن بودم الان خاله‎م اینا زنگ می‎زنن، به هدیه گفتم من برمی‎گردم بالا گوشیمو بیارم،اونم گفت باشه. و در همین اثنی، معصومه و پاریس و مرجان رو دیدیم که یکیشون دمپایی به پا نداشت و اون یکی هم دمپایی لنگه به لنگه پوشیده‎بود :)))))

خلاصه اونا هم دست به دامان من شدن که تو رو خدا برو بالا، دو سه تا پتو بیار، دمپایی هم برای ما بیار. دیگه از بس من اون شب جان بر کف نهادم و رفتم وسیله آوردم، یادم نمیاد با هدیه رفتم یا با یکی دیگه. یه بار کفشاشون رو آوردم، یه بار کلا دوتا کیف گنده رو پر از لوازم مورد نیاز مث دارو و لوازم بهداشتی و لباس گرم( از اونجایی که نمیدونستم لباساشون کدوم به کدومه، از لباسای خودم بار زدم بردم)، تا تمام مواد خوراکی ای که فکر می‎کردم در صورت حوادث احتمالی، به دردمون میخوره(شامل انجیر خشک، آب،قیسی،لواشک :|،بادوم، کراسان هایی که همون شب خریده بودیم،...) رو انبار کردم و بردم رو حیاط. وسط حیاط جا انداخته بودیم و نشسته بودیم، هر کدوم یه پتوی گنده هم انداخته بودن رو شونه‎هاشون، به جز من. چون من زیاد لباس برای خودم آورده بودم و روی هم پوشیده بودم و خوب بود اوضاعم. نکته تراژیک و دردناکش اونجا بود که من دقیقا یه مانتوی زرشکی بافتنی قدیمی، که مامانم دوهفته پیشش بنا داشت بده به زلزله زدگان کرمانشاه و من تصاحبش کرده بودم، تنم بود. و حالا خودم زلزله زده بودم :| اینه که میگن چوب خدا صدا نداره :| ( بابا به خدا دو سه تا لباس دیگه و پتو هم داشت میفرستاد، این رو قبلا ندیده بودم که تصاحبش کنم آخههههه[آیکون گریستن از عذاب وجدان])

 ما تا صبح خروس‎خوان چرت و پرت گفتیم. من وصیت کردم، قران خوندم، دو سه بار اشهد گفتم و یاد تمام کارهای اشتباه و نماز های نخونده و روزه های قضا شده افتادم و ترسیدم. غذا خوردیم، وقتی بقیه خوابیده بودن با هم غوغای ستارگان خوندیم.

"امشب در سر شوری دارم، امشب در دل نوری دارم، باز امشب در اوج آسمانم..."

هر کدومشون خواب میرفتن زورکی بیدارشون میکردم. تز من در این موارد اینه که، نخوابی نمیمیری. سرما بخوری فوقش یه هفته زجر مریضیش رو باید بکشی. ولی اگه الان این بیدار نگه داشتن تو باعث زنده موندنت بشه،من منتظر نمیمونم ببینم تو خوشت میاد یا نه. زورکی بیدار نگهت میدارم :)

خداوندگار شاهده که به زور و ضرب و مسخره بازی و چرت و پرت گفتن، همه تا چهار و نیم صب بیدار بودن. بعدش که دونه دونه داشتن خواب میرفتن، دوباره بهشون گوشزد کردم که این همسایه های ما سگ زیاد دارن. صدای حیوان شنیدید منتظر نمونید. همون جوری که بهتون یاد دادم سر و گردنتون رو بگیرید و خدا خدا کنید چیزی نباشه.

ساعت تقریبا پنج بود و من خودم هم تو خواب و بیداری و سرمایی که از سه لایه لباس بافتنیم و پتوی هدیه عبور کرده بود و حالا داشت منجمدم میکرد، داشتم از هوش میرفتم دیگه. یهو معصومه که نشسته بد جلوی من، گفت اِ، گربه ساختمون اون وریه داره میاد پیش ما. بعد در همان لحظه گربه شروع کرد به تولید نمودن صدایی که در مواقع "اهم اهم" ایجاد می‎کنه. مرجان برخیزید و گفت "این چه مرگشه دم صب چنین صدایی میده" و در آن واحد، یهو همه بیدار شدیم و به همدیگه خیره شدیم. مرجان آروم گفت "زلزله‎ست، نه؟"

من در اون لحظات معنوی، یه بار دیگه اشهد گفتم. و دستمون رو که گذاشتیم روی زمین،متوجه شدیم که بله. داریم خیلی نامحسوس می‎لرزیم. یعنی در سکوت مطلق، در حالی که داشتیم یخ میزدیم، تو صورت همدیگه نگاه میکردیم و دستها را بر زمین نهاده بودیم گویی با سوره حمد خوندن قراره زلزله هفت ریشتری نیاد. و خب پس لرزه هه تموم شد و بعدش فهمیدیم این فقط دو ریشتر بوده. فقط دو ریشتر!

من دیگه بیهوش گشته و تا هفت صب که یکی از بچه ها که زنده مونده بود، بیدارمون نکرد، از اطرافم هیچ اطلاعی نداشتم. فقط میدونستم یخ زدم. یعنی حقیقتا تا اعماق وجودم چیزی رو حس نمیکردم و نمیدونستم چه جوری زنده ام. در این حد دراماتیک.

خلاصه ما وسایل مون رو جمع کرده، زورکی با اون پتو های در هم پیچیده شده خودمون رو رسوندیم به نمازخونه که تو همکف بود، و در بین آدمهایی که از ترس زلزله به اونجا پناه آورده بودن و خوابیده بودن، جایی پیدا کردیم و همونجوری گلوله شده در پتو، افقی شدیم که بالاخره درست بخوابیم.

حول و حوش ساعت نه و نیم، ده صب بود که با صدای تلویزیون و حرف زدن بچه ها بالای سرم بیدار شدم. یه زنگ زدم به خانواده و گفتم که بالاخره به جای گرم و نرمی رسیده م :دی (از شب قبلش نخوابیده بودن بندگان خدا. بابام که هی اخبار جدید از زلزله میفرستاد) نتیجه صحبتام باهاشون این شد که بلیت گرفتم که همون بعدازظهر برگردم یزد. و قبلش هم برم خونه خاله م که امن تره. قرار بود هدیه رو هم ببرم، که خودش مقاومت کرد و نیومد. حتی قرار بود بیارمش یزد.

برای این که وسایلمو جمع کنم، با معصومه رفتم طبقه بالا، که اون وسایل چایی و صبحانه زلزله زده ها رو آماده کنه و بیاره نمارخونه، و منم وسایل خودمو جمع کنم. بعد از جمع کردن وسایلم، اتاق رو هم سردستی جمع و جور کردم که اگه احیانا یکی خواست بیاد در اتاق سکنی بگزینه، وحشت نکنه از این جوری که ما شب قبل کمدا رو ریختیم بیرون.

و وسایلم را جمع نموده، نصیحت های آخرم رو به بچه ها کردم و رفتم به سمت خانه خاله و بعدش هم راه آهن. و اون روز، روز وحشتناکی بود. فضای تهران مثل شهر مرده ها بود.

و خوشحال بودم داشتم از تهران میرفتم.

پ.ن: چقدر طول کشید تا بنویسم اینو! الان که بحث همه سیاسی و اغتشاشات و ایناست، من تازه رسیدم به زلزله :دی

پ.ن.2: اگه تهران بودم راهپیمایی نه دی رو میرفتم و در صف اول شعار "لبیک یا خامنه‎ای" سر می‎دادم. چون خسته شدم این قدر که هیچ کدوم از آدمای اطرافم مثل من فکر نمیکنن و به همه توهین میکنن و من همه این توهین ها رو تحمل میکنم و تحمل میکنم و هیچ نمیگم. حداقل تو وبلاگم که میتونم عقیده خودمو داشته باشم. [آیکون آخیش و نفس راحت]

  • Nova
  • پنجشنبه ۷ دی ۹۶

خرم آن روز...

 این هفته کاری ندارم.

در واقع این هفته کلاس انقلابم کنسل شده؛درس زبانشناسی‎م رو خونده‎م؛برای درس نگارش پیشرفته هم استثنائا کاری ندارم؛کلاس درآمد هفته پیش هم کنسل شد و نمایش‎نامه و Commentry ش آماده‎ست؛برای متون مطبوعاتی و بیان شفاهی Presentation ندارم؛برای ترجمه هم کلا یه تمرین مسخره دارم.

یه حس بدی دارم.انگار یه کاری باید انجام می‎دادم و یادم رفته.

اول هفته قیدار رضا امیرخانی رو خوندم و تموم کردم.برای فرزاد سوغاتی خریدم.برای خودم از زیرگذر ولیعصر کیف خریدم و فردا قراره افتتاحش کنم؛به همراه مانتوی نویی که آستیناش رو همین الان شستم و روی بند انداختم.

با این که میدونم باید برای کلاس ترجمه خلاصه کتاب بنویسم و ترجمه مقایسه کنم و فرم های فرزانه رو صحیح کنم و برای داستان کوتاه نقد بنویسم و جزوه هام رو تایپ کنم،دست و دلم به این جور کارا نمیره.

روتینم بهم خورده.

روتین کشنده‎ست؛ولی نبودنش هم همچین خوشحال کننده نیست الزاما.

+ آخر هفته میرم خونه و "خرم آن روز کزین منزل ویران بروم".

+ فکر کنم م. و زینب باهام قهرن و حوصله دیدنشون رو هم ندارم حتی.

+ یادم رفت به داییم زنگ بزنم و بگم زیارتش قبول و اینا :|

+ جا نمازم با وجود سه تا مهر و سه تا تسبیح حسابی آخوندی شده و اصلا معلوم نیست صاحبش منم.

+ یه چیزی درست نیست.نمیدونم چی ولی از امروز صبح حس میکنم یه چیزی،یه چیز کوچیک آزار دهنده درست نیست. و از همه بدتر اینه که نمیدونم چیه.

+ ویرایش سریع. سه تا زلزله اومده امروز. ارومیه و کرمانشاه و شهر ری. من می‎ترسم بزرگوار.ترس که شوخی بر نمی‎داره.

  • Nova
  • يكشنبه ۲۱ آبان ۹۶

در گل مانده

جان من بیاید و یه راهکار بدید برای این که آدمای آویزون رو از سر خودم باز کنم.

دیگه عاجز شدم از دستشون!

یه غلطی کردم با یه آدمی مثلا دوست شدم که نه دلم محبت و دوستی‎شو میخواد،نه قهر کردن و توهین‎هاشو.

نه میشه به خوشی‎ش دل بست؛نه به ناخوشی‎ش.

بوک مارک و طلق روسری و پیکسل و خودکاری که بهم هدیه داده بود رو دیگه استفاده نمی‎کنم.دست و دلم نمیره.هدیه‎ای که انقد از هدیه‎دهنده ش ناراحت باشی،به درد لای جرز دیوار میخوره.

دیگه نه میخوام یک کلمه راجع به دوست‎پسرش بشنوم؛نه میخوام کنارش بشینم؛نه حتی باهاش حرف بزنم.

آدم باشید خب. بقیه رو از خودتون زده نکنید.

هی میخوام ناراحتش نکنم؛تو ذوقش نزنم؛نمیشه.آخرش هم باید یه دعوای حسابی راه بیفته.منم که اصلا انگار خدا این قابلیت دعوا کردن رو تو وجودم تیک نزده و یادش رفته.اگه بحث حق گرفتن باشه همه‎رو بیچاره می‎کنم؛ولی دعوا رو نمی‎تونم.

جالب این‎جاست که حتی با خودش فکر نمی‎کنه که وقتی سه هفته ست شنبه ها بهم زنگ میزنه که بریم بیرون و من هر هفته یه بهونه‎ای میارم؛یعنی نمیخوام باهاش برم بیرون. اصلا این رو هم نمی‎فهمه.

بابا تو به من زنگ می‎زنی استرس می‎گیرم،اعصابم بهم میریزه؛تو دلم دو تا فحش هم بهت میدم.دست از سرم بردار حالا دیگه.

*تو رو خدا یا اینو از زندگی من محو کنید،یا من رو برگردونید شهر خودم.

  • Nova
  • شنبه ۲۰ آبان ۹۶

Break The Routine

دارم گزارشایی که سال پیش دانشگاهی با بچه ها توی دفتر حسابداری سری می‎نوشتیم رو می‎خونم.

قسمت‎هاییش رو نقل به مضمون می‎کنم:

شقایق - "آها ما امروز به صورت وحشیانه‎ای رفتیم دم در تا شووَر ببینیم اما نتونستیم.میرو.کیلی که اصلا عینکشو نیورده بود موهاشو دیده بود فکر می‎کرد ریشه! :| فائزه هم به طور افتضاحی ندید اما اون دیدش :|
با یه فیگور زاغارت در حالی که در رو به زور باز کرده بود... "

"بعدشم مث آدم خوابیدیم.باور کن این که دیگه بعضی روزا نمی‎تونیم بخوابیم تقصیر توئه.همش حرف می‎زنی.بعدم که خندت میگیره و ویبره میری دیگه هیچی..."

"ریحانه یه‎‎کم درس خوند چون به قول خودت یه جو عقل تو کله‎شه! بعدشم خیر خیر نماز خوندیم و ناهار خوردیم به این صورت که..."

"ساعت 18:30، گندکاریتو تو دفتر بطالتم پیدا کردم :| و مرضیه هم رفت."

"پارت استراحت قبلی مرضیه و فهیمه همت گماردند و موهای دستان بنده را بگرفتند و ببرند و این بود حکایت پارت قبلی و خاندانش!ببخشید یعنی ما :) "

"Pretty Little Funners"

"ریحانه به این نتیجه رسیده که یکی عروس شده:| مث این که واقعا یکی عروس شده :| متاسفانه من خواستگاری ندارم (استعاره از اصغر!) وگرنه منم عروس می‎شدم."

فائزه - "محل تقریبی تابع کشک! X3"

"فهیمه همین الان به جمع اشکال رفع کنندگان پیوست. و خلاصه که قراره ما با هم بریم تهران با این شدت درس خوندن!"

"به قول هندونه ما دوتا داریم الان عمل خطیر مگس شمردن رو انجام میدیم!"

"Damonography"

"مستهجن فی الضمه است."

سری - "در یک حرکت آرتیستی چهار دستگاه کفتر وارد قرائت‎خونه شدن"

"امروز من و فائزه داشتیم شپش های روی سرمون رو می‎شمردیم!"

"از اونجایی که ما کلا نمی‎تونیم آروم بگیریم،امروز ناهارگرفتیم از سزار"

"خدا رو شکر کسی نفهمید ولی از اونجایی که هر روز باید یه اتفاقی برامون بیفته،امروز گوشی میرو.

کیلی توقیف شد!"

"از اونجایی که ما خیلی خوبیم...امشب دوباره رفتیم خرید!"

"مرضیه سه تا دونه انار انداخت داخل هذلولی من!"

"فائزه با تکنیک انار و چیپس همه ما رو به وجد آورد."

"عملیات رد کردن محموله از مرز هم با کمک دوستان انسانی انجام شد."

"امروز،دوشنبه،آرامش بعد از طوفان رو سپری می‎کنیم!رفتیم فحش خوردیم اومدیم :)"

"این جا وسطمین صفحه دفتر بطالت بنده ست"

"با عسل،رشت را به خانه بیاورید!"

"جای نگرانی نیست فقط شاید بمیری :)"

"Love is SARI"

میر - "لذا الان مشکل اینه که من دستشویی دارم :|"

"شایان ذکر است که امشب دوشب بعد از شب لیله الرغائب هستش"

"شایان ذکر است که من رفتم دستشویی،درمو بستن!"

دلم براشون خیلی تنگ شده،و هنوز ازدواج یکیشون رو باور نکرده،خبر بارداریش هم چند روز پیش بهم رسید.

غیر از من هم،هیچ کدومشون نیومدن تهران.

  • Nova
  • پنجشنبه ۱۱ آبان ۹۶
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.