۱۳ مطلب با موضوع «خونه» ثبت شده است

Just let me be

I'm just thinking,

I might be better off far away from them, missing them,

instead of being in the middle of everything.

  • Nova
  • جمعه ۵ بهمن ۹۷

سِیر سیر و لیمو و بادمجان

یعنی من هر چی فکر می‎کنم، می‎بینم تابستون امسال حتی از تابستون پارسالم هم بی‎خاصیت‎تر و مزخرف‎تر بوده و نه تنها هیچ چیزی یاد نگرفتم،بلکه هیچ کاری هم نکردم. ولی هربار این موضوع رو یادم میاد می‎خوام سرم رو محکم بزنم به دیوار، و به همین علت سعی می‎کنم کمتر اینو به خودم یادآوری کنم و به جاش از الانم استفاده کنم. دارم روز به روز تنبل‎تر و بی‎انگیزه‎تر می‎شم، و تقصیر خودمه. یه جوری باید رفع کنم این موضوع رو و از یه جایی بالاخره باید این چرخه معیوب زندگی من شکسته بشه.

اگه یه کار رو تابستونی یاد گرفته باشم، ناهار پختن هر روزه ست؛ به اضافه‎ی پوست کندن و خرد کردن دوتا جعبه بزرگ سیر،که از همدان خریده بودیم، و بعدشم درست کردن سیر داغ. سه،چهار روز پیش هم بابا پنج کیلو لیمو خرید برای آبگیری، که در طی بیست و چهار ساعت خودم رو ناقص کردم و آبش رو گرفتم، و بعدش دوباره چهار پنج کیلو دیگه هم خرید که برای مامان بزرگ هم آبلیمو ببریم.(البته دیشب به پاس قدردانی زحمات عمه، یه بطری آبلیمو به ایشون هم دادیم).

دیشب عمه اومد خونه ما. طبق رسم هر ساله‎ای که خودش داره، از هر محصولی که شوهرش اون سال کشت کرده باشه، یه عالمه ورمی‎داره و میاره دم خونه ما. دیشب چندین و چند کیلو بادمجون و بامیه آورده بود.

حالا با این توفیق اجباری‎ای که عمه دم در خونه ما پیاده کرد، منی که کلی خوشحال بودم که لیموها بالاخره امروز تموم میشن، برای دو سه روز دیگه‎م هم کار تراشیده شده که باید بشینم و بادمجون پوست بکنم و سرخ کنم و بسته بندی کنم و فریز کنم. مامان هم متاسفانه نمی‏‎تونه کمک کنه،چون دو روزه داره از درد دست و گردن و کتف می‎ناله و همینش مونده که بشینه کنار من بادمجون پوست بکنه. مامان بزرگ هم که دیگه گفتن نداره.

با همه این اوصاف،من یک هفته پیش به مامان گفته بودم که از اونجایی که ترم جدید نزدیکه،می‎خوام دروس ترم پیشم رو مرور کنم و اگه بشه دو سه تا نمایشنامه شکسپیر رو هم بخونم که دیگه واقعا زشته ترم پنج ادبیات باشم و مکبث و هملت رو کامل نخونده باشم. اینم که اینجوری هر روز داره برام کار تراشیده می‎شه.

امروز هم که تصمیم گرفتم یه ذره بیشتر بجنبم،بلکه برسم یه ذره درس بخونم،شب باید بریم مهمونی، دیدنیِ پسرعمه مامان و زنش که حاجی شدن. القصه این که،من نمی‎دونم این دیگه چه وضعیه گرفتارش شدم و چه جوری وقت برای درسایی که کل تابستون بهشون نگاه هم ننداختم پیدا کنم.

  • Nova
  • شنبه ۱۷ شهریور ۹۷

یا انیس الغرباء

فرزاد رفته بود خونه دوستش بازی رو ببینه،منم که داشتم چمدون می بستم که برم. فرزاد زنگ زد که اگه میشه شب خونه اونا بمونه و بعد از کلی کشمکش قرار شد صبح برن دنبالش. رفتم حموم،نماز خوندم،بابا رفته بود برای ناهار و شام فردام ساندویچ بگیره که ببرم. نمازم که تموم شد اومدم تو آشپزخونه که شام بخورم. کره محلی گوسفندی و مربای توت فرنگی ای که عمه بهمون داده بود و مامان اصلاحش کرده بود و خوشمزه شده بود. مامان نشست کنارم،شروع کردیم حرف زدن و حتی با این که یه ساعت و نیم بیشتر نیست،یادم نمیاد حرفمون از کجا شروع شد. یهو گفت:" تو که امشب میری،فرزاد هم که امشب نیست." و از اون قیافه هایی رو گرفت که کمتر تو مامانا میشه دید.


بد دلم گرفت. خندیدم و برای عوض کردن جو گفتم :"عوضش امشب چه کارها که نمیشه کرد، کمتر همچین موقعیتی برای مامان بابا ها پیش میاد، اصلا بشینید با هم فیلم خاک بر سری ببینید!" و مامان "برو گمشو بابا"یی گفت و بحث تموم شد.


انقدر دلم گرفت،انقدر یهو دیگه دلم نمیخواست برم دانشگاه که گفتم وقتی رسیدم تو قطار با خیال راحت گریه می کنم و اصلا هم گریه کردن تو قطار زشت نیست و آدم باید یه ذره احساس برای خودش جا بذاره!
بابا که برگشت زنگ زد به راه آهن و قطار طبق معمول تاخیر داشت. نشستیم به چرت گفتن و شام خوردن. با این که تاخیر داشت نمیخواستیم یهو جا بمونم و تو خونه هم که کاری نداشتم. من و بابا پا شدیم آماده شدیم. وقتی برگشتم تو آشپزخونه دیدم مامان هم لباس پوشیده و نشسته. مامان هیچ وقت با من نمیاد راه آهن،مگر این که قبلش بیرون بوده باشیم یا همه با هم رفته باشیم خونه مامان جون.


نیم ساعتی تو راه آهن نشستیم و من همزمان که داشتم به مامان کپی و پیست کردن پیامک هاش رو یاد می دادم،به بابا هم توضیح میدادم چه جوری با اینستاگرام کار کنه. قطار یهو اومد. مامان داشت با تلفن حرف میزد. بوسشون کردم و بابا اصرار کرد که چمدون سنگینم رو تا توی قطار بیاره. بهش گفتم که قطار بین راهیه و زود راه میفته و جا می مونه،ولی لجبازی کرد و گفت میام. خدا روشکر زود رسیدیم تو کوپه و نیاز نشد چمدونم رو بذاره اون بالا. وقتی جای چمدون رو درست کردم،سر که چرخوندم یهو قلبم وایساد. رفته بود پایین و از پشت پنجره زل زده بود به من. خنده ام گرفت. داشتم رو هوا فحش میدادم بهش که یه دختره اومد تو کوپه و در لحظه اول فکر کرد دارم به اون فحش میدم.


بالاخره قطار که راه افتاد بای بای کرد و رفت. مامان هم زنگ زد که "جات خوبه؟" و گفتم آره و خداحافظی کرد. کمک کردم چمدونای هم کوپه ای هام رو که همه دانشجوان رو بذاریم بالا. نشستم سرجام و هندزفریم رو درآوردم و یادم اومد که میخواستم گریه کنم.


آدمیزاد زود عادت میکنه. شاید بهترین و بدترین قابلیتی که خدا تو وجودش گذاشته باشه همینه. که دلش تنگ میشه،برای همه چی،ولی عادت می کنه.

_ از یادداشت‎های وی در گوشی‎ای که دوربینش ترکیده و درست‎بشو هم نیست :)

  • Nova
  • يكشنبه ۲۷ خرداد ۹۷

و چگونه مردن

این پست رو امروز دم ظهر که تو سلف نشسته بودم نوشتم.

 

"هر کاری در عالم حکمتی دارد.خاصه مردن و چه جور مردن که آخر حکمت است."

صدای مرا از سلف خلوت دانشگاه میشنوید. سلف صرفا برای این خلوته که من یه ساعت خالی دارم و بقیه سرکلاسن.راستشو بخواین یکشنبه های هر هفته،تنها روزایی هستن که من واقعا حس میکنم دانشجو ام.

دارم به این نتیجه میرسم که در طی چند سال اخیر،از برون گرایی کم کم رسیدم به درون گرایی.هر چند حتی الان هم نمیشه گفت من یه درون گرام.ولی به هر حال،الان که تنها تو سلف نشستم،شیرکاکائو و کیکم رو خوردم،جزوه جلسه قبل کلاس داستان کوتاهم رو تایپ کردم و رمان در حال خوندنم رو هم گذاشتم کنار دستم که وقتی بقیه دارن ناهار میخورن،من اونو بخونم؛ خیلی حس بهتری نسبت به خودم دارم.

دیروز م. و زینب بهم زنگ زدن که بریم پیتزا بخوریم.نرفتم.نه چون کار داشتم(واقعا اون لحظه حسابی دستم بند بود.ولی دلیل اصلیم این نبود.) بلکه چون دلم نمیخواست هیچ گونه human interaction داشته باشم.یعنی اصلا وقتایی که م. بهم زنگ میزنه من استرس میگیرم که وای،حالا کجا میخوان برن.

چهارشنبه پیش رفتیم موزه سینما،باغ فردوس.با این که اون موقع واقعا به زور و صرفا به خاطر زینب همراهشون شدم،بهم خوش گذشت.ولی حتی زمانی که با م. تو کافه بودیم و اون داشت به پاتوق کردن کافه و آوردن آ. همراهش برای دفعه های بعد فکر میکرد؛من تو فکر دختری بودم که تنها و پشت به من نشسته بود و من حتی دسر انتخابیم رو هم از روی اون کپی کرده بودم. من داشتم فکر میکردم که چه جای خوبیه برای تنها نشستن،تنها اومدن،یه کتاب آوردن و خوندن و گهگداری هم کیک و بستنی خوردن. حتی به آوردن مامان و بابا و داداشم هم فکر کردم،اما یه لحظه هم از تصور این که یه بار دیگه با دوستام بیایم اونجا،لذت نبردم.

یکشنبه ها بهترین روزای هفته ان.غیر از آخر هفته هایی که میتونم برم خونه.

امروز سر کلاس انقلاب بحث راه افتاد.من گهگداری به حرفاشون گوش میدادم؛ولی داشتم برای خودم کتاب میخوندم.بیوتن.

دخترخاله عزیزم،که یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که بیشتر و بیشتر شبیهش بشم، آخر هفته برام یه سری کتابای امیرخانی رو آورد. دو تاش رو تابستون خونده بودم. منِ او و ارمیا. دخترخاله م ارمیا رو نخونده بود.هر وقت امتحان تخصصش رو داد،یکی براش میخرم.

داستان سیستان رو یک و نیم روزه خوندم.جمعه شب شروع کردم و دیشب تموم.مومن در هیچ چارچوبی نمیگنجد.

آخرین کتاب غیر درسی ای که خوندم،نامیرا بود.شباهنگ عزیز اینجا معرفیش کرد و منم همچو مرید،از مراد :) پیروی کردم و تو دهه اول محرم خوندمش.بهش نیاز داشتم.باید میخوندمش.تازه به هیات انصار ولایت هم معرفیش کردم،برای تبلیغات فرهنگی سال بعدشون.

یه روز هم کتابخونه دانشگاه رو زیر و رو کردم و یه کتاب دیگه از صادق کرمیار کشف کردم.درد.اسم کتابه.گویی راجع به جنگ تحمیلیه.فعلا تو طبقه کتابام تو اتاق داره خاک میخوره تا من کتابایی که از امیرخانی دارم رو تموم کنم.

بیوتن رو سر کلاس انقلاب شروع کردم و تا صفحه چهل و دو خوندمش.هر وقت اینترنتم دوباره وصل شد عکسشون رو میذارم. نشان کتابم هم به افتخار شباهنگ،جغده و من عاشقشم :دی

خیلی دلم میخواد بدونم کتابای امیرخانی به انگلیسی ترجمه شدن یا نه؟ اگه آره،من میخوام برای درس ترجمه م ازشون استفاده کنم.اگه نه،دلم میخواد یه روزی خودم بتونم همون طور ادبی ترجمه شون کنم...

اصلا من میخوام امیرخانی رو از نزدیک ببینم و باهاش بحث کنم.با میلاد دخانچی نیز هم.

 

دیگه میخوام جمع کنم و برم سر کلاس که خلوت تره.وقت ناهاره.من که امروز ناهار ندارم.چیزی که جالبه اینه که کل سلف پر و شلوغه و فقط میزی که من پشتش نشستم خالی خالی مونده.بقیه هم از من میترسن،یا شاید شناختنم.

آخر هفته دارم میرم خونه مون.دلم واقعا تنگ شده بود.گویی این که میگن دل به دل راه داره،پر بیراه نیست.چون هر چند من چیزی به مامان و بابا نگفتم که فکر نکنن لوس و ننر بار اومدم،پیشنهاد خودشون بود که آخر هفته که بر حسب اتفاق مامان جون هم سفره حضرت رقیه داره؛ منم برم خونه.

خونه.هیچی خونه نمیشه واقعا.من همون قدری که دوست دارم با دوستای نزدیکم،با هم اتاقیام، و به خصوص با خونواده م برم سفر، دقیقا به همون اندازه و حتی بیشتر بدم میاد با دوستای دانشگاهم برم بیرون. بزرگواری می‎گفت دوستای دانشگاه دوست نمی‎شن.راست می‎گفت.اون صمیمیتی که باید،کمتر بین هم دانشگاهی ها دیده می‎شه.ولی برعکس،بین خوابگاهیا زیاده :دی

 مثلا من با پنج نفر دیگه قراره امشب فیلم ببینیم.البته من قبلا فیلمه رو هزاران بار دیدم و دلیل نمیشه دلم نخواد دوباره ببینمش.

The Curious Case of Benjamin Button.

 

  • Nova
  • يكشنبه ۲۳ مهر ۹۶

مشهد نامه

به جان خودم میخواستم زودتر از اینا پست بذارم [از خودش شرم می‎کند] :دی

خب یه هفته‎ی اخیر رو سفر بودم.کجا؟همون جایی که هر یزدی اصیل سالی یه بار باید بره،مشهد!جای شما سبز و خرم.اولش قرار بود با مامان بزرگ و بابابزرگ بریم،ولیکن چون مامان بزرگ باید با هواپیما می‎اومد و حتما باید مامانم همراهش می بود و در اون صورت ما باید با بابا جاده ای می‎رفتیم،دیگه بیخیال قضیه شدیم و قرار شد مثل هر سال،خودمون با ماشین بریم.

از یزد تا مشهد اگه با مینیمم توقف حساب کنیم،حدودا دوازده ساعت راهه.که خیلی زیاده،این رو هم حساب کنیم که مسیر از طبس و بیابون های اطرافش عبور می کنه و بیابون طبس اصلا جای جالبی نیست.(تازه کنار جاده هم بقایای اون هلیکوپتر آمریکایی که سال 1980 در جریان عملیات آزادسازی گروگان های آمریکا تو صحرای طبس گرفتار طوفان شن شد و آتش گرفت موجوده.می تونید همونجوری در حال عبور هم ازش بازدید کنید)

بنابراین ما به مقدار کافی میوه و آب برداشتیم که دچار کمبود وبتامین نشیم و راه افتادیم.البته قبلش رفتیم خونه مامان بزرگ ها.مامان بزرگ پدری من تا جایی که یادمه هیچ وقت برامون آینه قرآن درست نکرده بود.این بار بابابزرگم همه مون رو از زیر قرآن رد کرد و خودش هم تا دم در اومد که یه لیوان آب با برگ توت رو بریزه پشت سرمون.

تو مسیر خیلی اتفاق خاصی نیفتاد.غیر از این که نزدیکی های تربت حیدریه من شاهد یه چاقو کشی بودم که چون از کنارش رد شدیم متوجه نشدم اون پسر عصبانی ای که با چاقو توی دستش از این ور بزرگراه میدوید اون ور و چند نفر نگهش داشته بودن،کسی رو هم زخمی کرد یا نه.

ما دقیقا دوازده ساعته رسیدیم مشهد.که به گفته بابا این سرعت رو مدیون سیستم کروز ماشینیم.من از کروز ماشینمون متنفرم.عمیقا.تا یه ذره سربالایی میشه یه جوری یهو هی گاز میده،هی ول میکنه که قلب آدم میریزه.تازه اونم منی که از شیب و هرگونه سربالایی و سرپایینی می‎ترسم.(دانشگاهمم اصلا تو شیب نیست :|)این رو هم در پرانتز داشته باشید که ما اوایل تیرماه رفتیم تبریز و اردبیل، کل مسیر رو هم بابا اصرار داشت ماشین رو کروز باشه :|

مشهد رفتن ما بسیار ساده ست.میخوابی،بیدار میشی،غذا میخوری،میری حرم.یه روزش رو هم رفتیم طرقبه.پارسال رفتیم شاندیز،امسال طرقبه.بقیه ش فقظ حرم،و در کل حدودا پنج ساعت خرید تو میدون 17 شهریور،اونم به خاطر این که ما مایحتاج سالمون رو از مشهد می خریم.البته من مجموعا خریدام زیاد بود امسال.حدودا یه ساعتی هم برای خرید انگشتر رفتیم بازاررضا.

شاهکار سفر امسال،اون یه روزی بود که بعد از حرم رفتیم طرقبه.همه چی داشت خوب و عالی پیش می‏‎رفت تا این که ظهر شد و ما تصمیم گرفتیم بریم رستوران.بابا یه همسفر حج داشت،که قبلا ازش دعوت کرده بود هر وقت رفتیم مشهد،بریم سراغ رستورانش تو طرقبه.بماند که بعد از یک ساعت گشتن،بالاخره با پرس و جو فهمیدیم که این رستوران چندساله بسته شده.دیگه بیشتر به خودمون فشار نیاوردیم و همونجا رفتیم سمت یه رستوران دیگه که توش خوشگل بود.

دم در هر رستوران یه نفر وایساده بود که هم مشتری جذب میکرد،هم جای پارک رو به مشتریا نشون میداد.خلاصه همین که ما پارک کردیم و پیاده شدیم،بابا بهش یه خسته نباشید گفت،اونم جواب داد:

"نه اختیار دارید؛ما که به خصوص برای شما خیلی احترام قائلیم،همشهری رئیس مایید".

حقیقتا نباید اینو به بابای من می گفت :|

خلاصه بابا با پرسیدن اسم و فامیل صاحب یزدی رستوران متوجه شد ما نمیشناسیمشون(اینم بگم که تو یزد خیلی عادیه وقتی میری تو خیابون آشنا ببینی.چون تقریبا همه یه جوری با هم آشنا درمیان.حتی از فامیلی یه نفر میتونی دقیق تشخیص بدی مال کدوم قسمت شهره و احتمالا از نوادگان کدوم خاندانه و شغلش چی میتونه باشه :|).ولی اگه فکر کردید نشناختن صاحب رستوران بابای منو ناامید می‎کنه،حقیقتا کور خوندید.تا ما پامونو گذاشتیم تو رستوران،به اون آقایی که قرار بود تختا رو بهمون نشون بده گفت:"امروز حسن آقا هستن یا حسین آقا؟" و من و مامان کف دستمونو از همون لحظه کوبیدیم به پیشونیمون!

یعنی یک کلمه دروغ نمیگفت ها،ولی خب اون بنده خدا دچار این توهم شد که ما از فامیلای صاحب رستورانیم!پرسید :"شما حسن آقا رو می شناسید؟" و بابای من با زیرکی تمام فرمودن:" من فلانی هستم از یزد" :|

بندگان خدا ما رو بلافاصله بردن بخش وی آی پی،به ما چهار نفر یه تخت دوازده نفری دادن،بدو بدو رفتن برامون آبمیوه آوردن،بعد چیپس،بعد به جای این که ما بریم دم صندوق سفارش بدیم اونا اومدن دم تخت سفارش گرفتن،و در تمام این لحظات من داشتم با بابا بحث می کردم و حقیقتا داشتم از استرس می‎مردم!ولی شوک اصلی وقتی وارد شد که غذا رو آوردن.

روی غذا دو سیخ کباب اضافه بود :| اونی که غذا رو آورد گفت:"حسن آقا خودشون گفتن علاوه بر سفارش اینم بذاریم،خودشونم دستشون بنده،گفتن بعدا خدمت می‎رسن!"

من رسما سنکوپ کردم اونجا.بابا که می‏‎خندید و می‎گفت ایرادی نداره،بعدا حساب می‎کنم این دوسیخ کباب اضافه رو.ولی من داشتم به اومدن حسن آقا فکر می‎کردم :|

البته همه چی به خیر و خوشی گذشت و بابا که رفته بود حساب کنه حسن آقا رو هم دیده بود و گویا حسن آقا هم متوجه شده بود که ما نمی‎شناسیمش؛البته این باعث نشده بود که دوسیخ اضافه رو حساب کنه!تازه به بابا گویا فاکتور هم نمی‎داده،دیگه فرزاد مجبور شده بود نامحسوس حساب کنه و بیاد!کلی هم با هم دوست شده بودن و شماره بابا رو هم گرفته بود و یه عالمه از کارت ویزیتاش رو هم بهمون داد براش تبلیغات کنیم؛بعدشم با اصرار برامون یه سرویس چایی رایگان فرستاد و گفت تا نخورین نمیشه برین :|||

خدا برای همه‎تون یه حسن آقا پیدا کنه ایشالا :دی

         سرویس چای حسن آقا :)                                             نمای درونی رستوران حسن آقا :)

اینم از طرقبه رفتن ما :دی

فردای طرقبه هم به خیر و خوشی با رفتن فرزاد و بابا به موج های آبی و رفتن من و مامان به حرم به پایان رسید :) البته صبحش فرزاد با من و مامان اومد حرم،که چون نمیذاشتن بیاد داخل،باهم رفتیم اون رواق پایین پا که مشترکه.فرزاد گشنه‎ش بود،هی مینالید به مامان.در همین اثنی یه خانمی از بغلشون رد شده ظاهرا و نصف نون بربری رو داده به فرزاد با ذکر این که نذریه.یه لقمه ش هم به من و مامان رسید :)اون نمک داخل عکسم نمک متبرکه که تو قسمت نذورات بهمون دادن.

 اینم عکس انگشتریه که از بازاررضا خریدم.در نجف عشق من.که هی ببینمش و هی یاد نجف بیفتم و اگه راست بگن،صواب زیارت امام علی (ع) رو هم داشته باشه.

اینم از مشهد رفتن امسال ما :)

  • Nova
  • چهارشنبه ۸ شهریور ۹۶
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.