۴ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

اتاق نشیمن/سالن انتظار

در راستای پست قبلی که گفتم،ذوق دارم برم دکتر،دخترداییم رو هم ببینم؟!

خب نکته جالب اون جاست که همین که ما وارد شدیم عمه،دختر عمه و کوچولوی دخترعمه! که خیلی دوستشون دارم هم اونجا بودن!بعد ما یهو وسط سالن انتظار همدیگه رو دیدیم،و هیچی دیگه،دوساعت داشتیم مراسم ماچ و روبوسی رو به جا میاوردیم :)

ملت هم به ما دیوونه ها زل زده بودن!

  • Nova
  • يكشنبه ۲۰ تیر ۹۵

فازی جون،فازی :|

یه بارم تو سالن مطالعه نشسته بودیم کنار هم،داشتیم از روش های ظالمانه ای که مامان باباهامون برای بیدار کردنمون به کار میبردن،جرف میزدیم!

بعد سری گفت:

"من مامان بزرگم نه داد میزنه،نه کار خاصی میکنه،فقط خیلی آروم هی پشت سر هم میگه فاطی جون،فاطی،بیدار شو! تا من بالاخره کوتاه بیام و بیدار بشم! "

خواستم از همین تریبون بهش بگم عزیزم منم مامانم یه هفته اس این روشو به کار گرفته،به طور وحشتناکی داره جواب میده! و واقعا هم روش ظالمانه ایه :((

حداقل به مدت نیم ساعت یه نفس میگه فائزه،فائزه،فاااائزه،... تا اعصابم خط خطی بشه و یهو از جام پاشم و بگم گور پدر خواب! 

مامان،عاشق متد هاتم :)))



پ.ن :الانم یک هفته ست درگیر این مریضی کوفتی ام که اسمش "آلرژی" عه! من و بدنم از این لوس بازیا نداشتیم باهم!خرزهره هم میخوردم هیچیش نمی شد!البته پیش متخصص ENT* عزیزم- که منو از پارسال تا حالا عاشق شیراز کرده! - که رفتم،گفت ممکنه مربوط به استرس هم باشه،ولی بخدا من استرس اصلا ندارم :)))))

جای اون یکی فاطمه هم خالی که جفت پا بپره وسط حرفم،بگه "تو استرس پنهان داری" :)

امروزم قراره برم پیش یه متخصص طب سنتی،که قراره به لطف خدا منو از خون دماغای یک ساعته و شلنگی** این هفته م نجات بده،از دو روز پیش تا حالا که متداش داره خیلی خوب جواب میده خداروشکر!

ولی خیلی ذوق دارم برم پیشش! نه به خاطر دکتره ها،به خاطر این که قراره با دختردایی دوتایی بریم،منم خیلی وقته ندیدمش و دلم براش تنگ شده حســـــابی،میخوام اخبار این اواخر رو هم ازش بگیرم و ببینم کی میشه ما بریم خونه این دوتا کفتر عاشق!


پ.ن.2:تو این یه هفته که مریض بودم،تازه فهمیدم چقدر برای بقیه مهمم و خلاصه این حس خوب جبران همه حال بدمو کرد :) از دایی گرفته که از مشهد برام وقت دکتر گرفت،بعدشم که برگشت تو خواب و بیداری زنگ زده بود حالمو پرسیده بود،تا دختر داییم که از فرزاد حالمو پرسیده بود،تا سر سفره ناهار روز عید خونه مامان بزرگم که خاله هام عین شیر نشسته بودن دو طرفم و میخواستن بعد از دو تا بشقاب سوپ،یه بشقاب برنج و مرغ هم بهم بدن بخورم! - بابا به پیر،به پیغمبر من مرغ دوست ندارم :| - تامامان طفلکیم که الان روز سومه داره شام و ناهار برام کباب درست میکنه و نه یه لقمه خودش میخوره،نه میذاره بقیه بچشن :)))


دوستتان میدارم :)))


*Ear,Nose And Throat

** استعاره از خون دماغهایی که اصلا مثل تو فیلما "قطره قطره" و باکلاس نیستن،بلکه مثل شلنگی که باز کرده باشی خون میپاچه به در و دیوار! 


  • Nova
  • شنبه ۱۹ تیر ۹۵

یکی منو ببره دکتر!

نه که همیشه خیلی خوب درسشو می فهمیدم،امروز میخواست سرشو از دستم بکوبونه به دیوار:-D مجبورشدم براش توضیح بدم که جفت گوشام از امروز صبح ورم کرده و رسما هیچی نمی شنوم:-D
+امروز صب یه ساختمون سه،چار طبقه آوار شده رو سر چند تا کارگر،جنازه یکیشونو پیدا کردن،خیابونم رو بسته ن،با سگ زنده یاب و جرثقیل و ... .همه این اتفاقا تو خیابون روبروی خونه مون.خیلی حس بدیه.خیلی!
  • Nova
  • يكشنبه ۱۳ تیر ۹۵

بهشت زیر پای مادران است!

 


با توجه به این که دیشب،شب قدر بود و منم با وجود این که تازه ساعت یازده بود خیلی خسته بودم؛

به مامان گفتم من میخوابم یه ساعت دیگه بیدارم کن،ساعت یک و نیم بیدارم کرد.حدودای ساعت سه و نیم دیگه دعا و ثنا تموم شده بود و منم همچنان داشتم از خواب می مردم!در نتیجه رفتم بخوابم،دوباره ساعت چهار و ربع بیدارم کرد که پاشو نمازتو بخون! :|

فلذا نماز رو هم خوندم و خوابیدم باز!ساعت شیش و نیم بابام وایساده بود بالای سرم که پاشو بریم چهار فرسخی روزه اتو باز کنی!و دوباره پروسه بیدار شدن و آماده شدن و ... بازم تو ماشین از خستگی غش کردم!

به فاصله نیم ساعت بعدش منو بیدار کرده که:رسیدیم!پاشو یه چیزی بخور!

و تو خواب و بیداری یه جرعه آب خوردن و دوباره خوابیدن...! 

یه ربع بعدش دوباره بیدارم کرده که:پاشو!رسیدیم خونه مامان بزرگت!تا اینجا اومدیم،من "یه دقیقه" برم احوالشونو بپرسم و بریم! - اینجا دیگه من واقعا شکل زامبی ها شده بودم!چشام شده بود کاسه خون!!! - خلاصه رفتیم احوال پرسی...

یهو در اومده به بابابزرگم میگه:میخواید برید باغ؟!

و اینگونه ما دوباره با پدربزرگ راهی باغ شدیم... :|

و بعد از رسوندن پدربزرگ، بابا من رو که دیگه رنگ رخساره خبر میداد از سر درونم! برگردوند خونه...بماند که تو راه سعی کردم چرت بزنم ولی نشد!

با همون وضعیت فلاکت باز با مانتو و شال پریدم روی تخت که شاید حالا بتونم مثل آدم بخوابم...نگو الان ساعت هشت و نیمه و مامان تازه بیدار شده و فکر میکنه منم از ساعت چهار تا حالا خوابم!!!!

بیست دقیقه چونه زدم تا گذاشت بخوابم....و ساعت نه و ربع بیدارم کرده که:

پاشو چقد میخوابی؟!!!

و همین که من با یه وضعیت ناله طوری! از جام بلند شدم،....

همه با خیال راحت رفتن خوابیدن :|

پ.ن:اصلا این متنو میخونم خوابم میگیره :)))

  • Nova
  • دوشنبه ۷ تیر ۹۵
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.