۵ مطلب با موضوع «پاره‌نوشته» ثبت شده است

تخت خالی، اتاق خالی، خونه خالی

توی خواب بغلم می‌کرد، می‌ذاشتم توی ماشین، با مامان‌جون منو می‌بردن باغ.
کرتا رو که آب می‌داد، در دو طرف مسیر وسط باغ رو می‌بست که آب جمع بشه و من آب‌بازی کنم.
لجن حوض خونه رو صب می‌شست، آب تازه می‌ریخت توش که تا ظهر گرم بشه و بعدازظهر ماها بریم آب بازی.
پا روی پام می‌ذاشت، می‌خندید، می‌گفت «خب چرا نمی‌ری؟»
یه روز در میون برام ده‌تا بستنی کیم می‌خرید.
خاطره تعریف می‌کرد. از بچگیش، از مکتب، از کارخونه.
عنکبوتا و سوسکای باغ رو که ازشون می ترسیدم می‌کشت.
منو با خودش می‌برد مسجد محل.
پسرای فامیل رو دعوا می‌کرد که اذیتم نکنن.
اولین سالی که روزه گرفتم، فقط سه‌تا روزه رو خوردم. عید که شد، یه جعبه گنده شیرینی زبون که عاشقش بودم رو برام خریده بود و گفته بود این فقط مال فائزه‌ست.
عیدی‌هاش، کادوهای تولدش، سوغاتی‌هاش.
تو سی سال کارش یه روز مرخصی نگرفته بود. هنوزم باورم نمی‌شه.
حتی وقتی شیشه خونه‌ش رو می‌شکستیم می‌دونستیم غیر از یه داد هیچ کاری نمی‌کنه.
دوربین دوچشمیش رو به من ده ساله قرض داد برم رصد.
وقتی مرغا از قفس فرار می‌کردن، تنها کسی بود که می‌تونست بگیرتشون.
برامون انار دونه می‌کرد و آب انار می‌گرفت.
بعضی وقتا بهمون می‌گفت یه مداد یا پاک‌کن براش ببریم. جدول براش می‌بردیم چشماش برق می‌زد. دسته‌دسته جدول حل شده و حل نشده زیر تخت و تشکش بود.
مستند حیات‌وحش می‌دید از شبکه چهار، زیاد. اول کار که شبکه مستند اومده بود و آنتن دیجیتال خریده بودن، حمید می‌گفت باید رو شبکه مستند قفل‌کودک بذاریم.
اخبار می‌دید با صدای بلند، از فاصله یه متری تلویزیون.
به تفاوت عقیده‌ش با بابای من می‌خندید.
غذای مورد‌علاقه‌ش نون و ماست بود، منتهی با تشریفات. پیاز خرد شده و سبزی معطر و نون خشک توی ماست رقیق شده - شب تا صبح بمونه. به هیشکی نمی‌داد ظرف نون و ماستش رو، به جز ما نوه‌ها که اجازه داشتیم باهاش بخوریم.
تو انجمن وقف یا همچین چیزی بود و من تا چند سال پیش نمی‌دونستم.
هیچ چیزی رو تا کاملا نابود نشده بود دور نمی‌نداخت.
لباس خونه‌ش نه، ولی لباس بیرونش همیشه شیک و مرتب بود. همیشه.
برامون شعر می‌خوند. از حافظ معمولا، ولی شعرای محلی هم قاطیش بود.
همیشه زیر دینش بودیم. هنوزم هستیم. برای خرید خونه اول، خرید ماشین، رهن خونه، ساخت خونه جدید،... برای همه‌ش.
نمی‌ذاشت یک قرون کسی براش خریدی بکنه و پولش رو نگیره.
یه عالمه کراوات از جوونیش داشت، رنگ و وارنگ. عاشق این بودم که در کمدش رو باز کنم و به کراواتا نگاه کنم.
کتابخونه خونه‌ش پر بود، پر. تمام تابستونایی که پیششون بودم به خوندن کتابای چرت و غیرچرت اون کتابخونه گذشت.
شب خونه هیشکی نمی‌موند. همه‌ش می‌خواست برگرده خونه. منم هر دفعه می‌اومدن التماس می‌کردم که بمونین.
یه دفعه بهش گفتم نمی‌خوام عروس بشم، گفت بیخود!
باهام در حد جملاتی که از کارخونه یادش مونده بود انگلیسی حرف می‌زد. می‌گفت براش یه صفحه از کتاب انگلیسی بخونم.
نمی‌ذاشت کسی بگه بالای چشم من ابروئه که پزشکی قبول نشدم، ولی بازم می‌پرسید «بابا، حالا چی شد قبول نشدی؟»
سر کنکور ارشدم کم‌حواس‌تر شده بود. دائم می‌پرسید «امتحانت کیه؟ کی معلوم می‌شه چیکار می‌کنی؟» و من براش توضیح می‌دادم که علامه قبول شدم و خیلی نگران کنکور نیستم.
دلش می‌خواست چادر سر کنم. ولی کاری به کارم نداشت.
از خوابگاه که می‌اومدم همه‌ش چشم به راهم بود که برم اونجا. همه‌ش می‌گفت «رفتی کم‌پیدا شدی‌ها بابا!»
دائم بهم می‌گفت «برو برای بابات یه چایی دیگه بریز». حتی اگه هنوز داشت چایی قبلی رو می‌خورد.
اصلا احساساتی نبود. کاملا منطقی. ولی تو سن هشتاد و اندی سالگی وقتی یاد بچه‌ی اولش که تو سه‌سالگی تو حوض خونه‌ی یکی غرق شده بود افتاد، های‌های زد زیر گریه.
انقدر نترس و کله‌شق بود که وقتی زنبور سرخ تو خونه‌درختی ما توی حیاط کندو ساخت، رفته بود کندو رو سوزونده بود و کله‌ش هم پر نیش زنبور شده بود.
منتظر هیچ کسی نمی‌موند که کاری بکنه. یه بار که اومده بود خونه‌ی ما پیش من و برای کارگرایی که داشتن نما رو درست می‌کردن پارچ بزرگ نداشتیم، پیاده چندتا خیابون رو رفته بود و پارچ خریده بود. هنوز از همین استفاده می‌کنیم.

الان دیگه ذهنم یاری نمی‌کنه و خودم هم نمی‌کشم. ولی اینم بگم.
یادم نمی‌اومد آخرین باری که دیده بودمش کی بود، تا این که یه مدت پیش یهو یادم اومد.
رفته بودیم اونجا. حرف نمی‌زد. نه که نتونه، نمی‌خواست. هیچی ازش نمونده بود. رفتم تو اتاقش، دستش رو که به میله‌ی تخت بود گرفتم، ماسکم رو دادم پایین و گفتم «فائزه‌ام باباجون، شناختین؟». شناخت. سر تکون داد. دستش رو همین طوری ماساژ دادم یه ذره. «بهترین؟ حالتون چطوره؟ امروز کیا اومدن اینجا؟». «می‌خواین کمکتون کنم بشینین؟». سر تکون داد که «نه». دیگه کاری نداشتم تو اون اتاق. جواب هم که نمی‌داد. به شدت معذب بودم چون نمی‌دونستم چی بگم یا چی کار کنم.

داداشم هم اون‌ور وایساده بود. خواستم بیام بیرون، ولی دیدم دستم رو محکم گرفته.
از مدتی که این جوری شده بود، هیچ وقت این کار رو نمی‌کرد.
دلم نیومد دستم رو جدا کنم. یه دستم تو دستش بود، با اون یکی پشت دستش رو می‌مالیدم. مستقیم تو چشام نگاه می‌کرد، کلا همیشه نگاه به شدت نافذی داشت که می‌تونست به راحتی آدم رو معذب کنه.
کم‌کم دستش رو شل کرد، بهش گفتم «من می‌رم بیرون شما استراحت کنین»، و دفعه‌ی بعد که دیدمش روی تخت غسالخونه بود، با یه کبودی بزرگ واکسن روی بازوش.

  • Nova
  • دوشنبه ۱۴ تیر ۰۰

Friday the thirteenth of a winter that didn't arrive

Friday the thirteenth of a winter that didn't arrive

Covering each bead of sand,

Slithering through the carved maze on the ground,

the brand embedded deep in the flesh 

that glows in the sun like the marbles of a pale-skinned mansion

Is the white.

***

I take up a mouthful

of what tastes like the blood of ten thousand and ninety eight willows.

What binds the heavens and earth together in this forsaken morning

right at the seam of the horizon

Is the white.

***

The sultry white stays with the land

Through the sun and through the clouds

whatever comes between the white and its lover,

The white and the snakes on its shoulders,

Is doomed to end

All the things that might grow

All the things that may stand.

***

Except for the sharp burn of the mighty tree

that bends the earth in its shape

The wood that feeds from where lilies were buried

The wood that drinks up the glory poured from above.

The white, coiled and brighter than ever

kisses every sand grain in its way

Nothing can eat up the slippery white,

Nothing 

but the Tamarisk.

  • Nova
  • جمعه ۱۳ دی ۹۸

زیرخاکی‌های من

می‎نویسم که نوشته باشم. که صفحه خالی نماند. با این که نه ذهنم پر است و نه قوه‎ی خلاقه‎ام مشغول به کار. کارگران مشغول کارند ولی. در جایی در همین خیابان. چرا راه دور برویم؟ در جایی در همین کوچه، همین رو به رو. همین مدرسه‎ای که کوبیدندش که احتمالا پانصد طبقه مجتمع مسکونی بکارند رویش و بشود محل زندگی چند مرفه بی‎درد دیگر که خریدهای روزانه‎شان را پیک سوپرمارکت برایشان می‎آورد و هزینه‎ی ارسال خریدهای اینترنتی‎شان را هیچ وفت چک نمی‎کنند. به من البته دخلی ندارد. به این داستان هم.

به این مربوط است که من می‎خواهم بنویسم و باید بنویسم و نمی‎دانم از چه. از ساختمان رو به رویی که نصف شبی صدای ساخت و ساز نه چندان قانونمندش گوشمان را کر کرده دم دست‎تر نداشتم. یک ساختمان دیگر هم آن طرف‎تر سر از خاک کوهستان درآورده که نگهبانش سه تا امضا می‎گیرد که تا طبقه‎ی چهار بروی و بگویی «اُقُر به خیر» و با آسانسور دو دره‎شان برگردی پایین. از این دست ساختمان‎ها این جا خوب پیدا می‎شود. کافی‎ست یک دیلاق بدقواره‎ی هفده طبقه ساخته شود، فردایش می‎بینی که یکی دیگر ساخته‎اند که هجده طبقه دارد و کراوات «لابی من»ش هم مارک‎دار است.

چشم و هم‎ چشمی این گنده‎بک‎های بی‎مفز مرا یاد همکارهای بابا می‎اندازد که هر وقت یکی‎شان ماشین جدید می‎خرید، آن یکی با مدل بعدی‎اش سرکار می‎آمد که n میلیون تومان - یا شاید هم دلار - گران‎تر خریده بود. فکر نکنید با همکارهای بابا مشکلی دارم ها، نه. مریضی است و برازندگی. چه مریضی توی ذهن خودشان باشد چه توی بدن ملت. مهم هم نیست خیلی.

وضع همکارهای مامان بدتر نباشد، به حقیقت که بهتر نیست. بیهودگی است حرف زدن راجع به این‎ها. بیایید از معلم‎های دبیرستانم برایتان بگویم که یکی‎شان ابروی کچل شده از رنج روزگارش را تتو کرد و تا هفته‏‎ی بعد، ابروی همه آدم را یاد عکس‎های چب و چوله گرفته شده‎ی زنان قاجار می‎انداخت. آن‎ها هم آدم‎های خاصی نبودند البته، اثر خاصی هم روی من و کسان دیگر نداشتند. اصولا چیزی اثری روی من نمی‎گذارد. مگر آب آلبالوی شش هزار تومنی دم مترو توحید که فشارم را می‎اندازد.

البته فشار انداختنی نیست، معمولا آرام آرام پایین می‎رود. فشار شخص بنده مثل خودم رفتار درستی ندارد به هر حال.


هیچ ایده‌ای ندارم این رو در چه حالی نوشتم. ولی تاریخش گواه از اینه که مربوط به هفت ماه پیشه؛ و من هفت ماه پیش، تو همین خوابگاه، از چی انقدر ناامید و ناراحت بودم که یه همچین پیش نویسی نوشتم و هیچ وقت منتشرش نکردم؟

  • Nova
  • دوشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۸

رفلکس روانی

 - ببین چی کار کردی آخه. ببین چی کار کردی...

 - کاری نکردم که.

 - همون، همون، کاری نکردی. همه چی رو ول کردی به امون خدا، بعدشم یادت رفت.

 - یادم رفت؟ چی رو؟

 - من رو!

 - من تو رو یادم رفته؟

 - اگه من رو یادت نرفته بود که هرچی می‎گفتن رو باور نمی‎کردی، می‎کردی؟ ببین وضعیتم رو! دو ماهه می‎خوام بهت بگم چی شده! ببین چی شد! سال نو شد، عید اومد و رفت و هنوز همونه که هست، دیگه حالم رو هم نپرسیدی ببینی زنده‎ام یا مرده. دیروز دم غروبی یادت افتادم، تا همین یه هفته پیش فکر می‎کردم اون موقع زیاد بهت غر می‎زدم از بی‎طاقتی و کم جونی و مریضیام. ولی حالا که فکر می‎کنم می‎بینم که واقعا داشتین می‎کشتین منو. تو و دوستات! یه ماه مریضی کشیدم، شب تو خواب هذیون می‎گفتم و بچه‎ها بیدارم می‎کردن و آب‎جوش نبات و آب‎لیمو عسل می‎ریختن به حلقم. ساعت دو و نیم نصف شب یه جوری با وحشت تکونم داده بودن و می‎گفتن می‎خوای آمبولانس خبر کنیم که خودمم ترسیده بودم؛ الان بعد از یه سال دوستم می‎گه یه جوری هذیون می‎گفتی و تکون می‎خوردی که تخت می‎لرزید. تشنج بوده شاید. به نظرت چی شد؟ یه توییت کردم و خدا رو شکر کردم که بیدارم کرده بودن. بعدش چی شد؟ فحشم داد. تو روم! که چرا واضح و علنی از اون تشکر نکرده بودم. ای خدا. اینا رم می‎دونستی؟ نمی‎دونستی دیگه. نمی‎پرسیدی. مشاور رایگان پیدا کرده بودی، به قول اون دکتری که تو سقوط هواپیمای یاسوج خدابیامرز شد و خدا بهش خیر بده، فقط بلد بودی روی من استفراغ روانی کنی، بلد بودی کوچیک‎ترین استرسی که بهت وارد می‎شد رو روی سر من خراب کنی و بری. دیگه برات مهم نبود من باید با اون مریضی و فشار روانی چی‎کار کنم. مریضی جسمی خوب شد، ولی یه ماه طول کشید. دوماه بعدش رو هر شب با حالت تهوع و بی‎اشتهایی سر و کله زدم. خوراکم شده بود نوشابه و دلستر، که شاید تندی گازش دلهره‎م رو بشوره و ببره. وسط این بلبشو، خواستگار هم پیدا شد. اونم کی! راستی اگه نمی‎دونی، دیروز بعد از تقریبا دو ترم بالاخره با بانی و باعثش رو به رو شدم باز. سلام کردم. انقدر از دستش فرار کرده بودم که وقتی گفتم سلام، با تعجب وایساد و چندثانیه زل زد بهم. نمی‎دونم چطور تونستم هیچی نگم از ضربه‎ای که خوردم، از فشاری که روم بود، ولی از همه بدتر، نمی‎دونم چطور تونستی برام بستنی بخری، بهم بگی «تو برای من جای اون رو پر کردی» و هیچ وقت دیگه ازم نپرسی حالم چطوره.

 - هان؟

  • Nova
  • يكشنبه ۱۸ فروردين ۹۸

اتاق

چراغ‎های آبی و قرمز خانه‎ی پایین خیابان از اتاق جدید پیدا نبودند. آهی کشید. چراغ‎ها را دوست داشت، شب‎هایی که خوابش نمی‎برد به چراغ‎ها خیره می‎شد و به زندگی اهالی خانه پایین خیابان فکر می‎کرد. به این که در خانه آن‎ها هم حتما دختری روی تختش دراز کشیده که خوابش نمی‎بَرَد. احتمالا تخت او را هم بی‎توجه به نکات ایمنی، پای پنجره گذاشته‎اند. شاید او هم زیاد از این بابت ناراضی نیست، چون می‎تواند شب‎ها و صبح‎ها، چشم‎هایش را به آسمان بدوزد.

نمی‎خواست بد به دلش راه بدهد. حتما چیز جالب توجه دیگری را می‎شد در منظره بیرون پنجره جدید پیدا کرد و به آن دل بست. باد سردی به داخل اتاق می‎وزید. نگاهی به اطرافش انداخت. گوشه پنجره باز بود و هوای خنک، از پنجره راهش را به سمت در اتاق پیدا می‎کرد و از خوشی زوزه می‎کشید. به ساختمان بزرگی که از پنجره جدید پیدا بود، نگاهی انداخت. با این که تازه خورشید از زمین رو گرفته بود، تنها نوری که از ساختمان بزرگ روبه رو به چشم می‎خورد، از سه اتاق کوچک سوسو می‎زد.

کوله‎اش را که روی تخت جدید انداخت، چرخی زد تا در را پشت سرش ببندد. دستش را که روی دستگیره گذاشت، مکثی کرد و در را به حال خودش رها کرد. حالا اگر کمی هوای تازه برای خودش در اتاق قل بخورد و روح آدم را تازه کند، چه می‎شود مگر؟

اتاق، خاک گرفته بود. انگار آدم‎های قبلی، شاید همانی که روی تخت زیرپنجره می‎خوابیده، عمدا گوشه پنجره را باز گذاشته بودند تا دل اتاقشان در تنهایی نگیرد. باد،خاک لبه پنجره را به رقص آورده بود و نرم نرم، آن‎ها را روی تخت می‎ریخت. اهمیتی نداد. 

از اتاق بیرون رفت تا به دنبال جارو بگردد. باید دستی به سر و روی اتاق می‎کشید. در گنجه نه چندان کوچک آشپزخانه، جاروی بزرگ کهنه‎ای پیدا کرد. لبخند کجی به آن زد.

سیم جارو را به سختی از پشت تخت رد کرد تا به پریز برسد. تا کمر خم شده بود و باز هم انگار زور پریز به مچ‎هایش می‎چربید. بعد از ده دقیقه نفس نفس زدن، صدای جاروی کهنه‎ای که حتی کلید هم نداشت، با وصل شدن به برق بلند شد. صدای باد در هیاهوی غول بزرگ دسته‎دار گم شد.

همان طور که میله بلند جارو را به آرامی به جلو و عقب می‎کشید، زیرچشمی نگاهی هم به بیرون پنجره داشت. یکی دیگر از چراغ‎های ساختمان روبرو روشن شده بود. به سایه‎ای که انگار او هم داشت وسایلش را روی تخت می‎چید، برای لحظه‎ای خیره شد.

صدای ترق ترق جارو، او را به خود آورد. چیزی توی لوله گیر افتاده بود و حالا جارو به جای هوهو کردن، به طرز وحشت آوری جیغ می‎کشید. سیمی را که به زحمت به پریز وصل کرده بود، به سرعت از برق کشید و قطعات لوله را از هم جدا کرد. سعی کرد با نور چراغ قوه‎ی گوشی‎اش، نگاهی به درون لوله بیندازد. چیزی پیدا نبود، ولی جارو هم دیگر کار نمی‎کرد. لوله‎ی بلند را دوباره سرهم کرد و جارو را به کنج گنجه برگرداند.

صدای باد دوباره به گوش می‎رسید.

کوله‎ی دست نخورده‎اش را باز کرد. نان و پنیر شامش را از کیف درآورد. نان هنوز کمی گرما داشت. کیف را با همان زیپ باز، داخل کمد دیواری خالی انداخت؛ و روتختی‎ آبی را مرتب و منظم روی تشکی که بعضی جاهایش لکه‎های محوی داشت پهن کرد. بالشت را روی تخت انداخت، پنجره را تا انتها باز کرد، و پتوی سنگینش را روی دوشش انداخت. کیسه نان و پنیرش را که باز کرد، نگاهش به در نیمه باز اتاق افتاد. آهی کشید و از جا بلند شد.

پیش از آن که در اتاق را ببندد، نگاهی به راهروی خالی انداخت. کفش مشکی‎اش روی کف‎پوش سفید توی ذوق می‎زد. سرکی به اتاق خالی کناری کشید و کفشش را از روی زمین برداشت تا به داخل اتاق بیاورد.

همین که چرخید، تازه پرده نارنجی چرک کنار پنجره را دید که پشت تخت بالایی لوله شده بود. کفش‎هایی که دستش بود را روی زمین گذاشت؛ پرده نارنجی را از پشت تخت باز کرد، پنجره را بست و پرده را کشید. سرش را روی بالش آبی رنگ گذاشت و پتوی سنگین را روی سرش کشید.

صدای ناگهانی زنگ بلند گوشی، مثل وصله ناجوری در فضا طنین انداخت. سرش را از زیر پتو بیرون آورد، به جای گوشی موبایل، به لقمه نان و پنیر نگاهی انداخت و با لبخند محوی، دستش را به سمت گوشی دراز کرد.

  • Nova
  • يكشنبه ۷ بهمن ۹۷
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.