۳ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است

Friday the thirteenth of a winter that didn't arrive

Friday the thirteenth of a winter that didn't arrive

Covering each bead of sand,

Slithering through the carved maze on the ground,

the brand embedded deep in the flesh 

that glows in the sun like the marbles of a pale-skinned mansion

Is the white.

***

I take up a mouthful

of what tastes like the blood of ten thousand and ninety eight willows.

What binds the heavens and earth together in this forsaken morning

right at the seam of the horizon

Is the white.

***

The sultry white stays with the land

Through the sun and through the clouds

whatever comes between the white and its lover,

The white and the snakes on its shoulders,

Is doomed to end

All the things that might grow

All the things that may stand.

***

Except for the sharp burn of the mighty tree

that bends the earth in its shape

The wood that feeds from where lilies were buried

The wood that drinks up the glory poured from above.

The white, coiled and brighter than ever

kisses every sand grain in its way

Nothing can eat up the slippery white,

Nothing 

but the Tamarisk.

  • Nova
  • جمعه ۱۳ دی ۹۸

کتاب‎خوانی افسارگسیخته

احساس می‎کنم همین که جولیک هفت‎تیر رو شقیقه‎ی ما نذاشته و مجبورمون نکرده آتش بدون دود رو بخونیم؛ خیلی لطف کرده در حقمون. من اگه بودم این کار رو می‎کردم :دی

خدا شاهده از وقتی که اولین به اولین اشاره‎ی جولیک به نادر ابراهیمی و آتش بدون دود برخوردم، نیت کرده بودم بخونمش. ولی خب همین هفت جلدی بودنش، باعث می‎شد منی که دیگه به جز رمانای امیرخانی، ارتباطم با ادبیات فارسی قطع شده بود؛ حوصله نداشته باشم برم طرفش. نه پول داشتم هفت جلد کتاب رو بخرم، نه حالش رو توی خودم می‎دیدم که خودم رو کور کنم و پای گوشی و لپ‎تاپ، پی‎دی‎اف بخونم. آخرین چیزی که انقدر پیگیرانه خونده بودمش، چهار جلد پی‎دی‎اف فارسی توایلایت بود (من واقعا شرمنده‎ام از وقتی که برای اونا گذاشتم :/) که وقتی بقیه خونه نبودن پای کامپیوتر می‎خوندم.

با این که واقعا برای یه دانشجوی ادبیات زشته که بگه مدت‎هاست عادت کتاب خوندن از سرش افتاده، ولی خب اتفاقی بود که برای من از وقتی که کنکور برام جدی شده بود افتاده بود. یادمه سال سوم دبیرستان رفته بودیم کتاب‎فروشی ـ و احتمالا هم رفته بودیم که کتاب تست بخریم! ـ و من با دیدن سه جلد کامل The Hunger Games، مامان رو مجبور کردم برام بخرتشون؛ به شرطی که نشینم یهو همه وقتم رو بذارم برای خوندنشون و صرفا تفریحم باشه. مامان حسابی اخلاقم دستش بود. بیست و چهار تومن پول کتابا رو دادیم و اومدیم بیرون. یه هفته بعد سه تا کتابی که کامل خونده و مرور شده بود رو زیر بالشم پیدا کرد و نمی‎دونست بخنده یا دعوام کنه.

بعد از کنکور و توی دانشگاه، خوندنم محدود شد به کتابا و داستانا و شعرایی که توی سیلابس درسام بود و حتی اونا رو هم نمی‎رسیدم بخونم و هنوز که هنوزه مجبور می‌شم برم سراغ خلاصه‎شون. تهِ اجبار همین می‎شه دیگه. البته ناراحت نیستم، یه چیزایی رو مجبور شدم بخونم که اگه به خودم بود، هیچ وقت سراغشون نمی‎رفتم و نمی‎فهمیدم چی‎ان.

تابستون پارسال نشستم و دوباره خودم رو مجبور کردم به کتاب خوندن، این بار فارسی. اکثر کتابای امبرخانی رو خوندم، بلندی‎های بادگیر رو خوندم به امید این که یه بار دیگه حسی که از خوندن جین ایر تو دبیرستان داشتم رو توش پیدا کنم، و یه سری نمایشنامه.

دوباره با شروع درس، کتاب خوندن از سرم افتاد، البته درس من کتاب خوندنه و صرفا اون بخشی از کتاب خوندن که باعث لذتم می‎شد رو از دست دادم. تهش این که دیشب، عنان از کف دادم و با این که یه کنفرانس پیشِ رو دارم و یه عالمه درسِ نخونده، رفتم تو سایت کتابخونه دانشکده که ببینم از آتش بدون دود چند سری داریم تو کتابخونه.

فقط یکی بود، و اولیش هم در دست امانت بود تا دهم اردبیهشت. یه تب دیگه تو گوگل کروم باز کردم، پی‎دی‎اف جلد اول رو دانلود کردم، تا همین الان یک نفس خوندمش تا تموم بشه و به روح نادر ابراهیمی سلام و صلوات فرستادم و به چند نفر معرفی کردم و فردا هم قراره برم جلد دومش رو امانت بگیرم که اونی که جلد اولش رو برده هم وقتی میاد سراغ جلد دوم، بفهمه که من وقتی فاز کتاب خوندن بر می‎دارم دیگه کسی جلودارم نیست.

  • Nova
  • جمعه ۶ ارديبهشت ۹۸

بایرنیسم

لرد بایرن (Lord Byron) یکی از شعرای خفن دوره رمانتیک بود. اون‎قدر خفن که بعضیا معتقدن بایرن اولین سلبریتی تاریخ بوده و اصلا این روش و منش سلبریتی‎گری رو اون استارت زده.

مردم و علی‎الخصوص جمع نسوان، علاقه و محبت شدیدی بهش داشتن و لایک‏‎خور ایشون خیلی خوب بود خلاصه؛ در حدی که یه خانومی تو خاطراتش نوشته که «من امروز سعادت این رو داشتم که با لرد بایرن دست بدم!»

نکته اول درباره لرد بایرن اینه که این بزرگوار، هرچند خوش‎چهره بود و طنازی خاصی هم برای حلقه یارانش می‎کرد، یه پاش از بدو تولد لنگ بود. مادرش هم خیلی تلاش کرده بود یه فکری برای لنگی پای پسرش بکنه، اما تلاش‎هاش سود نبخشیده بود. لرد بایرن نه تنها لنگی پاش رو جدی نگرفت، بلکه با همون پای لنگ یه مسافت طولانی‎ای رو شنا کرد و بعدش هم به مادرش نامه نوشت که «این یور فیس، با همون پای لنگ هم می‎شه شنا کرد.» پس نتیجه اول ما از زندگی لرد بایرن اینه که سقف آرزوهاتون کوتاه نباشه و هرچه در جستن آنی، آنی حتی اگه یه پات بلنگه. نتیجه دوم هم اینه که اگه حرفات به اندازه کافی لوند و دلبرانه باشن و قیافه‎ت هم قابل تحمل باشه، برای جنس مخالف خیلی مهم نیست که کج راه می‎ری. 

نتیجه سوم از همه مهم‎تره. لرد بایرن تو زندگی کوتاهش آثار ادبی مهمی رو نوشت. با آدمای مهمی نشست و برخاست کرد. با آدمای بی‎اهمیت هم همین طور. کلا با هرکی دلش می‎خواست می‎گشت، هر کاری که دلش می‎خواست می‎کرد. و در حالی که همه این کارا رو می‎کرد، زندگیش تو چشم همه بود، چون سلبریتی‎شون بود. حرفش رو روی هوا می‎زدن چون دوستش داشتن. حرف بایرن حرف آخر بود.

بایرن توی گفتمان ادبیات انگلیسی واقعا شخصیت دوست داشتنی‎ایه. از شعرهاش می‎شه با تمام وجود لذت برد و با توصیفی که از زن تو شعر she walks in beauty می‎کنه مخ‎های زیادی زد حتی. ولی وقتی به عنوان یه خواننده قرن بیست و یک شرقی آثارش رو می‎خونی، یه چیزی لنگ می‎زنه، درست مثل پای بایرن. این که بایرن احتمالا اولین کسی بوده که ایده و تفکر ضدشرقی رو وارد ادبیات و بعدها فرهنگ غرب کرده. این که دون ژوان بایرن از شرق فقط حرمسراش رو دیده و می‎شناسه. این که ترک‎های مسلمون الله اکبر می‎گن و بعد با هم می‎جنگن و خون می‎ریزن. اون چیزی که تو کار بایرن لنگ می‎زنه، اینه که با حدسایی که می‎زده و تصور خودش اثر ادبی خلق کرده و همه باورش کردن، چون لرد بایرن که اشتباه نمی‎کنه، شرقی‎ها همه این شکلی‎ان، مسلمونا همه این شکلی‎ان.

شاید قرن‎ها بعد از مردنش بشه با شعراش عاشق شد و انقلابی شد و لذت برد، ولی هرجای دنیا وقتی کسی با شنیدن الله‎ اکبر وحشت می‎کنه، یه درصدیش تقصیر بایرنه. و نکته آخر چیه؟ این که ما در مقابل نوشته‎هایی که مخاطب دارن مسئولیم، زیادتر از چیزی که ممکنه به ذهنمون خطور کنه.

  • Nova
  • دوشنبه ۲ ارديبهشت ۹۸
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.