با توجه به این که دیشب،شب قدر بود و منم با وجود این که تازه ساعت یازده بود خیلی خسته بودم؛

به مامان گفتم من میخوابم یه ساعت دیگه بیدارم کن،ساعت یک و نیم بیدارم کرد.حدودای ساعت سه و نیم دیگه دعا و ثنا تموم شده بود و منم همچنان داشتم از خواب می مردم!در نتیجه رفتم بخوابم،دوباره ساعت چهار و ربع بیدارم کرد که پاشو نمازتو بخون! :|

فلذا نماز رو هم خوندم و خوابیدم باز!ساعت شیش و نیم بابام وایساده بود بالای سرم که پاشو بریم چهار فرسخی روزه اتو باز کنی!و دوباره پروسه بیدار شدن و آماده شدن و ... بازم تو ماشین از خستگی غش کردم!

به فاصله نیم ساعت بعدش منو بیدار کرده که:رسیدیم!پاشو یه چیزی بخور!

و تو خواب و بیداری یه جرعه آب خوردن و دوباره خوابیدن...! 

یه ربع بعدش دوباره بیدارم کرده که:پاشو!رسیدیم خونه مامان بزرگت!تا اینجا اومدیم،من "یه دقیقه" برم احوالشونو بپرسم و بریم! - اینجا دیگه من واقعا شکل زامبی ها شده بودم!چشام شده بود کاسه خون!!! - خلاصه رفتیم احوال پرسی...

یهو در اومده به بابابزرگم میگه:میخواید برید باغ؟!

و اینگونه ما دوباره با پدربزرگ راهی باغ شدیم... :|

و بعد از رسوندن پدربزرگ، بابا من رو که دیگه رنگ رخساره خبر میداد از سر درونم! برگردوند خونه...بماند که تو راه سعی کردم چرت بزنم ولی نشد!

با همون وضعیت فلاکت باز با مانتو و شال پریدم روی تخت که شاید حالا بتونم مثل آدم بخوابم...نگو الان ساعت هشت و نیمه و مامان تازه بیدار شده و فکر میکنه منم از ساعت چهار تا حالا خوابم!!!!

بیست دقیقه چونه زدم تا گذاشت بخوابم....و ساعت نه و ربع بیدارم کرده که:

پاشو چقد میخوابی؟!!!

و همین که من با یه وضعیت ناله طوری! از جام بلند شدم،....

همه با خیال راحت رفتن خوابیدن :|

پ.ن:اصلا این متنو میخونم خوابم میگیره :)))