پریروز تولدم بود.همون صبح که پا شدم سحری بخورم تصمیم گرفتم مثل سالای دیگه خودم راه نیفتم و هی برای خودم ذوق کنم :دی خلاصه،بعد از سحری رفتم سراغ گوشیم که ببینم همراه‎اول پیام رایگان ‎شو فرستاده یا نه،که خب نفرستاده‎ بود.ولی چی دیدم؟ هدیه،هم‎اتاقیم،برام یه پست اینستاگرام گذاشته‎ بود و بهم تبریک گفته بود...


سمت راست منم،سمت چپ هدیه

کلی ذوق مرگ شدم!هی برای خودم بالاپایین می پریدم و پست هدیه رو به مامانم نشون می‎دادم :دی بعد در نهایت شادمانی تا طلوع بیدار موندم و از قیافه ی خودم گیف درست کردم که برای دوستام بفرستم :دی
تازه شب قبلش رفته بودم حموم و بعدش موهامو ریز بافته بودم که ببینم با موی فر چه شکلی میشم!شبیه یه همکلاسیم شده بودم که موهاش فره و به طور قابل توجهی خوشگل!من شبیه یه مدل زشت تر از اون شده بودم :)))

بالاخره یکی دوساعتی خوابیدم.چون قرار بود دم اذان مغرب با یکی از دوستام بریم مسجد جامع و به قول خودش،"بافت گردی".که منظور ار اصطلاح آخر،گردش در بافت تاریخی شهره :دی بابام هم از سرکارش برام یه پیام تبریک فرستاد.مامانم شب قبلش برام کیک پنیر درست کرده بود.نخیر،چیزکیک منظورم نیست.این کیک از ابداعات مامان منه که با نون تست،ماست،پنیر خامه ای،ماست موسیر، خامه،سبزی خوردن،و گردو درست میشه و هیچ چیز خاصی هم نیست.اون موادو با هم قاطی میکنین هر چقدر دوست دارید،بعد لایه لایه نون تست میذارید و ازاینا بینش میریزید و میذارید یه شب تا صب تو یخچال باشه.
به شرح تصویر(البته تصویر مال شبه که سه چهارم کیکه خورده شده و من به عنوان نفر آخر دارم تهشو در میارم :دی)


از دوست صمیمیم هم که خیلی وقته ندیدمش،یه استوری بدین مضمون دریافت کردم تا بعد:‎‎


الان دیگه هشت سال تموم شده که دوست صمیمی هستیم.واقعا مخزن الاسراری شدیم برای همدیگه :دی
بعد از ظهر هم که میخواستم برم بیرون به دستور مامان یکی از شالهای نو رو که اصلا از بسته‎بندی هم در نیاورده بودم گذاشتم تو یه پاکت و بردم برای پوری.اونم هیچی برام نیاورده بود چون وقت نکرده بود.اگه پارسال بود ناراحت می شدم.امسال کلی هم خوشحال بودم که رفتیم بیرون و همدیگه رو دیدیم.تازه تو راه به عنوان کادو برام یه دستبند چرم خرید،پول رو پشت بوم خانه هنر رفتن رو هم داد.(دوهزار تومن نفری گرفتن که بذارن بریم رو پشت بوم :|)عکس دستبنده رو نگرفتم.یه دستبند چرم ساده ست.
تو راه که از بین کوچه های آشتی کنون رد می شدیم،حرفمون کشید به سیاست.گوینده ی مطلق هم من بودم.چون قبلا یه سری سوالا ازم پرسیده بود که نمی شد جوابشو پشت تلفن داد.ولی بازم خیلی چیز خاصی نگفتم.به جاش دیروز یه فایل صوتی براش فرستادم،بشینه چهل دقیقه گوش کنه قشنگ!! :دی
 
بعد از عکس گرفتن و مسخره بازی در‎آوردن رو پشت بوم،هول‎هولکی اومدیم پایین و تو کوچه های آشتی کنون تو گرگ و میش دم غروب دویدیم تا برگردیم مسجد.نمازش خیلی بهم چسبید.چایی و خرما و افطاریشون هم همین طور.
  
   سمت راست منم،سمت چپ پوری،داخل مسجد جامع یزد

خیلی جای دوست داشتنی ایه.بعد از نماز هم رفتیم بیرون چون بابای پوری منتظرش بود.منتهی چون پیداش نکردیم،تو مسیر یه‎خورده به مغازه های توی راه و لباس های نخی شون نگاه کردیم که یهو یه بلوز نخی گل‎گلی چشم جفتمونو گرفت و دویدیم سمتش :دی دیگه باباش مجبور شد به خاطرش پیاده شه :) پوری دوتاشو برای خودش و مامانش خرید،منم با این که میخواستم نخریدم.به جاش زنگ زدم به مامان و بهش گفتم مانتو نخی های این‎جا بد نیست و برخیز و بیا.این وسط مامان فقط نگران افطار نکردن من بود،که بهش گفتم فعلا چایی و خرما حالمو سرجا آورده.پوری اون جا منو ترک نمودو منم خیابونو متر کردم تا بقیه خانواده تشریف فرما بشن!


بعد که مامان اومد،رفتیم اون بلوز گل گلیه رو برای من خریدیم،دوتا بلوز هم برای مامان :دی بعدشم تو راه برگشت مانتو هم خریدیم براش!

بلوز گل‎گلی دوست‎داشتنیم :)

و بدین گونه روز تولدم به سر اومد.در عین سادگیش خوب بود برام.خیلی.دیشب هم که خونواده مامان مهمون افطاریمون بودن،بابا برام کیک خرید.البته چون تولد من و فرزاد هر دو تو خرداده،برای صرفه جویی اسم دوتاییمونو رو یه کیک مینویسن.وگرنه حالا حالا ها مونده تا اون متولد بشه :دی

به اون عدد روی کیک هم توجه نکنین،چیز خاصی نیست :دی من نوزده سالم تموم شد،فرزاد یازده.