مامان زنگ زده بود، حول و حوش نیم ساعت پیش‌تر. یه خرده بابت کلاسام و دوستام حرف زدیم و بعدش که گفتم بلیت از سی و هشت تومن شده پنجاه تومن، یه کم هم تو دلمون به زمین و زمان و «شیب ملایم افزایش قیمت» فحش دادیم.

حرف داداشم پیش اومد و این که امتحانای ترمش شروع شده و هنوز هیچی نشده داره هنرهاش رو به منصه ظهور می‌رسونه. امسال هم سال اولیه که داره روزه می‌گیره و تا حالا خیلی خوب پیش رفته که چیزی نخورده! چون برادر من به غایت شکم‌چرونه و هوس دلش بر مغزش هم حکمرانی می‌کنه در بعضی موارد[با بولدوزر از روی برادرش رد می‌شود] : دی

برام تعریف کرد که برادر دیروز بعدازظهر ظاهرا رفته سر یخچال، درش رو باز کرده و با هندونه‌ی چشمک‌زن مواجه شده :))) بعد یهو در یخچال رو بسته، چرخیده طرف مامانم و بلند بهش گفته:

«بی‌شعور!»

مامان طفلک من هم هاج و واج همین جوری نگاه می‌کرده بهش که «چه حادثه‌ای رخ داد الان»، و در همین حین آقای برادر برگشته بهش گفته:

«خب، فحش دادم دیگه، روزه‌م باطل شد! من دارم می‌رم هندونه بخورم!»

به ستاره‌ی وبلاگم قسم :))))

مامان من هم توجیهش کرده که «چون مسخره‌ بازی بود و من هم کاملا از فحشی که نثارم شده راضی‌ام و مشکلی ندارم، روزه‌ت باطل نشده و اصلا غلط می‌کنی بری هندونه بخوری» :)))))

و برادر در این مرحله دیگه کلا از شعف هندونه خوردن عنان از کف داده و گفته:

«خب به کی فحش بدم که باطل شه؟ نمی‌شه برم تو کوچه، یقه یکی رو بگیرم و بهش بگم پدرسگ؟!»

و مادر در این مرحله دیگه چنان خنده بهش مستولی شده بوده که بی هیچ حرفی برادر رو با مشت و لگد از آشپزخونه انداخته بیرون :دی

اینم وضع ماست با ماه رمضون :دی