۷ مطلب با موضوع «اساتید» ثبت شده است

در باب در جمع نگنجیدن

دوباره یکشنبه ست و من تو سلف نشستم :)

طبق روال هر هفته،امروز هم یادم رفته و ناهار رزرو نکردم.ولی یه ساندویچ نون و پنیر مامان پز دارم؛از هر ناهاری که سلف دانشگاه بده بهتره!

* هفته پیش با مسئول سلف دعوا کردم.ناهار نوع دو الویه بود،منم یه ساعت بود که تو صف منتظر بودم.همین که نوبت به من رسید؛فرمودن الویه تموم شده.الویه نباید تموم می‎شد.چون هنوز حداقل صد نفر الویه رزرو داشتن و این نشان از بی کفایتی مسئول سلف ما داشت.منم دیدم کسی پاسخگوی من نیست که حداقل این الویه ای که رفتن تازه بخرنش،کی می‎رسه یا اصلا کی مسئول تعداد غذاهای این سلفه،سینی‎مو کوبیدم رو پیشخوان و از سلف رفتم.

اما آیا فکر کرده بودید من ول کن پایمال شدن حقم هستم؟هرگز و به هیچ وجه.من رفتم مسئول اتوماسیون رو آوردم پایین و اون هم نامردی نکرد و به جای الویه ای که تموم شده بود؛برام دو سیخ جوجه کباب گرفت و قول داد هم خدمت مسئول سلف خواهران برسه،هم حواسش باشه این موضوع دیگه تکرار نشه.برای بقیه بچه هایی که تو صف بودن و هیچ کدوم به معطل شدن و بلاتکلیف بودن اعتراضی نکرده بودن هم،الویه خریدن.

من جوجه دوست ندارم،ولی خب دست اون بنده خدا درد نکنه.حداقل پیگیری کرد.من به همینم راضی ام.

* دوشنبه هفته پیش،تازه جلسه دوم کلاس زبان شناسی مون تشکیل شد.استاد پنجاه بار معذرت خواهی کرد و گفت بچه‎ش تو مدرسه غش کرده بوده و مجبور شده بره.خب استاد عزیز،هفته پیش اتفاق غیرمترقبه افتاد و نیومدی (از سلف بوی نارنگی میاد.کاش غذا رزرو کرده بودم :|)، دو هفته قبلش که من از زندگی شیرینم تو شهر خودمون زدم و هی سر کلاست حاضر شدم و نیومدی،چی؟ آیا من حق ندارم از دستت عصبانی باشم و حتی نبخشمت؟ تازه اسمم رو هم فایزه صدا می‎کنه. خوشم نمیاد از نقطه ضعفم استفاده می‎کنه.

همون استاد عزیز فرمودن که من هفته بعد(که همین هفته ست) کنفرانس بدم.استاد عزیز،درسته بلد نیستم یزدی حرف بزنم، درسته شما اصفهانی هستی ولی دلیل نمی‎شه اینجوری با من لج کنی که.من که کنفرانس دادنم خوبه.ولی من حتی برای درس مزخرف انقلاب هم جلسه اول داوطلب نشدم.من چه میدونم تو چه انتظاری از کنفرانس دادن من داری.از اون آدم های آرمان گرا هم هستم که اگه دعوام کنی می‎خوره تو ذوقم.

*خدا رو شکر امروز صبح که رسیدم راه آهن تهران،اسنپ گیرم اومد.ولی راننده ش یه پسر جوون بود و با توجه به اتفاقات اخیر،سکته کردم تا خوابگاه.البته چاره دیگه ای هم نداشتم.هشت صبح کلاس داشتم و مترو هم تا ساعت شش باز نمی‎شد.

*ما تو کلاسمون چند مدل آدم داریم.یه گروه میوت ها هستن.هیچی نمی‎گن.سر همه کلاسها میان و یه کلمه هم صداشون رو نمی‎شنوی؛مگر این که استاد چیزی ازشون بپرسه.

به گروه پرحرفا. راجع به همه چی نظر میدن.اگه نظری نداشته باشن هم از خودشون نظر می‎سازن.حتی اگه موضوع بحث کلاس،ارتباط فضایی ها با نوع گرایش جنسی آدما باشه.

یه گروه همه چیز دان ها.اینا اکثرشون از من بزرگترن.بعضیاشون حتی فارغ التحصیل رشته های دیگه دانشگاهی ان و ادعا می‎کنن همه چیز رو میدونن.یعنی اگه استاد خودش هم بخواد یه موضوعی رو بسط بده؛اینا می‎پرن وسط حرفش که:"استاد!ما اینا رو بلدیم!میشه جدید کار کنیم؟استاد!اینا تکراریه.استاد!ما همه منابع ادبیات رو خوندیم.استاد!ارتباط مکتب رمانتیسیسم با هیتلر چیه؟"

:|

من هیچ کدوم از اینا نیستم.من گاه گاهی حرف می‎زنم.من بیشتر وقتا درسام رو می‎خونم ولی نه همیشه.من خیلی از چیزای بدیهی رو نمی‎دونم.با این که کتاب زیاد خوندم ولی اطلاعاتم اون قدری که باید زیاد نیست.

نتیجه ش این که؟من در این جمع نمی‎گنجم.

*به نظرم اگه برم پیش مسئول سلف و ازش یه نارنگی بخوام،با توجه به سابقه درخشانم،دو تا نارنگی بده دستم و بگه شما فقط برو :دی

  • Nova
  • يكشنبه ۳۰ مهر ۹۶

She is perfect

داشتم ایمیل‌هامو بعد از مدتها مرتب می کردم و از خبرنامه یک عالمه از سایت‌های مختلفی که بنا به شرایط توشون عضو شده بودم انصراف می‌دادم،که یهو دیدم بین اون همه ایمیل از توییتر و پینترست و بانک،یه ایمیل از آمازون دارم.فلذا بازش کردم و با این مواجه شدم:

خب این یعنی این که تنها نویسنده محبوب من(من نویسنده محبوب ندارم.کتاب محبوب دارم،ولی هیچ وقت نویسنده رو شخصا نمی‌پسندم.این استثناست :دی) داره امسال یه کتاب دیگه چاپ می کنه و من نمی‌تونم بخرمش :|

کسی دوست نداره برام بخره؟ :دی


+ امروز نشستم و بلاخره یکم از تایپ بچه ها رو انجام دادم.ایمیلم رو هم برای این داشتم مرتب می کردم که میخواستم فایلشو برای زینب بفرستم.بماند که اومدم از ایمیل رسمیم استفاده کنم و کاشف به عمل اومد که اون ایمیلم به فنا رفته.در نتیجه مجبور شدم دوباره یه ایمیل رسمی بسازم و این دفعه از آدرسش راضیم :) من همیشه دو تا ایمیل داشتم،یکی دم دستی که تو هر اپلیکیشن ممکنی بخوام بتونم واردش کنم، و یکی رسمی که بتونم برای جاهایی مث دانشگاه و... استفاده کنم.هر چند از بس خوش حافظه ام همیشه آدرس ایمیل رسمیمو که کمتر استفاده میکنم یادم میره :)))


+امروز ظهر با کلی سلام و صلوات لباس پوشیدم با فرزاد(برادر هستن) برم کانون زبان و آقای فلانی رو ببینم.آقای فلانی ترم‌ها استاد من بود و خیلی دوستم می‌داشت و تو وبلاگ قبلیمم نوشته بودم که یه روز سر کلاس نگاه مفتخری بهم انداخت و به بقیه گفت : She is perfect که هنوزم من تو خماری اون حرفشم :دی

یادش بخیر؛اتفاقا اون روز من اصلا اعصاب نداشتم،چون مجبور بودم به خاطر کلاس جبرانی زبان،صبح کلاس دینی مدرسه‌مو بپیچونم و برم کانون.هر چند از پیچوندن کلاس دینی به شدت راضی بودم اما یادم نیست چی شد،که وقتی رسیدم اونجا حسابی داشتم حرص می‌خوردم.فکر کنم ساعت بعدش امتحانی،چیزی داشتم.درس هم نخونده بودم!ولی این حرفش باعث شد یه جوری شارژ بشم که تا یه ماه ذوق کنم برای خودم! (آیکون بال در آوردن)

خلاصه،آقای فلانی امروز نبود.یعنی بود‌ها،ساعت کلاسش به کلاس فرزاد نمی خورد و منم نمی تونستم با دهن روزه یه ساعت تو اون سالن منتظرش بمونم.اینه که برگشتم خونه و ایشالا یه روز دیگه میرم میبینمش.

عه اینم الان یادم اومد که بعد از اومدن نتایج اولیه کنکور،رفتم پیش همین آقای فلانی و بهم گفت نمی‌خواد بری تهران،همین جا بخون.دختری و راحت نیست و فلان و بهمان،که من پامو کردم تو یه کفش :"من به هر حال میرم تهران،حالا اولویت دانشگاه‌ های تهران رو برام بگین :دی". اونجا هم روش رو کرد سمت بابا‌‌‌‌‌ و بهش‌ گفت دختر شما که نخونده ملاست :)


+ دو تا از پاورپوینت‌های گرامر رو خوندم و حس خوبی دارم،هرچند چیزی ازشون نمی‌فهمم :)

  • Nova
  • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۹۶
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.