۲۰ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

همدان داغ

بعد از له شدن زیر فشار امتحانایی که هنوز تکلیف اعتراضم به یکیشون معلوم نیست و دوتاشون هم با افتدار همچنان ثبت موقتن و معدلم رو سایت نمی‎رنه، بالاخره به آرامش خاطر نسبی‎ای رسیدم که بیام یه چیزی بنویسم.

تو این فاصله ما چهار روز رفتیم همدان جای شما خالی، به غایت گرم بود و اصلا دلمون برای ولایت خودمون تنگ نشد :| علاوه بر اون، خیلی شیک و مجلسی برنامه بیرون رفتنمون رو انگار با اداره برق همدان اوکی کرده بودیم، هر جا می‎رفتیم برق هم می‎رفت و گرما صدچندان می‎شد :))))

(یادی هم بکنیم از سفر خاطره انگیز پارسال به تبریز دوست داشتنی، که وقتی برگشتیم اهل خاندان بهمون گفتن که اخبار اعلام کرده این سه روزی که ما اونجا بودیم، گرمترین روزهای تبریز در صدسال اخیر بوده :| )

به هر روی، الان قصد ندارم بشینم سفرنامه بنویسم به دو علت:

1)حال ندارم :دی

2) قسمت بعدی سریالم دانلود شده و می‎خوام برم ببینمش :|

فلذا به ذکر یه خاطره کوچولو از مسیر اکتفا می‎کنم :دی

مسیر ما به همدان،از یزد به قم و از قم به ساوه و سپس همدانه. از قم به بعد، مسیر همش آزادراهه و این یعنی عوارضی‎های متعدد. به عوارضی اول که رسیدیم، دیدیم سواری چهارهزار و پانصد تومانه و فغان‎ها برآوردیم که چقد گرونه و پدر گفت مگر این که تو راه بهمون پذیرایی بدن :)))))

از اونجایی که پدر من،پدر منه، وقتی داشت پول رو می‎داد، از اون آقای باجه نشین پرسید که "مگه تو راه پذیرایی میدن که انقد گرونه؟" و اون دوستمون با لبخند زیبابی گفت:" بَلهههه، پذیراییش تو پنچ و پونصد بعدیه!"

و ما در افق محو شدیم :دی

این پروسه یه بار دیگه در "پنج و پونصد بعدی" تکرار شد، و این دفعه باجه نشین در پاسخ به "چرا انقد گرونه،مگه پذیرایی میدن"ِ پدر گفت:"اینجا خیلی خصوصیه!" 

:)))))

خداوندگار عالمین شاهده که تا خود همدان داشتیم به این "خیلی خصوصیه" می‎خندیدیم :دی

  • Nova
  • دوشنبه ۲۵ تیر ۹۷

یا انیس الغرباء

فرزاد رفته بود خونه دوستش بازی رو ببینه،منم که داشتم چمدون می بستم که برم. فرزاد زنگ زد که اگه میشه شب خونه اونا بمونه و بعد از کلی کشمکش قرار شد صبح برن دنبالش. رفتم حموم،نماز خوندم،بابا رفته بود برای ناهار و شام فردام ساندویچ بگیره که ببرم. نمازم که تموم شد اومدم تو آشپزخونه که شام بخورم. کره محلی گوسفندی و مربای توت فرنگی ای که عمه بهمون داده بود و مامان اصلاحش کرده بود و خوشمزه شده بود. مامان نشست کنارم،شروع کردیم حرف زدن و حتی با این که یه ساعت و نیم بیشتر نیست،یادم نمیاد حرفمون از کجا شروع شد. یهو گفت:" تو که امشب میری،فرزاد هم که امشب نیست." و از اون قیافه هایی رو گرفت که کمتر تو مامانا میشه دید.


بد دلم گرفت. خندیدم و برای عوض کردن جو گفتم :"عوضش امشب چه کارها که نمیشه کرد، کمتر همچین موقعیتی برای مامان بابا ها پیش میاد، اصلا بشینید با هم فیلم خاک بر سری ببینید!" و مامان "برو گمشو بابا"یی گفت و بحث تموم شد.


انقدر دلم گرفت،انقدر یهو دیگه دلم نمیخواست برم دانشگاه که گفتم وقتی رسیدم تو قطار با خیال راحت گریه می کنم و اصلا هم گریه کردن تو قطار زشت نیست و آدم باید یه ذره احساس برای خودش جا بذاره!
بابا که برگشت زنگ زد به راه آهن و قطار طبق معمول تاخیر داشت. نشستیم به چرت گفتن و شام خوردن. با این که تاخیر داشت نمیخواستیم یهو جا بمونم و تو خونه هم که کاری نداشتم. من و بابا پا شدیم آماده شدیم. وقتی برگشتم تو آشپزخونه دیدم مامان هم لباس پوشیده و نشسته. مامان هیچ وقت با من نمیاد راه آهن،مگر این که قبلش بیرون بوده باشیم یا همه با هم رفته باشیم خونه مامان جون.


نیم ساعتی تو راه آهن نشستیم و من همزمان که داشتم به مامان کپی و پیست کردن پیامک هاش رو یاد می دادم،به بابا هم توضیح میدادم چه جوری با اینستاگرام کار کنه. قطار یهو اومد. مامان داشت با تلفن حرف میزد. بوسشون کردم و بابا اصرار کرد که چمدون سنگینم رو تا توی قطار بیاره. بهش گفتم که قطار بین راهیه و زود راه میفته و جا می مونه،ولی لجبازی کرد و گفت میام. خدا روشکر زود رسیدیم تو کوپه و نیاز نشد چمدونم رو بذاره اون بالا. وقتی جای چمدون رو درست کردم،سر که چرخوندم یهو قلبم وایساد. رفته بود پایین و از پشت پنجره زل زده بود به من. خنده ام گرفت. داشتم رو هوا فحش میدادم بهش که یه دختره اومد تو کوپه و در لحظه اول فکر کرد دارم به اون فحش میدم.


بالاخره قطار که راه افتاد بای بای کرد و رفت. مامان هم زنگ زد که "جات خوبه؟" و گفتم آره و خداحافظی کرد. کمک کردم چمدونای هم کوپه ای هام رو که همه دانشجوان رو بذاریم بالا. نشستم سرجام و هندزفریم رو درآوردم و یادم اومد که میخواستم گریه کنم.


آدمیزاد زود عادت میکنه. شاید بهترین و بدترین قابلیتی که خدا تو وجودش گذاشته باشه همینه. که دلش تنگ میشه،برای همه چی،ولی عادت می کنه.

_ از یادداشت‎های وی در گوشی‎ای که دوربینش ترکیده و درست‎بشو هم نیست :)

  • Nova
  • يكشنبه ۲۷ خرداد ۹۷

دوتا میشه ایشالا

+ هفته‎ی پیش یکی از اساتیدمون نتونست بیاد سرکلاس،و یه استاد جایگزین اومد که الحق عالی بود. این خانم دکتر م. جایگزین از قضا به غایت زیبا و خوش بر و رو و خوش سخن هم هست. این جلسه که استاد خودمون (که مَرده) اومد، اول کلاس بابت غیبتش عذرخواهی کرد و گفت :"البته خانم دکتر م. لطف کردن جای من اومدن؛ واقعا هم استاد بسیار عالی‎ای هستن."

و یکی از پسرامون برگشت گفت:" بله استاد، اتفاقا خیلی هم خانم باکمالاتی هستن!"

و نگاه چپ چپ همراه با خنده‎ی استاد :دی

+ قرار بود با استاد همین کلاس بریم بازدید موزه لوور. استادمون این موضوع رو هم پیش کشید و گفت یه سری از پیگیری‎هاش انجام شده، و حالا شماها باید برید بقیه کارش رو با انجمن علمی‌تون هماهنگ کنید. اگه بریم اونجا من و خانم دکتر فلانی(که مدیرگروهمون باشه) هم باهاتون میایم و ایشالا خوش می‎گذره.

دوباره، همون همکلاسی مذکور از استاد پرسید:

"استاد، خانم دکتر م. هم باهامون میان؟"

و خنده‎ی ریزریز حضار :دی

استاد ادامه داد که بهمانی، اگه یه بار دیگه بگی می‎شه سه بار، اون وقت برات یه غیبت می‎زنم! :))

و اون هم داشت می‎گفت که استاد این کار رو با من نکن که من همانا با غیبتای خودم دم حذفم همین جوری :دی

+آخر کلاس استاد بحث رو کشید سمت استفاده درست از زمان و تعطیلات. و داشت تعریف می‎کرد که در عید امسال چه ها که نکرده. بعدش هم اذعان داشت که از ده سال پیش به این نتیجه رسیده که جای یه روز بین سه‎شنبه و چهارشنبه خالیه و همیشه یه روز در هفته کم داره :))))

اون همکلاسی بهمانی مون هم در تایید حرف استاد ادامه داد که:" آره،من بعضی وقتا فکر می‎کنم که اگه من دوتا بودم، یعنی دونفر بودم، واقعا آدم بزرگی از آب در می‎اومدم!"

استاد که انگار منتظر چنین لحظه‎ای بود؛

یهو برگشت گفت:" حالا نگران نباش، کار پیدا کن، خونه بگیر، دونفر هم می‎شی!"

این دفعه دیگه کلاس ترکید :دی

حالا از اون بیچاره انکار و از استاد اصرااااار که دونفر شدنت رو هم می‎بینیم :دی

بهمانی هم یهو جواب داد:

" حالا استاد هر چی می‎خواین بگین، ولی من الان اگه یه چیزی بگم یه غیبت می‎خورم!"

و بله،استاد که داشت از خنده منفجر می‎شد نزدیک بود پاشه بزنه طرفو :))))

  • Nova
  • شنبه ۸ ارديبهشت ۹۷

این قسمت: کارما و زلزله

یعنی اف بر من، که در روزهایی که شلوغ ترین روزهای ترم و سالَمه یاد وبلاگم می‎افتم :)

حالا نه این که به یادش نباشم ها. کاملا به یادشم،میرم وارد پنل می‎شم، وبلاگای بقیه رو می‎خونم، گاه‎گداری براشون کامنتی هم میذارم که نشانی از زنده بودنم در بلاگستان باشه. بعضی اوقات هم میام که پست بذارم،می‎بینم همش غرغره. پشیمون می‎شم از آلودن وبلاگم بدین مزخرفات!

حالا نه که الان خیلی خوشحال و شاد و خندان باشم و یا اتفاق خاصی افتاده باشه ها.نه. دلم حقیقتا برای وبلاگم تنگ شده‎بود و دیدم نمی‎تونم به امان خدا ولش کنم :دی

همون‎طور که نمیدونید،هفته پیش که زلزله اومد،من فردا بعدازظهرش متواری شدم به ولایت خودم. اگه دست خودم بود که پنج دقیقه بعد از زلزله،وسایلمو به همون گونه‎ای که اون شب پک کردم، برمیداشتم و می‎دویدم همچو آهو که برسم خونه‎مون :|

اون شب با بچه‎ها تا صبح بیدار موندیم. یعنی من نذاشتم بخوابن. به قدری از زلزله می‎ترسم که ممکنه در صورت وقوع زلزله،قبل از تموم شدنش قالب تهی کرده‎باشم ختی :|

اون شب با هدیه کف اتاق نشسته بودیم،من داشتم مثلا پای لپ تاپم درس میخوندم و هدیه هم طبق معمول پهن شده بود کف زمین و سرش تو گوشیش بود. مرجان و پاریس سرشون رو از پنجره اتاق بیرون برده بودن و داشتن خانومایی که از عروسی کوچه پشتی به سمت خونه هاشون راهی می‎شدن رو امر به معروف و نهی از منکر میکردن :دی (لازم به ذکره که بگم پنجره ها نرده داره و ما از توی کوچه اصلا پیدا نیستیم)

من دقیقه ای برخیزیدم تا یه کاری انجام بدم که یادم نمیاد چی بود، و وقتی داشتم به سمت هدیه و لپ تاپم برمیگشتم که برم سرکارم، یه لحظه حس کردم سرم گیج میره، و از اونجایی که این اتفاق زیاد برام میفته وقعی ننهادم و داشتم روی زمین فرود می‎اومدم که یهو هدیه سرشو آورد بالا: "بچه‎ها، زلزله‎ست؟ :|"

من در حال لندینگ(Landing)، جواب دادم:"نه باب..." و قبل از این که پاسخم کامل بشه،نگاهم افتاد به زمین و دیدم این من نیستم که سرم گیج میره،بلکه زمین داره تاب برمیداره :| هنوز کلام من منعقد نشده بود که جیغ معصومه و مرجان و پاریس ساختمون رو برداشت و در حالی که من هنوز سرمو بالا نیاورده بودم،اینا پا برهنه یا با دمپایی لنگه به لنگه، داشتن تو راه‎پله میدوییدن :دی

اولین ری اکشن من، این بود که دست هدیه‎ی در حال جیغ زدن و دویدن رو روی هوا بگیرم و نذارم دنبال سر اونا بدووه تو راه‎پله. زورکی نگهش داشتم و دوتایی تو چارچوب در وایسادیم چند لحظه (در اون موقع هنوز نمیدونستم این بحث وایسادن تو چارچوب منسوخ شده)، بعد که دیدیم اتفاق خاصی نیفتاده،دمپایی پوشیدیم و دویدیم تا حیاط. نکته جالب این که، هنوووووز هم راه‎پله پر از آدمای در حال جیغ زدن، از حموم بیرون پریدن، در به هم کوبیدن و ... بود :| خلاصه که ما وقتی به حیاط رسیدیم و اون ججم از آدم وحشت زده رو دیدم،تازه فهمیدم چقدر عمق فاجعه زیاد بوده و من چقدر گیج بودم که اولش نفهمیدم :دی

یعنی از همون ثانیه اول به همت ملت غیورمان،تمام خطای تلفن این‎قدر شلوغ شده‎بود که نمی‎تونستم به خاله یا عمه یا مامان و بابام زنگ بزنم تا یه ربع :| البته این که از شدت وحشت گوشیم رو هم تو اتاق جا گذاشته بودم بی‎تاثیر نبود :دی از اونجایی که نمیتونستم بدون گوشیم اونجا بمونم و مطمئن بودم الان خاله‎م اینا زنگ می‎زنن، به هدیه گفتم من برمی‎گردم بالا گوشیمو بیارم،اونم گفت باشه. و در همین اثنی، معصومه و پاریس و مرجان رو دیدیم که یکیشون دمپایی به پا نداشت و اون یکی هم دمپایی لنگه به لنگه پوشیده‎بود :)))))

خلاصه اونا هم دست به دامان من شدن که تو رو خدا برو بالا، دو سه تا پتو بیار، دمپایی هم برای ما بیار. دیگه از بس من اون شب جان بر کف نهادم و رفتم وسیله آوردم، یادم نمیاد با هدیه رفتم یا با یکی دیگه. یه بار کفشاشون رو آوردم، یه بار کلا دوتا کیف گنده رو پر از لوازم مورد نیاز مث دارو و لوازم بهداشتی و لباس گرم( از اونجایی که نمیدونستم لباساشون کدوم به کدومه، از لباسای خودم بار زدم بردم)، تا تمام مواد خوراکی ای که فکر می‎کردم در صورت حوادث احتمالی، به دردمون میخوره(شامل انجیر خشک، آب،قیسی،لواشک :|،بادوم، کراسان هایی که همون شب خریده بودیم،...) رو انبار کردم و بردم رو حیاط. وسط حیاط جا انداخته بودیم و نشسته بودیم، هر کدوم یه پتوی گنده هم انداخته بودن رو شونه‎هاشون، به جز من. چون من زیاد لباس برای خودم آورده بودم و روی هم پوشیده بودم و خوب بود اوضاعم. نکته تراژیک و دردناکش اونجا بود که من دقیقا یه مانتوی زرشکی بافتنی قدیمی، که مامانم دوهفته پیشش بنا داشت بده به زلزله زدگان کرمانشاه و من تصاحبش کرده بودم، تنم بود. و حالا خودم زلزله زده بودم :| اینه که میگن چوب خدا صدا نداره :| ( بابا به خدا دو سه تا لباس دیگه و پتو هم داشت میفرستاد، این رو قبلا ندیده بودم که تصاحبش کنم آخههههه[آیکون گریستن از عذاب وجدان])

 ما تا صبح خروس‎خوان چرت و پرت گفتیم. من وصیت کردم، قران خوندم، دو سه بار اشهد گفتم و یاد تمام کارهای اشتباه و نماز های نخونده و روزه های قضا شده افتادم و ترسیدم. غذا خوردیم، وقتی بقیه خوابیده بودن با هم غوغای ستارگان خوندیم.

"امشب در سر شوری دارم، امشب در دل نوری دارم، باز امشب در اوج آسمانم..."

هر کدومشون خواب میرفتن زورکی بیدارشون میکردم. تز من در این موارد اینه که، نخوابی نمیمیری. سرما بخوری فوقش یه هفته زجر مریضیش رو باید بکشی. ولی اگه الان این بیدار نگه داشتن تو باعث زنده موندنت بشه،من منتظر نمیمونم ببینم تو خوشت میاد یا نه. زورکی بیدار نگهت میدارم :)

خداوندگار شاهده که به زور و ضرب و مسخره بازی و چرت و پرت گفتن، همه تا چهار و نیم صب بیدار بودن. بعدش که دونه دونه داشتن خواب میرفتن، دوباره بهشون گوشزد کردم که این همسایه های ما سگ زیاد دارن. صدای حیوان شنیدید منتظر نمونید. همون جوری که بهتون یاد دادم سر و گردنتون رو بگیرید و خدا خدا کنید چیزی نباشه.

ساعت تقریبا پنج بود و من خودم هم تو خواب و بیداری و سرمایی که از سه لایه لباس بافتنیم و پتوی هدیه عبور کرده بود و حالا داشت منجمدم میکرد، داشتم از هوش میرفتم دیگه. یهو معصومه که نشسته بد جلوی من، گفت اِ، گربه ساختمون اون وریه داره میاد پیش ما. بعد در همان لحظه گربه شروع کرد به تولید نمودن صدایی که در مواقع "اهم اهم" ایجاد می‎کنه. مرجان برخیزید و گفت "این چه مرگشه دم صب چنین صدایی میده" و در آن واحد، یهو همه بیدار شدیم و به همدیگه خیره شدیم. مرجان آروم گفت "زلزله‎ست، نه؟"

من در اون لحظات معنوی، یه بار دیگه اشهد گفتم. و دستمون رو که گذاشتیم روی زمین،متوجه شدیم که بله. داریم خیلی نامحسوس می‎لرزیم. یعنی در سکوت مطلق، در حالی که داشتیم یخ میزدیم، تو صورت همدیگه نگاه میکردیم و دستها را بر زمین نهاده بودیم گویی با سوره حمد خوندن قراره زلزله هفت ریشتری نیاد. و خب پس لرزه هه تموم شد و بعدش فهمیدیم این فقط دو ریشتر بوده. فقط دو ریشتر!

من دیگه بیهوش گشته و تا هفت صب که یکی از بچه ها که زنده مونده بود، بیدارمون نکرد، از اطرافم هیچ اطلاعی نداشتم. فقط میدونستم یخ زدم. یعنی حقیقتا تا اعماق وجودم چیزی رو حس نمیکردم و نمیدونستم چه جوری زنده ام. در این حد دراماتیک.

خلاصه ما وسایل مون رو جمع کرده، زورکی با اون پتو های در هم پیچیده شده خودمون رو رسوندیم به نمازخونه که تو همکف بود، و در بین آدمهایی که از ترس زلزله به اونجا پناه آورده بودن و خوابیده بودن، جایی پیدا کردیم و همونجوری گلوله شده در پتو، افقی شدیم که بالاخره درست بخوابیم.

حول و حوش ساعت نه و نیم، ده صب بود که با صدای تلویزیون و حرف زدن بچه ها بالای سرم بیدار شدم. یه زنگ زدم به خانواده و گفتم که بالاخره به جای گرم و نرمی رسیده م :دی (از شب قبلش نخوابیده بودن بندگان خدا. بابام که هی اخبار جدید از زلزله میفرستاد) نتیجه صحبتام باهاشون این شد که بلیت گرفتم که همون بعدازظهر برگردم یزد. و قبلش هم برم خونه خاله م که امن تره. قرار بود هدیه رو هم ببرم، که خودش مقاومت کرد و نیومد. حتی قرار بود بیارمش یزد.

برای این که وسایلمو جمع کنم، با معصومه رفتم طبقه بالا، که اون وسایل چایی و صبحانه زلزله زده ها رو آماده کنه و بیاره نمارخونه، و منم وسایل خودمو جمع کنم. بعد از جمع کردن وسایلم، اتاق رو هم سردستی جمع و جور کردم که اگه احیانا یکی خواست بیاد در اتاق سکنی بگزینه، وحشت نکنه از این جوری که ما شب قبل کمدا رو ریختیم بیرون.

و وسایلم را جمع نموده، نصیحت های آخرم رو به بچه ها کردم و رفتم به سمت خانه خاله و بعدش هم راه آهن. و اون روز، روز وحشتناکی بود. فضای تهران مثل شهر مرده ها بود.

و خوشحال بودم داشتم از تهران میرفتم.

پ.ن: چقدر طول کشید تا بنویسم اینو! الان که بحث همه سیاسی و اغتشاشات و ایناست، من تازه رسیدم به زلزله :دی

پ.ن.2: اگه تهران بودم راهپیمایی نه دی رو میرفتم و در صف اول شعار "لبیک یا خامنه‎ای" سر می‎دادم. چون خسته شدم این قدر که هیچ کدوم از آدمای اطرافم مثل من فکر نمیکنن و به همه توهین میکنن و من همه این توهین ها رو تحمل میکنم و تحمل میکنم و هیچ نمیگم. حداقل تو وبلاگم که میتونم عقیده خودمو داشته باشم. [آیکون آخیش و نفس راحت]

  • Nova
  • پنجشنبه ۷ دی ۹۶

Break The Routine

دارم گزارشایی که سال پیش دانشگاهی با بچه ها توی دفتر حسابداری سری می‎نوشتیم رو می‎خونم.

قسمت‎هاییش رو نقل به مضمون می‎کنم:

شقایق - "آها ما امروز به صورت وحشیانه‎ای رفتیم دم در تا شووَر ببینیم اما نتونستیم.میرو.کیلی که اصلا عینکشو نیورده بود موهاشو دیده بود فکر می‎کرد ریشه! :| فائزه هم به طور افتضاحی ندید اما اون دیدش :|
با یه فیگور زاغارت در حالی که در رو به زور باز کرده بود... "

"بعدشم مث آدم خوابیدیم.باور کن این که دیگه بعضی روزا نمی‎تونیم بخوابیم تقصیر توئه.همش حرف می‎زنی.بعدم که خندت میگیره و ویبره میری دیگه هیچی..."

"ریحانه یه‎‎کم درس خوند چون به قول خودت یه جو عقل تو کله‎شه! بعدشم خیر خیر نماز خوندیم و ناهار خوردیم به این صورت که..."

"ساعت 18:30، گندکاریتو تو دفتر بطالتم پیدا کردم :| و مرضیه هم رفت."

"پارت استراحت قبلی مرضیه و فهیمه همت گماردند و موهای دستان بنده را بگرفتند و ببرند و این بود حکایت پارت قبلی و خاندانش!ببخشید یعنی ما :) "

"Pretty Little Funners"

"ریحانه به این نتیجه رسیده که یکی عروس شده:| مث این که واقعا یکی عروس شده :| متاسفانه من خواستگاری ندارم (استعاره از اصغر!) وگرنه منم عروس می‎شدم."

فائزه - "محل تقریبی تابع کشک! X3"

"فهیمه همین الان به جمع اشکال رفع کنندگان پیوست. و خلاصه که قراره ما با هم بریم تهران با این شدت درس خوندن!"

"به قول هندونه ما دوتا داریم الان عمل خطیر مگس شمردن رو انجام میدیم!"

"Damonography"

"مستهجن فی الضمه است."

سری - "در یک حرکت آرتیستی چهار دستگاه کفتر وارد قرائت‎خونه شدن"

"امروز من و فائزه داشتیم شپش های روی سرمون رو می‎شمردیم!"

"از اونجایی که ما کلا نمی‎تونیم آروم بگیریم،امروز ناهارگرفتیم از سزار"

"خدا رو شکر کسی نفهمید ولی از اونجایی که هر روز باید یه اتفاقی برامون بیفته،امروز گوشی میرو.

کیلی توقیف شد!"

"از اونجایی که ما خیلی خوبیم...امشب دوباره رفتیم خرید!"

"مرضیه سه تا دونه انار انداخت داخل هذلولی من!"

"فائزه با تکنیک انار و چیپس همه ما رو به وجد آورد."

"عملیات رد کردن محموله از مرز هم با کمک دوستان انسانی انجام شد."

"امروز،دوشنبه،آرامش بعد از طوفان رو سپری می‎کنیم!رفتیم فحش خوردیم اومدیم :)"

"این جا وسطمین صفحه دفتر بطالت بنده ست"

"با عسل،رشت را به خانه بیاورید!"

"جای نگرانی نیست فقط شاید بمیری :)"

"Love is SARI"

میر - "لذا الان مشکل اینه که من دستشویی دارم :|"

"شایان ذکر است که امشب دوشب بعد از شب لیله الرغائب هستش"

"شایان ذکر است که من رفتم دستشویی،درمو بستن!"

دلم براشون خیلی تنگ شده،و هنوز ازدواج یکیشون رو باور نکرده،خبر بارداریش هم چند روز پیش بهم رسید.

غیر از من هم،هیچ کدومشون نیومدن تهران.

  • Nova
  • پنجشنبه ۱۱ آبان ۹۶
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.