۲۰ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

سفرنامه کیش، یا چطور در سه روز سوار دو هواپیما و دو قطار شدم

چهارشنبه‌ی هفته پیش، درست قبل از این که بلیتای چارتری هواپیمامون به کیش رو در ارزون‌ترین حالت ممکنش بگیریم و خیال خودمون رو راحت کنیم و بدون برادر کوچک بریم کیش؛ از دانشگاه شهید بهشتی زنگ زدن به پدر که به نُوا بگید یکشنبه صبح باید تهران باشه برای مصاحبه. و این گونه بود که شش ماه برنامه‌ریزی ما برای این سفر، برای بار دوم (بعد از تصمیم برادر کوچک برای رفتن به اردوی مدرسه و نپیوستن به ما) به فنا رفت.

اعصاب همه که به شدت به هم ریخته بود، چون دفعه اولی بود که سفر کیش می‌خواستیم بریم و حالا عملا فقط مامان و بابام مونده بودن که می‌تونستن برن و نگم از مامانم که قیافه‌ش چقدر تو هم رفته بود و هی می‌گفت:«من اگه بچه‌هام نباشن می‌خوام برم کیش چه کنم آخه». من هم که کم ترس داشتم از هواپیما، حالا استرس یه مصاحبه‌ی یهویی و مسافرت نرفتن و قص الی هذا هم افتاده بود به جونم!

فلذا همون شب بلیت قطار گرفتم که شنبه بعدازظهر برم تهران، و برنامه ریختم که به دوستم بگم شنبه شب رو که تو خونه باید تنها می‌موندم، بیاد پیشم و یه Sleepover دوتایی داشته باشیم که من هم کمتر استرس داشته باشم. مامان و بابا هم، از یه طرف می‌خواستن کلا سفر نرن، و از طرف دیگه الان جریمه کنسلی جایی که گرفته بودن خیلی زیاد می‌شد، و علاوه بر همه‌ی اینا دخترخاله‌م و شوهر و بچه‌ش بودن که قرار بود از تهران بیان کیش و بلیت پروازشون رو هم سیستمی گرفته بودن و حدود یک و نیم میلیون پولش رو داده بودن. تا آخر شب و بعد از کلی توی سر همدیگه زدن و حرص خوردن، تصمیم بر این شد که مامان و بابام به خاطر دخترخاله‌م هم که شده، برن و من هم برم تهران مصاحبه‌م رو انجام بدم و بیام.

آخر شب، با بابا نشستیم که بلیت هواپیماشون رو بگیریم، و خب بلیت چارتری پنجاه تومن گرون‌تر شده بود! چون چاره‌ای نبود، با همون قیمت بلیت رو خریدیم و بعدش تازه دیدیم که توی قوانین کنسلی ایرلاینی که ازش چارتری خرید کرده بودیم، عملا چیزی تحت عنوان کنسلی وجود نداشت و باید هرجوری شده بود می‌رفتن :|

بعد از گرفتن بلیت رفت، مامان یهو به ذهنش رسید حالا که برای من و برادر کوچک هم پول جا رو پرداخت کردن، به اون یکی خاله هم خبر بدیم ببینیم از خونواده‌ش کسی هست که بخواد جای ما بیاد؟ یعنی در سطح خانواده، ولوله‌ای به پا شده بود که بیا و ببین. این خاله پشت این خط تلفن بود، اون یکی پشت اون خط، من و بابا هم با هیجان و عصبانیت کله‌هامون توی لپ‌تاپ بود به دنبال بلیت :دی

تا آخر شب، هرچی بلیت اتوبوس برگشت رو چک کردیم(چون نمی‌دونم چرا، ولی دقیقا روز بیست و دو بهمن هییییییچ پروازی وجود نداشت :|) سایت باز نمی‌شد؛ ولی دائما می‌زد که بیست و پنج‌تا جای خالی برای اتوبوس وی‌آی‌پی برگشت از بندرعباس هست. دیگه ما با خیال راحتِ این که «خب بلیت هست و صبح وقتی سایت درست شد بلیت برگشت رو می‌گیریم» به خواب نیمچه عمیقی فرو رفتیم :))

صبح که شد، متوجه شدیم که این یکی دخترخاله و طفل صغیرش هم همراه مامان و بابا شدن، و حالا که رفتن بلیت پرواز رو بگیرن، دوباره پنجاه تومن ارزون‌تر شده و نگم از بابام که چقدر داشت حرص می‌خورد که دوتا بلیت گرون رفته تو پاچه‌ش :دی

با کلی سلام و صلوات و استرس، رفتم سایت خرید بلیت اتوبوس رو باز کنم که دیدم ددم وای، هنوز باز نمی‌شه :| باز هم شک نکردم و رفتم پی کارای خودم و علافی و ناهار درست کردن. بعدازظهر، مامان که بهم زنگ زد گفت که بابا زنگ زده به پشتیبانی سایت و اونا هم ارجاعش دادن به خود تعاونی اتوبوس، و اونا هم گفتن که چون بیست و دو بهمن شلوغه، ما اصلا اینترنتی باز نمی‌کنیم و همین جوری دستی بلیتا رو دادیم رفته :|

ما موندیم و بلیتای پروازی که کنسل نمی‌شد و راه برگشتی که دیگه ظاهرا از کیش وجود نداشت!

ادامه دارد...

  • Nova
  • پنجشنبه ۲۴ بهمن ۹۸

مهمانی خدا

مامان زنگ زده بود، حول و حوش نیم ساعت پیش‌تر. یه خرده بابت کلاسام و دوستام حرف زدیم و بعدش که گفتم بلیت از سی و هشت تومن شده پنجاه تومن، یه کم هم تو دلمون به زمین و زمان و «شیب ملایم افزایش قیمت» فحش دادیم.

حرف داداشم پیش اومد و این که امتحانای ترمش شروع شده و هنوز هیچی نشده داره هنرهاش رو به منصه ظهور می‌رسونه. امسال هم سال اولیه که داره روزه می‌گیره و تا حالا خیلی خوب پیش رفته که چیزی نخورده! چون برادر من به غایت شکم‌چرونه و هوس دلش بر مغزش هم حکمرانی می‌کنه در بعضی موارد[با بولدوزر از روی برادرش رد می‌شود] : دی

برام تعریف کرد که برادر دیروز بعدازظهر ظاهرا رفته سر یخچال، درش رو باز کرده و با هندونه‌ی چشمک‌زن مواجه شده :))) بعد یهو در یخچال رو بسته، چرخیده طرف مامانم و بلند بهش گفته:

«بی‌شعور!»

مامان طفلک من هم هاج و واج همین جوری نگاه می‌کرده بهش که «چه حادثه‌ای رخ داد الان»، و در همین حین آقای برادر برگشته بهش گفته:

«خب، فحش دادم دیگه، روزه‌م باطل شد! من دارم می‌رم هندونه بخورم!»

به ستاره‌ی وبلاگم قسم :))))

مامان من هم توجیهش کرده که «چون مسخره‌ بازی بود و من هم کاملا از فحشی که نثارم شده راضی‌ام و مشکلی ندارم، روزه‌ت باطل نشده و اصلا غلط می‌کنی بری هندونه بخوری» :)))))

و برادر در این مرحله دیگه کلا از شعف هندونه خوردن عنان از کف داده و گفته:

«خب به کی فحش بدم که باطل شه؟ نمی‌شه برم تو کوچه، یقه یکی رو بگیرم و بهش بگم پدرسگ؟!»

و مادر در این مرحله دیگه چنان خنده بهش مستولی شده بوده که بی هیچ حرفی برادر رو با مشت و لگد از آشپزخونه انداخته بیرون :دی

اینم وضع ماست با ماه رمضون :دی

  • Nova
  • شنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۸

زیرخاکی‌های من

می‎نویسم که نوشته باشم. که صفحه خالی نماند. با این که نه ذهنم پر است و نه قوه‎ی خلاقه‎ام مشغول به کار. کارگران مشغول کارند ولی. در جایی در همین خیابان. چرا راه دور برویم؟ در جایی در همین کوچه، همین رو به رو. همین مدرسه‎ای که کوبیدندش که احتمالا پانصد طبقه مجتمع مسکونی بکارند رویش و بشود محل زندگی چند مرفه بی‎درد دیگر که خریدهای روزانه‎شان را پیک سوپرمارکت برایشان می‎آورد و هزینه‎ی ارسال خریدهای اینترنتی‎شان را هیچ وفت چک نمی‎کنند. به من البته دخلی ندارد. به این داستان هم.

به این مربوط است که من می‎خواهم بنویسم و باید بنویسم و نمی‎دانم از چه. از ساختمان رو به رویی که نصف شبی صدای ساخت و ساز نه چندان قانونمندش گوشمان را کر کرده دم دست‎تر نداشتم. یک ساختمان دیگر هم آن طرف‎تر سر از خاک کوهستان درآورده که نگهبانش سه تا امضا می‎گیرد که تا طبقه‎ی چهار بروی و بگویی «اُقُر به خیر» و با آسانسور دو دره‎شان برگردی پایین. از این دست ساختمان‎ها این جا خوب پیدا می‎شود. کافی‎ست یک دیلاق بدقواره‎ی هفده طبقه ساخته شود، فردایش می‎بینی که یکی دیگر ساخته‎اند که هجده طبقه دارد و کراوات «لابی من»ش هم مارک‎دار است.

چشم و هم‎ چشمی این گنده‎بک‎های بی‎مفز مرا یاد همکارهای بابا می‎اندازد که هر وقت یکی‎شان ماشین جدید می‎خرید، آن یکی با مدل بعدی‎اش سرکار می‎آمد که n میلیون تومان - یا شاید هم دلار - گران‎تر خریده بود. فکر نکنید با همکارهای بابا مشکلی دارم ها، نه. مریضی است و برازندگی. چه مریضی توی ذهن خودشان باشد چه توی بدن ملت. مهم هم نیست خیلی.

وضع همکارهای مامان بدتر نباشد، به حقیقت که بهتر نیست. بیهودگی است حرف زدن راجع به این‎ها. بیایید از معلم‎های دبیرستانم برایتان بگویم که یکی‎شان ابروی کچل شده از رنج روزگارش را تتو کرد و تا هفته‏‎ی بعد، ابروی همه آدم را یاد عکس‎های چب و چوله گرفته شده‎ی زنان قاجار می‎انداخت. آن‎ها هم آدم‎های خاصی نبودند البته، اثر خاصی هم روی من و کسان دیگر نداشتند. اصولا چیزی اثری روی من نمی‎گذارد. مگر آب آلبالوی شش هزار تومنی دم مترو توحید که فشارم را می‎اندازد.

البته فشار انداختنی نیست، معمولا آرام آرام پایین می‎رود. فشار شخص بنده مثل خودم رفتار درستی ندارد به هر حال.


هیچ ایده‌ای ندارم این رو در چه حالی نوشتم. ولی تاریخش گواه از اینه که مربوط به هفت ماه پیشه؛ و من هفت ماه پیش، تو همین خوابگاه، از چی انقدر ناامید و ناراحت بودم که یه همچین پیش نویسی نوشتم و هیچ وقت منتشرش نکردم؟

  • Nova
  • دوشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۸

کتاب‎خوانی افسارگسیخته

احساس می‎کنم همین که جولیک هفت‎تیر رو شقیقه‎ی ما نذاشته و مجبورمون نکرده آتش بدون دود رو بخونیم؛ خیلی لطف کرده در حقمون. من اگه بودم این کار رو می‎کردم :دی

خدا شاهده از وقتی که اولین به اولین اشاره‎ی جولیک به نادر ابراهیمی و آتش بدون دود برخوردم، نیت کرده بودم بخونمش. ولی خب همین هفت جلدی بودنش، باعث می‎شد منی که دیگه به جز رمانای امیرخانی، ارتباطم با ادبیات فارسی قطع شده بود؛ حوصله نداشته باشم برم طرفش. نه پول داشتم هفت جلد کتاب رو بخرم، نه حالش رو توی خودم می‎دیدم که خودم رو کور کنم و پای گوشی و لپ‎تاپ، پی‎دی‎اف بخونم. آخرین چیزی که انقدر پیگیرانه خونده بودمش، چهار جلد پی‎دی‎اف فارسی توایلایت بود (من واقعا شرمنده‎ام از وقتی که برای اونا گذاشتم :/) که وقتی بقیه خونه نبودن پای کامپیوتر می‎خوندم.

با این که واقعا برای یه دانشجوی ادبیات زشته که بگه مدت‎هاست عادت کتاب خوندن از سرش افتاده، ولی خب اتفاقی بود که برای من از وقتی که کنکور برام جدی شده بود افتاده بود. یادمه سال سوم دبیرستان رفته بودیم کتاب‎فروشی ـ و احتمالا هم رفته بودیم که کتاب تست بخریم! ـ و من با دیدن سه جلد کامل The Hunger Games، مامان رو مجبور کردم برام بخرتشون؛ به شرطی که نشینم یهو همه وقتم رو بذارم برای خوندنشون و صرفا تفریحم باشه. مامان حسابی اخلاقم دستش بود. بیست و چهار تومن پول کتابا رو دادیم و اومدیم بیرون. یه هفته بعد سه تا کتابی که کامل خونده و مرور شده بود رو زیر بالشم پیدا کرد و نمی‎دونست بخنده یا دعوام کنه.

بعد از کنکور و توی دانشگاه، خوندنم محدود شد به کتابا و داستانا و شعرایی که توی سیلابس درسام بود و حتی اونا رو هم نمی‎رسیدم بخونم و هنوز که هنوزه مجبور می‌شم برم سراغ خلاصه‎شون. تهِ اجبار همین می‎شه دیگه. البته ناراحت نیستم، یه چیزایی رو مجبور شدم بخونم که اگه به خودم بود، هیچ وقت سراغشون نمی‎رفتم و نمی‎فهمیدم چی‎ان.

تابستون پارسال نشستم و دوباره خودم رو مجبور کردم به کتاب خوندن، این بار فارسی. اکثر کتابای امبرخانی رو خوندم، بلندی‎های بادگیر رو خوندم به امید این که یه بار دیگه حسی که از خوندن جین ایر تو دبیرستان داشتم رو توش پیدا کنم، و یه سری نمایشنامه.

دوباره با شروع درس، کتاب خوندن از سرم افتاد، البته درس من کتاب خوندنه و صرفا اون بخشی از کتاب خوندن که باعث لذتم می‎شد رو از دست دادم. تهش این که دیشب، عنان از کف دادم و با این که یه کنفرانس پیشِ رو دارم و یه عالمه درسِ نخونده، رفتم تو سایت کتابخونه دانشکده که ببینم از آتش بدون دود چند سری داریم تو کتابخونه.

فقط یکی بود، و اولیش هم در دست امانت بود تا دهم اردبیهشت. یه تب دیگه تو گوگل کروم باز کردم، پی‎دی‎اف جلد اول رو دانلود کردم، تا همین الان یک نفس خوندمش تا تموم بشه و به روح نادر ابراهیمی سلام و صلوات فرستادم و به چند نفر معرفی کردم و فردا هم قراره برم جلد دومش رو امانت بگیرم که اونی که جلد اولش رو برده هم وقتی میاد سراغ جلد دوم، بفهمه که من وقتی فاز کتاب خوندن بر می‎دارم دیگه کسی جلودارم نیست.

  • Nova
  • جمعه ۶ ارديبهشت ۹۸

رفلکس روانی

 - ببین چی کار کردی آخه. ببین چی کار کردی...

 - کاری نکردم که.

 - همون، همون، کاری نکردی. همه چی رو ول کردی به امون خدا، بعدشم یادت رفت.

 - یادم رفت؟ چی رو؟

 - من رو!

 - من تو رو یادم رفته؟

 - اگه من رو یادت نرفته بود که هرچی می‎گفتن رو باور نمی‎کردی، می‎کردی؟ ببین وضعیتم رو! دو ماهه می‎خوام بهت بگم چی شده! ببین چی شد! سال نو شد، عید اومد و رفت و هنوز همونه که هست، دیگه حالم رو هم نپرسیدی ببینی زنده‎ام یا مرده. دیروز دم غروبی یادت افتادم، تا همین یه هفته پیش فکر می‎کردم اون موقع زیاد بهت غر می‎زدم از بی‎طاقتی و کم جونی و مریضیام. ولی حالا که فکر می‎کنم می‎بینم که واقعا داشتین می‎کشتین منو. تو و دوستات! یه ماه مریضی کشیدم، شب تو خواب هذیون می‎گفتم و بچه‎ها بیدارم می‎کردن و آب‎جوش نبات و آب‎لیمو عسل می‎ریختن به حلقم. ساعت دو و نیم نصف شب یه جوری با وحشت تکونم داده بودن و می‎گفتن می‎خوای آمبولانس خبر کنیم که خودمم ترسیده بودم؛ الان بعد از یه سال دوستم می‎گه یه جوری هذیون می‎گفتی و تکون می‎خوردی که تخت می‎لرزید. تشنج بوده شاید. به نظرت چی شد؟ یه توییت کردم و خدا رو شکر کردم که بیدارم کرده بودن. بعدش چی شد؟ فحشم داد. تو روم! که چرا واضح و علنی از اون تشکر نکرده بودم. ای خدا. اینا رم می‎دونستی؟ نمی‎دونستی دیگه. نمی‎پرسیدی. مشاور رایگان پیدا کرده بودی، به قول اون دکتری که تو سقوط هواپیمای یاسوج خدابیامرز شد و خدا بهش خیر بده، فقط بلد بودی روی من استفراغ روانی کنی، بلد بودی کوچیک‎ترین استرسی که بهت وارد می‎شد رو روی سر من خراب کنی و بری. دیگه برات مهم نبود من باید با اون مریضی و فشار روانی چی‎کار کنم. مریضی جسمی خوب شد، ولی یه ماه طول کشید. دوماه بعدش رو هر شب با حالت تهوع و بی‎اشتهایی سر و کله زدم. خوراکم شده بود نوشابه و دلستر، که شاید تندی گازش دلهره‎م رو بشوره و ببره. وسط این بلبشو، خواستگار هم پیدا شد. اونم کی! راستی اگه نمی‎دونی، دیروز بعد از تقریبا دو ترم بالاخره با بانی و باعثش رو به رو شدم باز. سلام کردم. انقدر از دستش فرار کرده بودم که وقتی گفتم سلام، با تعجب وایساد و چندثانیه زل زد بهم. نمی‎دونم چطور تونستم هیچی نگم از ضربه‎ای که خوردم، از فشاری که روم بود، ولی از همه بدتر، نمی‎دونم چطور تونستی برام بستنی بخری، بهم بگی «تو برای من جای اون رو پر کردی» و هیچ وقت دیگه ازم نپرسی حالم چطوره.

 - هان؟

  • Nova
  • يكشنبه ۱۸ فروردين ۹۸
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.