۲۰ مطلب با موضوع «دانشگاه» ثبت شده است

این قسمت: کارما و زلزله

یعنی اف بر من، که در روزهایی که شلوغ ترین روزهای ترم و سالَمه یاد وبلاگم می‎افتم :)

حالا نه این که به یادش نباشم ها. کاملا به یادشم،میرم وارد پنل می‎شم، وبلاگای بقیه رو می‎خونم، گاه‎گداری براشون کامنتی هم میذارم که نشانی از زنده بودنم در بلاگستان باشه. بعضی اوقات هم میام که پست بذارم،می‎بینم همش غرغره. پشیمون می‎شم از آلودن وبلاگم بدین مزخرفات!

حالا نه که الان خیلی خوشحال و شاد و خندان باشم و یا اتفاق خاصی افتاده باشه ها.نه. دلم حقیقتا برای وبلاگم تنگ شده‎بود و دیدم نمی‎تونم به امان خدا ولش کنم :دی

همون‎طور که نمیدونید،هفته پیش که زلزله اومد،من فردا بعدازظهرش متواری شدم به ولایت خودم. اگه دست خودم بود که پنج دقیقه بعد از زلزله،وسایلمو به همون گونه‎ای که اون شب پک کردم، برمیداشتم و می‎دویدم همچو آهو که برسم خونه‎مون :|

اون شب با بچه‎ها تا صبح بیدار موندیم. یعنی من نذاشتم بخوابن. به قدری از زلزله می‎ترسم که ممکنه در صورت وقوع زلزله،قبل از تموم شدنش قالب تهی کرده‎باشم ختی :|

اون شب با هدیه کف اتاق نشسته بودیم،من داشتم مثلا پای لپ تاپم درس میخوندم و هدیه هم طبق معمول پهن شده بود کف زمین و سرش تو گوشیش بود. مرجان و پاریس سرشون رو از پنجره اتاق بیرون برده بودن و داشتن خانومایی که از عروسی کوچه پشتی به سمت خونه هاشون راهی می‎شدن رو امر به معروف و نهی از منکر میکردن :دی (لازم به ذکره که بگم پنجره ها نرده داره و ما از توی کوچه اصلا پیدا نیستیم)

من دقیقه ای برخیزیدم تا یه کاری انجام بدم که یادم نمیاد چی بود، و وقتی داشتم به سمت هدیه و لپ تاپم برمیگشتم که برم سرکارم، یه لحظه حس کردم سرم گیج میره، و از اونجایی که این اتفاق زیاد برام میفته وقعی ننهادم و داشتم روی زمین فرود می‎اومدم که یهو هدیه سرشو آورد بالا: "بچه‎ها، زلزله‎ست؟ :|"

من در حال لندینگ(Landing)، جواب دادم:"نه باب..." و قبل از این که پاسخم کامل بشه،نگاهم افتاد به زمین و دیدم این من نیستم که سرم گیج میره،بلکه زمین داره تاب برمیداره :| هنوز کلام من منعقد نشده بود که جیغ معصومه و مرجان و پاریس ساختمون رو برداشت و در حالی که من هنوز سرمو بالا نیاورده بودم،اینا پا برهنه یا با دمپایی لنگه به لنگه، داشتن تو راه‎پله میدوییدن :دی

اولین ری اکشن من، این بود که دست هدیه‎ی در حال جیغ زدن و دویدن رو روی هوا بگیرم و نذارم دنبال سر اونا بدووه تو راه‎پله. زورکی نگهش داشتم و دوتایی تو چارچوب در وایسادیم چند لحظه (در اون موقع هنوز نمیدونستم این بحث وایسادن تو چارچوب منسوخ شده)، بعد که دیدیم اتفاق خاصی نیفتاده،دمپایی پوشیدیم و دویدیم تا حیاط. نکته جالب این که، هنوووووز هم راه‎پله پر از آدمای در حال جیغ زدن، از حموم بیرون پریدن، در به هم کوبیدن و ... بود :| خلاصه که ما وقتی به حیاط رسیدیم و اون ججم از آدم وحشت زده رو دیدم،تازه فهمیدم چقدر عمق فاجعه زیاد بوده و من چقدر گیج بودم که اولش نفهمیدم :دی

یعنی از همون ثانیه اول به همت ملت غیورمان،تمام خطای تلفن این‎قدر شلوغ شده‎بود که نمی‎تونستم به خاله یا عمه یا مامان و بابام زنگ بزنم تا یه ربع :| البته این که از شدت وحشت گوشیم رو هم تو اتاق جا گذاشته بودم بی‎تاثیر نبود :دی از اونجایی که نمیتونستم بدون گوشیم اونجا بمونم و مطمئن بودم الان خاله‎م اینا زنگ می‎زنن، به هدیه گفتم من برمی‎گردم بالا گوشیمو بیارم،اونم گفت باشه. و در همین اثنی، معصومه و پاریس و مرجان رو دیدیم که یکیشون دمپایی به پا نداشت و اون یکی هم دمپایی لنگه به لنگه پوشیده‎بود :)))))

خلاصه اونا هم دست به دامان من شدن که تو رو خدا برو بالا، دو سه تا پتو بیار، دمپایی هم برای ما بیار. دیگه از بس من اون شب جان بر کف نهادم و رفتم وسیله آوردم، یادم نمیاد با هدیه رفتم یا با یکی دیگه. یه بار کفشاشون رو آوردم، یه بار کلا دوتا کیف گنده رو پر از لوازم مورد نیاز مث دارو و لوازم بهداشتی و لباس گرم( از اونجایی که نمیدونستم لباساشون کدوم به کدومه، از لباسای خودم بار زدم بردم)، تا تمام مواد خوراکی ای که فکر می‎کردم در صورت حوادث احتمالی، به دردمون میخوره(شامل انجیر خشک، آب،قیسی،لواشک :|،بادوم، کراسان هایی که همون شب خریده بودیم،...) رو انبار کردم و بردم رو حیاط. وسط حیاط جا انداخته بودیم و نشسته بودیم، هر کدوم یه پتوی گنده هم انداخته بودن رو شونه‎هاشون، به جز من. چون من زیاد لباس برای خودم آورده بودم و روی هم پوشیده بودم و خوب بود اوضاعم. نکته تراژیک و دردناکش اونجا بود که من دقیقا یه مانتوی زرشکی بافتنی قدیمی، که مامانم دوهفته پیشش بنا داشت بده به زلزله زدگان کرمانشاه و من تصاحبش کرده بودم، تنم بود. و حالا خودم زلزله زده بودم :| اینه که میگن چوب خدا صدا نداره :| ( بابا به خدا دو سه تا لباس دیگه و پتو هم داشت میفرستاد، این رو قبلا ندیده بودم که تصاحبش کنم آخههههه[آیکون گریستن از عذاب وجدان])

 ما تا صبح خروس‎خوان چرت و پرت گفتیم. من وصیت کردم، قران خوندم، دو سه بار اشهد گفتم و یاد تمام کارهای اشتباه و نماز های نخونده و روزه های قضا شده افتادم و ترسیدم. غذا خوردیم، وقتی بقیه خوابیده بودن با هم غوغای ستارگان خوندیم.

"امشب در سر شوری دارم، امشب در دل نوری دارم، باز امشب در اوج آسمانم..."

هر کدومشون خواب میرفتن زورکی بیدارشون میکردم. تز من در این موارد اینه که، نخوابی نمیمیری. سرما بخوری فوقش یه هفته زجر مریضیش رو باید بکشی. ولی اگه الان این بیدار نگه داشتن تو باعث زنده موندنت بشه،من منتظر نمیمونم ببینم تو خوشت میاد یا نه. زورکی بیدار نگهت میدارم :)

خداوندگار شاهده که به زور و ضرب و مسخره بازی و چرت و پرت گفتن، همه تا چهار و نیم صب بیدار بودن. بعدش که دونه دونه داشتن خواب میرفتن، دوباره بهشون گوشزد کردم که این همسایه های ما سگ زیاد دارن. صدای حیوان شنیدید منتظر نمونید. همون جوری که بهتون یاد دادم سر و گردنتون رو بگیرید و خدا خدا کنید چیزی نباشه.

ساعت تقریبا پنج بود و من خودم هم تو خواب و بیداری و سرمایی که از سه لایه لباس بافتنیم و پتوی هدیه عبور کرده بود و حالا داشت منجمدم میکرد، داشتم از هوش میرفتم دیگه. یهو معصومه که نشسته بد جلوی من، گفت اِ، گربه ساختمون اون وریه داره میاد پیش ما. بعد در همان لحظه گربه شروع کرد به تولید نمودن صدایی که در مواقع "اهم اهم" ایجاد می‎کنه. مرجان برخیزید و گفت "این چه مرگشه دم صب چنین صدایی میده" و در آن واحد، یهو همه بیدار شدیم و به همدیگه خیره شدیم. مرجان آروم گفت "زلزله‎ست، نه؟"

من در اون لحظات معنوی، یه بار دیگه اشهد گفتم. و دستمون رو که گذاشتیم روی زمین،متوجه شدیم که بله. داریم خیلی نامحسوس می‎لرزیم. یعنی در سکوت مطلق، در حالی که داشتیم یخ میزدیم، تو صورت همدیگه نگاه میکردیم و دستها را بر زمین نهاده بودیم گویی با سوره حمد خوندن قراره زلزله هفت ریشتری نیاد. و خب پس لرزه هه تموم شد و بعدش فهمیدیم این فقط دو ریشتر بوده. فقط دو ریشتر!

من دیگه بیهوش گشته و تا هفت صب که یکی از بچه ها که زنده مونده بود، بیدارمون نکرد، از اطرافم هیچ اطلاعی نداشتم. فقط میدونستم یخ زدم. یعنی حقیقتا تا اعماق وجودم چیزی رو حس نمیکردم و نمیدونستم چه جوری زنده ام. در این حد دراماتیک.

خلاصه ما وسایل مون رو جمع کرده، زورکی با اون پتو های در هم پیچیده شده خودمون رو رسوندیم به نمازخونه که تو همکف بود، و در بین آدمهایی که از ترس زلزله به اونجا پناه آورده بودن و خوابیده بودن، جایی پیدا کردیم و همونجوری گلوله شده در پتو، افقی شدیم که بالاخره درست بخوابیم.

حول و حوش ساعت نه و نیم، ده صب بود که با صدای تلویزیون و حرف زدن بچه ها بالای سرم بیدار شدم. یه زنگ زدم به خانواده و گفتم که بالاخره به جای گرم و نرمی رسیده م :دی (از شب قبلش نخوابیده بودن بندگان خدا. بابام که هی اخبار جدید از زلزله میفرستاد) نتیجه صحبتام باهاشون این شد که بلیت گرفتم که همون بعدازظهر برگردم یزد. و قبلش هم برم خونه خاله م که امن تره. قرار بود هدیه رو هم ببرم، که خودش مقاومت کرد و نیومد. حتی قرار بود بیارمش یزد.

برای این که وسایلمو جمع کنم، با معصومه رفتم طبقه بالا، که اون وسایل چایی و صبحانه زلزله زده ها رو آماده کنه و بیاره نمارخونه، و منم وسایل خودمو جمع کنم. بعد از جمع کردن وسایلم، اتاق رو هم سردستی جمع و جور کردم که اگه احیانا یکی خواست بیاد در اتاق سکنی بگزینه، وحشت نکنه از این جوری که ما شب قبل کمدا رو ریختیم بیرون.

و وسایلم را جمع نموده، نصیحت های آخرم رو به بچه ها کردم و رفتم به سمت خانه خاله و بعدش هم راه آهن. و اون روز، روز وحشتناکی بود. فضای تهران مثل شهر مرده ها بود.

و خوشحال بودم داشتم از تهران میرفتم.

پ.ن: چقدر طول کشید تا بنویسم اینو! الان که بحث همه سیاسی و اغتشاشات و ایناست، من تازه رسیدم به زلزله :دی

پ.ن.2: اگه تهران بودم راهپیمایی نه دی رو میرفتم و در صف اول شعار "لبیک یا خامنه‎ای" سر می‎دادم. چون خسته شدم این قدر که هیچ کدوم از آدمای اطرافم مثل من فکر نمیکنن و به همه توهین میکنن و من همه این توهین ها رو تحمل میکنم و تحمل میکنم و هیچ نمیگم. حداقل تو وبلاگم که میتونم عقیده خودمو داشته باشم. [آیکون آخیش و نفس راحت]

  • Nova
  • پنجشنبه ۷ دی ۹۶

در گل مانده

جان من بیاید و یه راهکار بدید برای این که آدمای آویزون رو از سر خودم باز کنم.

دیگه عاجز شدم از دستشون!

یه غلطی کردم با یه آدمی مثلا دوست شدم که نه دلم محبت و دوستی‎شو میخواد،نه قهر کردن و توهین‎هاشو.

نه میشه به خوشی‎ش دل بست؛نه به ناخوشی‎ش.

بوک مارک و طلق روسری و پیکسل و خودکاری که بهم هدیه داده بود رو دیگه استفاده نمی‎کنم.دست و دلم نمیره.هدیه‎ای که انقد از هدیه‎دهنده ش ناراحت باشی،به درد لای جرز دیوار میخوره.

دیگه نه میخوام یک کلمه راجع به دوست‎پسرش بشنوم؛نه میخوام کنارش بشینم؛نه حتی باهاش حرف بزنم.

آدم باشید خب. بقیه رو از خودتون زده نکنید.

هی میخوام ناراحتش نکنم؛تو ذوقش نزنم؛نمیشه.آخرش هم باید یه دعوای حسابی راه بیفته.منم که اصلا انگار خدا این قابلیت دعوا کردن رو تو وجودم تیک نزده و یادش رفته.اگه بحث حق گرفتن باشه همه‎رو بیچاره می‎کنم؛ولی دعوا رو نمی‎تونم.

جالب این‎جاست که حتی با خودش فکر نمی‎کنه که وقتی سه هفته ست شنبه ها بهم زنگ میزنه که بریم بیرون و من هر هفته یه بهونه‎ای میارم؛یعنی نمیخوام باهاش برم بیرون. اصلا این رو هم نمی‎فهمه.

بابا تو به من زنگ می‎زنی استرس می‎گیرم،اعصابم بهم میریزه؛تو دلم دو تا فحش هم بهت میدم.دست از سرم بردار حالا دیگه.

*تو رو خدا یا اینو از زندگی من محو کنید،یا من رو برگردونید شهر خودم.

  • Nova
  • شنبه ۲۰ آبان ۹۶

در باب در جمع نگنجیدن

دوباره یکشنبه ست و من تو سلف نشستم :)

طبق روال هر هفته،امروز هم یادم رفته و ناهار رزرو نکردم.ولی یه ساندویچ نون و پنیر مامان پز دارم؛از هر ناهاری که سلف دانشگاه بده بهتره!

* هفته پیش با مسئول سلف دعوا کردم.ناهار نوع دو الویه بود،منم یه ساعت بود که تو صف منتظر بودم.همین که نوبت به من رسید؛فرمودن الویه تموم شده.الویه نباید تموم می‎شد.چون هنوز حداقل صد نفر الویه رزرو داشتن و این نشان از بی کفایتی مسئول سلف ما داشت.منم دیدم کسی پاسخگوی من نیست که حداقل این الویه ای که رفتن تازه بخرنش،کی می‎رسه یا اصلا کی مسئول تعداد غذاهای این سلفه،سینی‎مو کوبیدم رو پیشخوان و از سلف رفتم.

اما آیا فکر کرده بودید من ول کن پایمال شدن حقم هستم؟هرگز و به هیچ وجه.من رفتم مسئول اتوماسیون رو آوردم پایین و اون هم نامردی نکرد و به جای الویه ای که تموم شده بود؛برام دو سیخ جوجه کباب گرفت و قول داد هم خدمت مسئول سلف خواهران برسه،هم حواسش باشه این موضوع دیگه تکرار نشه.برای بقیه بچه هایی که تو صف بودن و هیچ کدوم به معطل شدن و بلاتکلیف بودن اعتراضی نکرده بودن هم،الویه خریدن.

من جوجه دوست ندارم،ولی خب دست اون بنده خدا درد نکنه.حداقل پیگیری کرد.من به همینم راضی ام.

* دوشنبه هفته پیش،تازه جلسه دوم کلاس زبان شناسی مون تشکیل شد.استاد پنجاه بار معذرت خواهی کرد و گفت بچه‎ش تو مدرسه غش کرده بوده و مجبور شده بره.خب استاد عزیز،هفته پیش اتفاق غیرمترقبه افتاد و نیومدی (از سلف بوی نارنگی میاد.کاش غذا رزرو کرده بودم :|)، دو هفته قبلش که من از زندگی شیرینم تو شهر خودمون زدم و هی سر کلاست حاضر شدم و نیومدی،چی؟ آیا من حق ندارم از دستت عصبانی باشم و حتی نبخشمت؟ تازه اسمم رو هم فایزه صدا می‎کنه. خوشم نمیاد از نقطه ضعفم استفاده می‎کنه.

همون استاد عزیز فرمودن که من هفته بعد(که همین هفته ست) کنفرانس بدم.استاد عزیز،درسته بلد نیستم یزدی حرف بزنم، درسته شما اصفهانی هستی ولی دلیل نمی‎شه اینجوری با من لج کنی که.من که کنفرانس دادنم خوبه.ولی من حتی برای درس مزخرف انقلاب هم جلسه اول داوطلب نشدم.من چه میدونم تو چه انتظاری از کنفرانس دادن من داری.از اون آدم های آرمان گرا هم هستم که اگه دعوام کنی می‎خوره تو ذوقم.

*خدا رو شکر امروز صبح که رسیدم راه آهن تهران،اسنپ گیرم اومد.ولی راننده ش یه پسر جوون بود و با توجه به اتفاقات اخیر،سکته کردم تا خوابگاه.البته چاره دیگه ای هم نداشتم.هشت صبح کلاس داشتم و مترو هم تا ساعت شش باز نمی‎شد.

*ما تو کلاسمون چند مدل آدم داریم.یه گروه میوت ها هستن.هیچی نمی‎گن.سر همه کلاسها میان و یه کلمه هم صداشون رو نمی‎شنوی؛مگر این که استاد چیزی ازشون بپرسه.

به گروه پرحرفا. راجع به همه چی نظر میدن.اگه نظری نداشته باشن هم از خودشون نظر می‎سازن.حتی اگه موضوع بحث کلاس،ارتباط فضایی ها با نوع گرایش جنسی آدما باشه.

یه گروه همه چیز دان ها.اینا اکثرشون از من بزرگترن.بعضیاشون حتی فارغ التحصیل رشته های دیگه دانشگاهی ان و ادعا می‎کنن همه چیز رو میدونن.یعنی اگه استاد خودش هم بخواد یه موضوعی رو بسط بده؛اینا می‎پرن وسط حرفش که:"استاد!ما اینا رو بلدیم!میشه جدید کار کنیم؟استاد!اینا تکراریه.استاد!ما همه منابع ادبیات رو خوندیم.استاد!ارتباط مکتب رمانتیسیسم با هیتلر چیه؟"

:|

من هیچ کدوم از اینا نیستم.من گاه گاهی حرف می‎زنم.من بیشتر وقتا درسام رو می‎خونم ولی نه همیشه.من خیلی از چیزای بدیهی رو نمی‎دونم.با این که کتاب زیاد خوندم ولی اطلاعاتم اون قدری که باید زیاد نیست.

نتیجه ش این که؟من در این جمع نمی‎گنجم.

*به نظرم اگه برم پیش مسئول سلف و ازش یه نارنگی بخوام،با توجه به سابقه درخشانم،دو تا نارنگی بده دستم و بگه شما فقط برو :دی

  • Nova
  • يكشنبه ۳۰ مهر ۹۶

و چگونه مردن

این پست رو امروز دم ظهر که تو سلف نشسته بودم نوشتم.

 

"هر کاری در عالم حکمتی دارد.خاصه مردن و چه جور مردن که آخر حکمت است."

صدای مرا از سلف خلوت دانشگاه میشنوید. سلف صرفا برای این خلوته که من یه ساعت خالی دارم و بقیه سرکلاسن.راستشو بخواین یکشنبه های هر هفته،تنها روزایی هستن که من واقعا حس میکنم دانشجو ام.

دارم به این نتیجه میرسم که در طی چند سال اخیر،از برون گرایی کم کم رسیدم به درون گرایی.هر چند حتی الان هم نمیشه گفت من یه درون گرام.ولی به هر حال،الان که تنها تو سلف نشستم،شیرکاکائو و کیکم رو خوردم،جزوه جلسه قبل کلاس داستان کوتاهم رو تایپ کردم و رمان در حال خوندنم رو هم گذاشتم کنار دستم که وقتی بقیه دارن ناهار میخورن،من اونو بخونم؛ خیلی حس بهتری نسبت به خودم دارم.

دیروز م. و زینب بهم زنگ زدن که بریم پیتزا بخوریم.نرفتم.نه چون کار داشتم(واقعا اون لحظه حسابی دستم بند بود.ولی دلیل اصلیم این نبود.) بلکه چون دلم نمیخواست هیچ گونه human interaction داشته باشم.یعنی اصلا وقتایی که م. بهم زنگ میزنه من استرس میگیرم که وای،حالا کجا میخوان برن.

چهارشنبه پیش رفتیم موزه سینما،باغ فردوس.با این که اون موقع واقعا به زور و صرفا به خاطر زینب همراهشون شدم،بهم خوش گذشت.ولی حتی زمانی که با م. تو کافه بودیم و اون داشت به پاتوق کردن کافه و آوردن آ. همراهش برای دفعه های بعد فکر میکرد؛من تو فکر دختری بودم که تنها و پشت به من نشسته بود و من حتی دسر انتخابیم رو هم از روی اون کپی کرده بودم. من داشتم فکر میکردم که چه جای خوبیه برای تنها نشستن،تنها اومدن،یه کتاب آوردن و خوندن و گهگداری هم کیک و بستنی خوردن. حتی به آوردن مامان و بابا و داداشم هم فکر کردم،اما یه لحظه هم از تصور این که یه بار دیگه با دوستام بیایم اونجا،لذت نبردم.

یکشنبه ها بهترین روزای هفته ان.غیر از آخر هفته هایی که میتونم برم خونه.

امروز سر کلاس انقلاب بحث راه افتاد.من گهگداری به حرفاشون گوش میدادم؛ولی داشتم برای خودم کتاب میخوندم.بیوتن.

دخترخاله عزیزم،که یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که بیشتر و بیشتر شبیهش بشم، آخر هفته برام یه سری کتابای امیرخانی رو آورد. دو تاش رو تابستون خونده بودم. منِ او و ارمیا. دخترخاله م ارمیا رو نخونده بود.هر وقت امتحان تخصصش رو داد،یکی براش میخرم.

داستان سیستان رو یک و نیم روزه خوندم.جمعه شب شروع کردم و دیشب تموم.مومن در هیچ چارچوبی نمیگنجد.

آخرین کتاب غیر درسی ای که خوندم،نامیرا بود.شباهنگ عزیز اینجا معرفیش کرد و منم همچو مرید،از مراد :) پیروی کردم و تو دهه اول محرم خوندمش.بهش نیاز داشتم.باید میخوندمش.تازه به هیات انصار ولایت هم معرفیش کردم،برای تبلیغات فرهنگی سال بعدشون.

یه روز هم کتابخونه دانشگاه رو زیر و رو کردم و یه کتاب دیگه از صادق کرمیار کشف کردم.درد.اسم کتابه.گویی راجع به جنگ تحمیلیه.فعلا تو طبقه کتابام تو اتاق داره خاک میخوره تا من کتابایی که از امیرخانی دارم رو تموم کنم.

بیوتن رو سر کلاس انقلاب شروع کردم و تا صفحه چهل و دو خوندمش.هر وقت اینترنتم دوباره وصل شد عکسشون رو میذارم. نشان کتابم هم به افتخار شباهنگ،جغده و من عاشقشم :دی

خیلی دلم میخواد بدونم کتابای امیرخانی به انگلیسی ترجمه شدن یا نه؟ اگه آره،من میخوام برای درس ترجمه م ازشون استفاده کنم.اگه نه،دلم میخواد یه روزی خودم بتونم همون طور ادبی ترجمه شون کنم...

اصلا من میخوام امیرخانی رو از نزدیک ببینم و باهاش بحث کنم.با میلاد دخانچی نیز هم.

 

دیگه میخوام جمع کنم و برم سر کلاس که خلوت تره.وقت ناهاره.من که امروز ناهار ندارم.چیزی که جالبه اینه که کل سلف پر و شلوغه و فقط میزی که من پشتش نشستم خالی خالی مونده.بقیه هم از من میترسن،یا شاید شناختنم.

آخر هفته دارم میرم خونه مون.دلم واقعا تنگ شده بود.گویی این که میگن دل به دل راه داره،پر بیراه نیست.چون هر چند من چیزی به مامان و بابا نگفتم که فکر نکنن لوس و ننر بار اومدم،پیشنهاد خودشون بود که آخر هفته که بر حسب اتفاق مامان جون هم سفره حضرت رقیه داره؛ منم برم خونه.

خونه.هیچی خونه نمیشه واقعا.من همون قدری که دوست دارم با دوستای نزدیکم،با هم اتاقیام، و به خصوص با خونواده م برم سفر، دقیقا به همون اندازه و حتی بیشتر بدم میاد با دوستای دانشگاهم برم بیرون. بزرگواری می‎گفت دوستای دانشگاه دوست نمی‎شن.راست می‎گفت.اون صمیمیتی که باید،کمتر بین هم دانشگاهی ها دیده می‎شه.ولی برعکس،بین خوابگاهیا زیاده :دی

 مثلا من با پنج نفر دیگه قراره امشب فیلم ببینیم.البته من قبلا فیلمه رو هزاران بار دیدم و دلیل نمیشه دلم نخواد دوباره ببینمش.

The Curious Case of Benjamin Button.

 

  • Nova
  • يكشنبه ۲۳ مهر ۹۶

از فضل پدر،ما را همه چیز حاصل

عصبانی ام،ناراحتم،هنوز نرفته هم انقدر دلتنگم که بیاین راجع بهش صحبت نکنیم.

چرا عصبانیم؟

نتایج کنکور اومده،پسر همکار مامانم با رتبه شصت و نه هزار ریاضی،با سهمیه پنج درصد جبهه رفتن باباش،متالورژی یزد قبول شده.

پسر عموم با سهمیه هیئت علمی باباش،از یه وضع اسف باری منتقل شده به مهندسی نرم افزار شریف.

دوستم،که دوساله جونشو گذاشته سر درسش،چون هیچ کدوم از این سهمیه ها رو نداره،رادیولوژی یزد.

کاش میدونستید سهمیه هیئت علمی چقدر دنیا به دنیا تغییر میده رشته یه نفرو،کاش به جای همه موضوعات سیاسی و چیزایی که میدونید به جایی نمیرسه به این اعتراض می کردید،شاید جایی که پارسال دوست من به خاطر هیئت علمیش گرفت واقعا مال من بود.شاید آرزوی من بود،شاید خوشبختی من بود.که سهمیه هیئت علمی یه آدم درس نخون بی استعداد رو جای من گذاشت.

از فضل پدر تو را چه حاصل؟

سهمیه دانشگاه که دارید،پدرتون هم که درآمد کافی و چه بسا ده برابر کافی داره،...

کاش میدونستید چقدر از این جبهه رفتن ها الکی ثبت شده،کاش میدونستید چقدر آدم نالایق براشون درصد جانبازی های بالا و عجیب رد شده(نمونه ش اون دختری که پارسال با سهمیه هفتاد درصد بابای تماما سالم(به گفته شخص خودش) و کارخونه دارش پزشکی یزد قبول شد و جای من و امثال منو گرفت)،کاش برای بچه هایی که پدر ندارن یا پدر موجی یا... شرایط درس خوندن رو فراهم می کردید نه این که به جای منی که تمام سالای مدرسه م بهترین شاگرد مدرسه از همه نظر بودم،بفرستیدش دانشگاه.

از فضل پدر تو را چه حاصل؟

با رتبه شصت و نه هزار ریاضی میرید سرکلاس متالورژی...با رتبه سی هزار تجربی سه رقمی به حساب میاین..

کاش میدونستید دوست من که مثل من راه چاره نداشت که یه رشته دیگه رو انقدر خوب بلد باشه و بهش علاقه داشته باشه و بره،یه سال پشت کنکور موند،چون خانواده ش توان کلاسای متعدد و مشاور آنچنانی و ... نداشتن از من و مامانم مشاوره گرفت،و چون یه عده احمق امسال جبهه رفتن زیر شش ماه بدون جانبازی رو هم سهمیه دار حساب کرده بودن،دیشب بهم گفت رادیولوژی یزد قبول شده.

رویاش رو،آینده ش رو،زندگیش رو از هم پاشیدید،باعث شدید من جلوی آدمای بی سروپا احساس خفت کنم،منی که بعد از دو ترم درس خوندن شما هنوز اطلاعاتم راجع به درساتون از شما بیشتره رو از رشته ای که صددرصد موفق بودم توش منع کردید،مسیر زندگی من و دوستم رو تغییر دادید.

این که من الان عاشق رشته م هستم و تو بهترین دانشگاه ممکن دارم درس میخونم باعث نمیشه حس شکست رو نداشته باشم.شما،تک تک شما سهمیه ای ها و قانون گذاران این سهمیه ها باعث و بانی ش هستید و خب من هیچ وقت و هرگز ازتون نمیگذرم و از همین تریبون واگذارتون می کنم به عدل خدا.

و میدونید؟شما هرگز نیروی خوبی برای به حرکت درآوردن اقتصاد این کشور نمیشید،شما هرگز جای اون کسی که حقش رو خوردید رو نمی گیرید.هر چند توی آزمون های استخدامی هم براتون جا باز کرده باشن.

روزی پدری پر از فضائل

رفت از بر خاندان جاهل

 

از مدرسه کودکش می آمد

برخورد به لاتی از رذائل

 

گفتش که پس از پدر تو باشی

بر مرتبه اش ز خلق نائل

 

بردش پس آنچه هست روشن

کردش ز جهان و خلق غافل

 

آمد پسرک به مادرش گفت

امروز منم مراد کامل

 

خندید به طفل و گفت مادر

باید که کنی ز بر رسائل

 

هم بعد بلوغ با نمازت

همواره بکوش در نوافل

 

هم آنچه پدر شناخت بشناس

حل کن تو جدید در مسائل

 

از کبر و غرور طفل گفتا

هستند به من که خلق قائل

 

آنروز گذشت و روزگاری

گشت آن پسرک بزرگ و عاقل

 

با نام پدر همیشه می رفت

در مجلس شاه و بزم و محفل

 

روزی ز قضای روزگاران

افتاد میان خلق مشکل

 

آمد به میان و حکم فرمود

بی منطق و مدرک و دلائل

 

در بهت فتاده بود خلقی

ناگاه زبان گشود فاعل

 

گفتا که مرا اگر شناسی

گفتم به میان آن جداول

 

گیرم پدر تو بوده فاضل

از فضل پدر تو را چه حاصل

  • Nova
  • شنبه ۲۵ شهریور ۹۶
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.