۵۳ مطلب با موضوع «روزمره» ثبت شده است

پروتکل‌های نه چندان بهداشتی

کنکورم رو به خیر و سلامتی دادم و هنوز علائمی از کرونا ندارم خدا رو شکر! برای شما عزیزان هم آرزوی خیر و سلامتی و عاقبت به خیری و «الهی پیر شی ننه» دارم :دی

امشب اعلام کردن که کنکور سراسری عقب افتاده. من که تجربه‌ش کردم؛ با اقتدار می‌گم دستشون درد نکنه. وجدانا کسی درست رعایت نمی‌کنه!

یک هفته‌ای که به کنکور مونده بود؛ کلی دل دل کردم. هی فکر کردم «تو که درست درس نخوندی؛ امید خاصی به قبولیت نمی‌ره. حالا به فرض هم که قبول شدی، جرات می‌کنی توی پاییز بلند شی بری یه شهر دیگه و احتمالا دوباره خوابگاهی بشی؟». چندبار به خانواده اعلام کردم که من نمی‌رم! مرگ بر استبداد خانواده و اصلا من از اول زندگیم تا الان تمام دغدغه‌م درس خوندن بوده و بالله والله نمی‌میرم اگه یه سال گیر درس خوندن نباشم و ببینم با خودم چند چندم!

ولی آخرش راضی شدم که برم. قرار شد صبح با بابا بریم دم حوزه، و اگه دیدیم رعایت نمی‌شه یا خیلی درهم برهم و شلوغه بیخیال همه چی بشیم و برگردیم. شب قبلش، با یه طلق و تل، شیلد دست‎ساز درست کردیم. (بله، تل رو روی روسری زده بودم و از صد کیلومتری هم پیدا بود که تله :دی) وسایل رو هم آماده کردم و کنارش یه اسپری کوچیک الکل هم گذاشتم برای احتیاط.

صبح که رفتم سر جلسه، انصافا تا دم در همه چی خوب بود. ولی فقط تا دم در! از پشت بلندگو هی اعلام می‌کردن که تجمع نکنید، روی دایره‌ها راه برید(روی زمین دایره کشیده بودن که با صف و با فاصله وارد سالن بشیم، اینم کسی رعایت نمی‌کرد جز این جانب!)، ماسکتون رو پایین نیارید. منم خوشحال و خندان وارد سالن شدم، خوراکی هم محض احتیاط نگرفتم و شاد و خرم نشستم روی صندلیم.

صندلی من چقدر با نفر بغلی فاصله داشت؟ زورکی یه متر! هیچ فرقی با بقیه آزمونایی که در طول عمرم داده بودم نداشت. یه ذره نزدیک‌تر بودیم، قشنگ می‌تونستم از روی دست نفر بغلیم تقلب هم بکنم! با این وجود، سعی کردم حیا و نجابت به خرج بدم و هیچی نگم.

همین طور که من پیس پیس اسپری الکل می‌زدم به میزم، یهو دیدم نفر بغلیم داره سرفه می‌کنه :| خدا رو شکر ماسکش روی صورتش بود، ولی خب :|

باز نجابت به خرج دادم و به خودم گفتم خب سالن سرده، (یادم رفت بگم که سالن منجمد بود. منجمد! توی گرمای یزد! با چی خنک می‌شد؟ آفرین، با شونصدتا کولر گازی :|) شاید گلوش خشک شده داره سرفه می‌کنه. ماسک هم که داره. ولش کن.

همین که به پشتی صندلی تکیه دادم، باز سرفه کرد! هیچی نگفتم. توی دلم گفتم اگه این سرفه‌هاش یه ذره دیگه ادامه پیدا کرد، پا می‌شم به مسئول حوزه می‌گم. و بله! سرفه‌ی بعدی :دی

دیگه صبر نکردم. با خودم گفتم درسته که به احتمال خیلی زیاد مریض نیست، ولی من اصلا دلم نمی‌خواد از این کنکور برای مامان بابام کرونا سوغاتی ببرم! گور پدر این که آدم بدی به نظر می‌رسم. 

رفتم مسئول حوزه رو پیدا کردم، بهش فاصله صندلی‌ها رو نشون دادم و گفتم «این به نظرتون یک و نیم متر تا دو متره؟!» که در جوابم آقای مسئول فرمودن «به ما گفتن یه متر و بیست سانت!». حالا این که این فاصله یک متر هم نمی‌شد احتمالا از کور بودن من نشات می‌گرفت :دی 

دیدم اینجوری کاری پیش نمی‌ره. بهش گفتم «الان این خانم بغلی من سرفه می‌کنه؛ شما مسئولیتش رو قبول می‌کنی؟» که یهو قیافه آقای مسئول سفید شد :))))) با عجله پرسید:«کی؟! کی سرفه می‌کنه؟» و من ادامه دادم که «اصلا مهم نیست کی سرفه می‌کنه، ماسک داره؛ شما برای چی صندلیا رو انقدر نزدیک هم چیدی؟! منو جا به جا کن!» ولی دیگه اون بنده خدا گوشش نمی‌شنید :دی

هرچی بهش گفتم اون دختره رو جا به جا نکن به گوشش نرفت که نرفت. واقعا دلم نمی‌خواست اذیتش کنم. کل کنکورم رو عذاب وجدان داشتم که چرا این دختره رو از جاش بلند کردن فرستادنش ته سالن (که البته سه چهار نفر عقب‌تر بود در کل). بالاخره اون دختره هم کنکوری بود، حسابی هم معلوم بود از این که جاش رو عوض کردن عصبانی شده چون رو به آقاهه هی دستاش رو تکون می‌داد و می‌گفت من وقتی استرس دارم سرفه می‌کنم!

ولی سعی کردم خودم رو با این فکر آروم کنم که «خب اگه می‌دونست موقع استرس سرفه می‌کنه، می‌تونست یه ذره جلوش رو بگیره که انقدر استرس به جون من و چهار تا آدم دیگه نندازه! یا چه می‌دونم، یه قلوپ آب بخوره! یا حداقل به هوای این که ماسک زده انقدر راحت تو افق سرفه نکنه :|». دیگه کاری بود که کرده بودم و خیلی هم مطمئن نبودم منطقی بودم یا صرفا ترسو.

این از این.

مراقبای امتحان، برعکس امتحانای دیگه تا حد امکان از جاشون تکون نمی‎خوردن :دی اون مراقبی که باید کارت ملی رو با چهره ما تطبیق می‌داد هم ماسک داشت و هم شیلد. عکس کارت ملی من عینک نداره. ولی من سر این امتحان عینک داشتم، ماسک داشتم، شیلد هم همین طور :|

و مراقب عزیز همین جوری نگام کرد و رفت :)))))))

به نظرم این باگ بزرگیه واقعا :دی یا مراقب بدبخت باید همه رو مجبور کنه ماسک رو دربیارن که بتونه تطبیق بده که خب ریسک مریض شدن هر دوطرف رو خیییییلی بالا می‌بره؛ یا باید همین جوری سعی کنه تشخیص بده که خب، با این اوضاع عمه منم می‌رفت به جام امتحان بده کسی نمی‌فهمید :دی

چرا اینو می‌گم؟ چون حتی اثر انگشت هم از ما نگرفتن! درحالی که قرار بود ما اثر انگشت بزنیم و بعد حوزه بهمون پد الکلی بده که دستامون رو پاک کنیم.

حالا همه این شرایط رو بذارین کنار این که آزمون سراسری خیلی طولانی‌تره، استرسش برای خانواده و دانش‌آموز چندین برابره، خیلی از خانواده‌ها بیرون سالن می‌مونن و دست به دعا و ثنا برمی‌دارن، چون آزمون طولانی‌تره بچه‌ها بیشتر سراغ سرویس بهداشتی می‌رن، به همین علت بیشتر هم خوراکی لازم دارن و می‌خورن؛ درنتیجه ماسکشون رو تو یه بازه زمانی پایین میارن و مجبورن از خیر آلوده بودن دستی که به ماسک و میز خورده بگذرن چون وقت ندارن هی دستشون رو ضدعفونی کنن، و ... 

تنها چیزی که من می‌دونم اینه که ظاهرا تو این مملکت جون آدمیزاد کلا بی‌ارزشه. کسی قرار نیست خیرش به ما برسه، خودمون باید به داد خودمون برسیم. و واقعا «وارد دانشگاه شدن» ارزش مریض شدن رو نداره، ارزش از دست دادن عزیزان رو نداره، ارزش مردن رو نداره! اینه که من از همون اول یکی از موافقای سفت و سخت تعویق و حتی لغو کل کنکورهای امسال بودم.

یکی نیست بگه به فرض که کنکور برگزار بشه و شما هم پذیرش کنید، وقتی خودتون دارید اعتراف می‌کنید که نمی‌دونید اوضاع توی پاییز و زمستون چقدر قراره بد بشه، با دانشجوها می‌خواید چی‌ کار کنید؟ رشته‌ی من رو می‌شه مجازی درس داد؛ با این همه دانشجویی که نیاز به آزمایشگاه و کار گروهی و امکانات دارن می‌خواید چه کنید؟

اینم از غرهای امروز من. ولی اگه خواستید برید سر جلسه، یا کسی رو می‌شناسید که می‌خواد بره سر جلسه‌ی کنکور؛ اینا پیشنهادای منه:

- یه اسپری کوچیک الکل/مایع ضدعفونی به درد همه چیز می‌خوره. دستتون، میز، خوراکی، بطری آب. همه چی!

- مانتو/لباسی بپوشید که جیب خوب و بزرگ داشته باشه. اینجوری مجبور نمی‌شید وسایلتون رو روی زمین بذارید.

- خوراکی‌ و بطری آ‌ب‌تون رو ترجیحا با خودتون بیارید؛ و سعی کنید خوراکی‌تون چیزی باشه که برای خوردنش لازم نباشه بهش دست بزنید. من یه ویفر شکلاتی کوچیک داشتم که می‌شد بدون کامل درآوردن از بسته خوردش! حتی اگه چیزی مثل خرما می‌برید، ترجیحا سعی کنید دست بهش نزنید.

- دستکش لازم نیست واقعا. صرفا یه حس ایمنی کاذب ایجاد می‌کنه که شما راحت به همه چیز دست بزنید؛ نیاز خاصی بهش نیست. بیخود خودتون رو با دستکش دست کردن اذیت نکنید.

- دستمال کاغذی تمیز همراهتون باشه. برای مواقعی که دستتون تمیز نیست و (مثلا) چشمتون می‌خاره؛ خیلی چیز خوبیه :))))

- سعی کنید از آدما فاصله بگیرید؛ تا جایی که می‌شه کمتر صحبت کنید و سرتون به کار خودتون باشه. این جوری اعصابتون هم راحت‌تره.

- اگه می‌بینید جاتون خوب نیست، سردتونه، گرمتونه، جلوی کولرید یا هرچی؛ بدون رودرواسی به مسئول حوزه بگید. حق به جانب هم بگید! :دی معمولا مسئولای حوزه حوصله ندارن، زودتر به کار هرکی بیشتر غر می‌زنه می‌رسن که کمتر براشون دردسر درست بشه. متاسفانه.

- یه ماسک تمیز اضافه هم ایده بدی نیست. من ازش استفاده نکردم، ولی اگه دیدید دارید داخل ماسک عرق می‌کنید و اذیت می‌شید می‌تونید راحت ماسکتون رو عوض کنید و ماسک کثیف رو بذارید داخل کیسه پلاستیک.

- اگه از سرویس بهداشتی استفاده می‌کنید، هم دستتون رو خوب بشورید، هم اسپری کنید که خیالتون راحت باشه.

- توصیه آخرم اینه که خیلی بهش فکر نکنید. حواستون به اطراف و خودتون باشه و تلاشتون رو بکنید که همه چی رو درست رعایت کنید؛ ولی اجازه ندید ترس از مریض شدن کل ذهنتون رو پر کنه. توکل کنید و به خدا و ایشالا که خوب و در سلامت کامل امتحان می‌دید!

خدا خودش کنکوری‌ها رو حفظ کنه! :دی

  • Nova
  • سه شنبه ۲۱ مرداد ۹۹

محیط سمی، سلام

از اونجایی که خیلی وقته به خاطر این کنکور کوفتی که هی عقب می‌افتاد اینجا چیزی ننوشتم؛ مقادیری از غرهایی که امروز به جون دوستام زدم رو می‌نویسم. چون خسته‌ام. کاری نمی‌کنم و درسی نمی‌خونم و خسته‌ام. شاید بیشتر نوشتم از هفته بعد که یه کم سرم خلوت‌تر شد. شاید.

امروز اومدم به دانشگاه زنگ بزنم و بار اول که گوشی رو برداشتن و تق! قطع کردن، به این نتیجه رسیدم که واقعا اصلا دلم برای محیط دانشگاه تنگ نشده و به جز چارتا استاد خوب و دوستام، حتی دلم برای کسی هم تنگ نشده.

جالبه که با این که از دبیرستانم هم متنفر بودم، دلم برای مراسما و اکثریت بچه‌ها و خود «محیط» تنگ می‌شد و به خاطر همین هنوزم دلم می‌خواد چند وقت یه بار برم دیدنشون. ولی به جز محیط خوابگاه، دلم برای چیز دیگه‌ای از اون فضا تنگ نشده. سلفی که باید مثل گلادیاتورا برای جات می‌جنگیدی؟ اصلا. کلاسایی که پروژکتوراش یه درمیون وسط کار خاموش می‌شد؟ نچ. سالنای همایشی که باید بیست بار می‌رفتی و می‌اومدی و به پنجاه نفر توضیح می‌دادی که امروز مراسم داری، آخرش هم یا پروژکتورش‌ قاطی کرده بود، یا میکروفوناش؟ خیر. آسانسوری که باید خیلی مارمولک‌وار ازش استفاده می‌کردی و هر طبقه انگار نگهبان داشت که خدای نکرده دانشجو اون تو نباشه؟ نه مرسی. پنج طبقه پله که بریم تا دم دفتر گروه و ببینیم هنوز لیست کلاسا رو نزدن و هیشکی هم نیست؟ برو بابا. انتشارات یک وجبی‌ای که دم در دانشکده بود و همیشه توش غلغله آدمایی که تا پشت درش صف بسته بودن؟ ترجیح می‌دادم دو هزار تومن پول بیشتر به فنی سرکوچه خوابگاه بدم و انقدر علاف نباشم. بوفه‌ای که یک سوم وقت آدم توی صفش تلف می‌شد و آخرش هم باید لیوان قهوه‌ت رو یا داغ داغ می‌خوردی و می‌سوختی، یا باید بیخیال بوی قهوه می‌شدی و همون‌جوری می‌بردیش تو کلاس با خودت؟ نه خودمون قهوه رو می‌خریم و آب هم از کتابخونه کش می‌ریم.

محیط یه جوری بود انگار عمدا طوری طراحی شده که دانشجو رو طی روز هی بچزونه، ذره ذره اعصابش رو به هم بریزه و کلا از زندگی سیرش کنه. هیچیش «راحت» نبود. فرسایشی بود، روح آدم رو خراش می‌داد قشنگ. به خاطر همین هم بود خیلیا حاضر بودن همون نیم ساعت وسط کلاسا رو هم برن پارک. حداقل می‌تونستن دور هم بشینن یه سیگار بکشن. البته بماند که برای من اون محیط از همه جا مزخرف‌تر بود، اینه که ترجیح می‌دادم تنهایی تو سلف/نمازخونه بمونم و چایی بخورم. اه. اصلا دلم تنگ نشده.

  • Nova
  • سه شنبه ۱۴ مرداد ۹۹

بنده خودم تختم رو که مرتب می کنم حس می کنم کوه کندم

حالا که همه اومدن از کارای قرنطینه‌ایشون گفتن؛ منم بازی :دی

با این که من خیر سرم امسال کنکوری‌ام و باید در حال خفه کردن خودم با کتابام باشم، عملا به خاطر اختلال اضطرابی که دارم فلج می‌شم و هیچ کاری از دستم برنمیاد. در نتیجه فقط از میزم عکس‌های فاخر به اشتراک می‌ذارم که مثلا انگیزه بگیرم برای درس خوندن؛ تهش هم بلند می‌شم می‌رم پی علافی خودم :دی

نمونه عکس‌های فاخر:

تعداد لیوان‌های توی عکس رو داشته باشید فقط :دی جفتشون هم هدیه‌ی دوستامن. اون لیوان جغدی رو که سال دوم خوابگاه مرجان برام خرید چون لیوانم رو شکسته بود؛ این لیوان تن‌تن رو هم همین ترم آخری که خوابگاه بودم؛ یه شب که به شدت حالم بد بود و بچه‌ها آورده بودنم میدون انقلاب، هدیه برام خرید که ازش یادگاری داشته باشم.

نمونه بعدی عکس فاخر:

از سری عکس‌های «ما هر روز صبح برشتوک می‌خوریم(تازه حتی انقدر هم باکلاس نیستم که بگم کورن‌فلکس)»،«من فقط کتاب‌های فاخر می‌خونم»، و قص الی هذا. تازه نمی‌دونم چقدر در جریانید، ولی حتی روتختیم هم از این ملافه‌هاییه که سالیان سال به همه‌ی حاجی‌های راهی عربستان می‌دادن :دی

خب دیگه بسه :)))

آهنگ‌های خوبی که این مدت گوش دادم:

باورتون نمی‌شه که چقدر شرمنده‌ام که اون قدر از موسیقی فارسی حالیم نمی‎شه که چیزی به جز اونایی که همه می‌شناسن پیشنهاد بدم. البته از موسیقی جاهای دیگه هم چیز خاصی سرم نمی‌شه، ولی خب اونا رو بیشتر دوست دارم :دی

به هر روی، اینا پیشناهاد‌ای منه، اگه دوست دارین آهنگ‌هایی غیر از پاپ بشنوید.

Bill Withers - Ain't No Sunshine

First Aid Kit - Wolf

Florence + The Machine - Cosmic Love

Blackmore's Night - Under a Violet Moon

Alexandre Desplat - It's Romance (این آهنگ بی‌کلامه، و یکی از موسیقی متن‌های فیلم زنان کوچکه. من همه آهنگاش رو پیشنهاد می‌کنم :دی)

Barbara - Ma Plus Belle Histoire d'Amour

فیلم‌های خوبی که این مدت دیدم:

زنان کوچک، به کارگردانی گرتا گرویگ

اگه به اندازه من این کتاب رو دوست دارید و دلتون می‌خواد از یه زاویه دیگه داستان خواهران مارچ رو ببینید؛ یا کلا از این بابت که فیلم رو یک زن کارگردانی کرده و موضوع اصلی فیلم هم زندگی این زن‌هاست و تمام داستان حول محور ازدواج و عشق و عاشقی نمی‌گذره ذوق‌زده‌اید، شیفته هنرمندی بازیگرای نقش اصلیش هستید، یا اصلا صرفا از Period Drama و فیلم‌های این مدلی خوشتون میاد، حتما زنان کوچک رو ببینید، حالتون رو خوب می‌کنه. 

جوجو خرگوشه، به کارگردانی تایکا وایتیتی

بانمکه، دوست داشتنیه، راجع به یه بچه کوچیک توی دنیای جدی آلمان در زمان جنگ جهانی دومه و شما همه ماجرا رو از دید بانمک این کوچولو می‌بینید، با این که خیلی بیشتر از اون می‌فهمید که چه اتفاقی داره می‌افته.

بقیه فیلمایی که دیدم، یا قدیمی‌تر بوده؛ یا انقدر ارزش دیدن نداشته که بیام معرفیشون کنم، یا خیلی خاص مرتبط به ادبیات انگلیسی بوده که برای بقیه اون قدرها هم دوست داشتنی نیست.(در عین حال، اون یکی فیلم قبلی گرتا گرویگ، Lady Bird رو هم پیشنهاد می‌کنم اگه دوست دارین ببینین.)

دسرها و غذاهای خوبی که این مدت پختم:

شپردز پای(Shepherd's Pie)

هم می‌تونید گوگل کنید، هم از اینستاگرام یه دستور خوب پیدا کنید. برخلاف اسم عجیبش فوق‌العاده راحته و خوشمزه، تازه به جای فر توی این تابه‌های دو در هم می‌شه درستش کرد. تازه برای درست کردن موادش می‌تونید کلی خلاقیت به خرج بدید و حتی اگه خواستید، می‌تونید بدون گوشت درستش کنید و کلا ترکیبی نو در بندازید :دی

کوکی لیمویی ترک‌دار شف طیبه

من اینو به همه دوستام پیشنهاد کردم درست کنن، و دوتاشون که تا حالا درست کردن خیلی راضی بودن ^_^ به نسبت انواع شیرینی‌هایی که می‌شه درست کرد، کم‌خرج‌تره (که یکی از مهم‌ترین معیارای منه، از بس همه چی گرونه و دلم نمیاد چیز جدیدی رو امتحان کنم که ممکنه خراب بشه و خوردنش هم بهم نچسبه) و در عین حال خیلی خوش‌عطره! به جای لیمو، از پرتقال و نارنگی و انواع مرکبات هم می‌شه استفاده کرد. پیشنهادم اینه که در زمینه ریختن آرد، کم کم آردتون رو بریزید چون ممکنه مقدارش یه ذره کم و زیاد باشه (وی در خانه پیمانه ندارد و کلا این چیزها سرش نمی‌شود). و علاوه بر اون، اگه شکر روش رو دوست ندارید، نزنید! من از شکر اضافه روی شیرینی و کوکی خوشم نمیاد :دی

تزئین کیک

این دیگه یکی از ساده‌ترین چیزهای ممکنه، همه‌تون هم می‌دونید، من نمی‌دونستم :دی به جای خامه زدن روی کیک، می‌شه پنیر خامه‌ای رو با کره و پودر قند/شکر توی همزن بزنیم تا سبک بشه؛ و بعدش با اون ماسوره خوشگلا روی کیک بزنیمش. (پیس پیس: ماسوره هم اگه ندارید، می‌شه چندتایی از مدل‌هاش رو همینجوری تو خونه درست کرد. یه گوگل بکنید و اگه پیدا نکردید بهم بگید). مقدار دقیق مواد و اینا رو هم، با سرچ کردن cheese frosting می‌تونید پیدا کنید، ولی به طور مثال، یکی‌شون اینه:

1/2 فنجان کره (113 گرم)

1 فنجان پنیر خامه‌ای (226 گرم)

4 فنجان پودر شکر/قند

و برای بوی خوب، می‌تونید یه کم وانیل، نسکافه، یا پودر کاکائو بریزید توش. من نسکافه رو امتحان کردم و خیلی خوب بود! (پیس پیس: من بدون دستور این کارو کردم، یه قاشق چایخوری دستم بود، هی می‌چشیدم ببینم طعمش همونی شده که من دوست دارم یا نه :دی)

نتیجه دفعه اولی که این رو درست کردم و ماسوره زدن رو هم امتحان کردم، اینه:

واقعا عکس خوبی نیست :))) ولی خب به بزرگی خودتون ببخشید، تازه ماسوره زدن هم بلد نیستم :دی شمع بهتر هم تو خونه نداشتیم :/

کتاب هم معرفی نمی‌کنم، چون خودم نمی‌‌رسم چیز جدیدی به جز کتابای کنکورم بخونم و خب خودتون ماشالا هزار ماشالا کتابای خوب رو می‌شناسین :)) فقط اوصیکم به این که دنبال دوره‌های آموزشی و کورس‌های آنلاینی که تازگی رایگان شده‌ن بگردید که حیف نشه، اگه می‌خواید زبان انگلیسی‌تون رو تقویت کنید حتما یه سر به اینجا بزنید چون خیلی کمکتون می‌کنه، حتما تو خونه یه کم ورزش کنید(یه عالمه اپلیکیشن خوب می‌تونید برای گوشی پیدا کنید) چون حالتون رو خیلی خیلی بهتر می‌کنه، به ظاهر و باطن خودتون برسید، اگه هیچ کاری هم نمی‌کنید و حالتون گرفته است به خدا مهم نیست، حق دارید. مسابقه‌ی «کی از همه خفن‌تره» که نذاشتیم :)) به شدت به فکر سلامت روانتون باشید.

  • Nova
  • جمعه ۲۲ فروردين ۹۹

سفرنامه کیش، یا چطور در سه روز سوار دو هواپیما و دو قطار شدم (2)

خب، من که دوباره به قول معلم کلاس چهارم دبستانم، «نیست در جهان» شده بودم :) یکی از دلایلش هم شدت اتفاقاتیه که توی این مدت بعد از سفر برام افتاد و بهم مهلت نداد حتی حال دوستام رو بپرسم؛ که اگه الان بخوام اونا رو تعریف کنم حداقل ده‌تا پست می‌شن :دی

برگردیم سر داستان سفر پرماجرای کیش.

ما مونده بودیم و بلیت پرواز به کیشی که راه برگشتی براش نبود!

نگم از بابا و مامان که چقدر حرص خوردن و چقدر مامان برای من روضه خوند که «اصلا قسمت نیست ما بریم و من که بی بچه‌هام بهم خوش نمی‌گذره و اصلا نمی‌دونم ما از این سفر زنده برمی‌گردیم یا نه»! بعد از کلی تماس با این تعاونی و اون تعاونی، بالاخره برای بیست و دو بهمن ساعت شش بعدازظهر، چهارتا بلیت از بندرعباس به مقصد قم! خریدیم که سر راه، ولایت خودمون پیاده‌شون کنه. بماند که کلی پول اضافه سر این مسیر طولانی‌تر دادیم، چون تعاونی گفته بود برای سود بیشتر، اصلا مسیر ما رو که کوتاه‌تر بود رو باز نمی‌کنن و اگه می‌خوایم، همون بلیت قم رو بگیریم تا تموم نشده :|

و به این صورت، بالاخره ایل و تبار من مسافر کیش شدن.

مامان و بابا جمعه ظهر بلیت هواپیما داشتن، و خب از کله صبح ماها داشتیم تو سر و کله همدیگه می‌زدیم و وسیله جمع می‌کردیم و خونه مرتب می‌کردیم؛ و نکته جالب این جاست که با وجود این که من کسی بودم که از هواپیما و مسافرت و اینا می‌ترسیدم و استرس مصاحبه هم مزید بر علت شده بود؛ چپ و راست داشتم به مامان بابام دلداری می‌دادم که کمتر استرس پرواز و ول کردن منو داشته باشن!

شوهرخاله‌م ظهر دخترخاله و پسرش رو برداشت و اومد دنبالشون که برن فرودگاه. من هم از زیر آبنه قرآن ردشون کردم، با خاله‌م پشت تلفن کلی چونه زدم که تو خونه مشکلی ندارم و لازم نیست برم اونجا بمونم و شاید دوستم بیاد - که همون جمعه صبح بهم پیام داده بود نمی‌تونه بیاد چون مامان باباش نمی‌ذارن، و من به یکی دیگه از دوستام پیام دادم که جوابم رو نداد - و اصلا من سه سال و نیم تنها زیست کردم و قرار نیست با یه شب تو خونه موندن بمیرم!

و همین که اونا سوار هواپیما شدن من زدم زیر گریه، به چند علت:

یک، تنها مونده بودم و یه دوستم نمی‌تونست بیاد و اون یکی هم جوابم رو نداده بود!

دو، شش ماه بود که برای کیش برنامه‌ریزی کرده بودیم و من هم می‌خواستم همراه مامان بابام برم مسافرت! و احساس بدی داشتم که دخترخاله و پسرش جای من رفته‌ن، اون جا جای من بود!

سه، توی دانشگاه بهشتی که تا حالا پام رو اونجا نذاشته بودم مصاحبه داشتم و هیچی بارم نبود و تو این چندروز از شدت استرس همه چی نتونسته بودم حتی جدی بهش فکر کنم!

چهار، یک حس بدی همه وجودم رو گرفته بود (چون هرکدوممون توی این چندروز توی یه جهتی تو ایران داشتیم می‌چرخیدیم) و به طور وحشتناکی نگران سالم نشستن هواپیمای مامان بابام بودم و فقط هواپیمای اوکراین تو ذهنم بود و هر لحظه نگران بودم یه اتفاق بدی بیفته.

پنج، فکر می‌کنم دیگه باید کفایت کنه دلایلم، ولی آخریش هم این بود که از موقعی که خاله‌ها، دخترخاله‌ها و مامان بزرگم فهمیده بودن من چرا نمی‌تونم برم؛ روزی بیست بار زنگ می‌زدن و به زمین و زمان و دانشگاه فحش می‌دادن و فکر می‌کردن این کارشون همدردی با منه؛ در حالی که بیشتر حرصم می‌دادن.

خلاصه این که، من همین که مامان بابام سوار هواپیما شدن، لش کردم روی گوشی و تا خود فرودگاه کیش مسیرشون رو دنبال کردم؛ در حدی که همین که هواپیماشون با زمین مماس شد من زنگ زدم به بابام و گفتم رسیدن به خیر :دی

من موندم و یه خونه گنده خالی. تا آخر شب کلی کار کردم. جارو کردم، گردگیری کردم، پیراشکی برای شام و نهار فردام پختم، چندین و چند قسمت از ومپایر دایریز رو از فولدرای خاک خورده هاردم درآوردم و روی تلویزیون پخش کردم، باز گریه کردم چون خاله‌م زنگ زده بود و در نهایت محبت اصرار داشت برم خونه‌شون و باز تکرار می‌کرد که از تهران برم کیش چون جایی که رفتن ویلای خیلی قشنگیه و چقدر حیف که من نیستم، مامان بزرگم رو راضی کردم که به خدا من نمی‌میرم تو خونه، دوباره به مامان بزرگ و خاله‌م توضیح دادم که به خدا اگه شب مشکلی پیدا کردم بهتون زنگ می‌زنم و اصلا صبح زود باید پاشم لباسا رو بکنم تو لباسشویی که پهنشون کنم و تا ظهر که مسافرم، خشک بشن. تهش هم این شد که از بس من رو ترسونده بودن، محض احتیاط، قبل از خوابیدن و بعد از این که در رو قفل کردم، یه میز تاشوی سنگین هم بهش تکیه دادم که اگه احیانا در باز شد، بیفته زمین و من بیدار شم :)))))

فکر می‌کنید صبح با چی بیدار شدم؟ بله، با زنگ تلفن مامان‌بزرگم، ساعت پنج صبح :|||

«مامانی، بهت زنگ زدم بیدار شده باشی که نماز بخونی، تازه گفتی می‌خوای لباس هم بکنی تو لباسشویی».

به خدا منظورم پنج صبح نبود، ولی خب دیگه خوابم پریده بود و بلند شدم به کارام برسم :دی

دیگه اون روز یه مقدار حالم بهتر بود و حالا فقط استرس مصاحبه و رسیدن به راه‌آهن رو داشتم! :دی

از صبح مثل مرغ پرکنده دور خونه دویدم و کار کردم و حموم رفتم و وسایلم رو جمع کردم، و صادقانه باید بگم تا حالا هیچ وقت انقدر وسایل سفرم کم نبود! خودم بودم و لباسای تنم و چهارتا برگه!

و این گونه بود که من راهی تهران شدم.

یازده و نیم شب رسیدم خونه خاله‌م. سلام علیک کردیم و احوال پرسی و من مانتوم رو برای فردا اتو کردم و شام خوردیم و خوابیدیم. فلش فوروارد به شش صبح فردا که من مانتو و مقنعه پوشیده، مسواک زده، و با آرایش اندکی نشسته بودم و داشتم صبحونه می‌خوردم که برم دانشگاه بهشتی :|

یکشنبه‌ی من این‌جوری گذشت:

اسنپ از خونه خاله به دانشگاه شهید بهشتی، چون وقت نداشتم خودم برم مسیر رو پیدا کنم.

افسردگی از گند زدن به مصاحبه و زنگ زدن به دوستان و آشنایان و اعلام گند زدن.

اسنپ از دانشگاه شهید بهشتی به خوابگاه سابق برای دیدن یکی از دوستان و برداشتن دوتا کتاب عظیم‌الجثه نورتون که جا گذاشته بودم.

یک لیوان پر قهوه غلیظ به جای ناهار، دستپخت نارا، هم اتاقی سابق و رفیق فعلی.

اسنپ از خوابگاه سابق به آموزش کل دانشگاه تهران، جهت التماس و درخواست برای پذیرش پرونده.

ضایع شدن مجدد.

تماس با پدر در آموزش کل دانشگاه تهران، مبنی بر این که: «کارای من تموم شد. بلیت برگشت به یزد بگیرم؟ و اگه آره، برای کی؟ چون اگه دارم میرم یزد، می‌خوام قبلش زینب (دوست و رفیق شش سال‌های دانشگاه که در شرف عروس شدن بود) رو ببینم.»

قطع تماس توسط پدر.

تماس مجدد پدر و اعلامِ: «ساعت چهار و نیم بلیت هواپیمای تهران به کیش برات گرفتم، وقت نیست به دوستت بگی اومدی تهران. برو مهرآباد!»

اسنپ از آموزش کل دانشگاه تهران به خونه خاله، جهت برداشتن وسایل و تحویل کلید خونه‌شون که صبح به من سپرده بودن، چون قرار بود زودتر برگردم.

تماس با خاله‌ و خداحافظی و عرض شرمندگی از این که ندیدمش، تماس با مامان‌بزرگ و اعلام تغییر مقصد بنده.

اسنپ از خونه خاله به ترمینال یک مهرآباد.

و این گونه بود که من، کلی تومان پول اسنپ دادم، در کمتر از پنج ساعت دور شهر گشتم، و با مقنعه و تیپ دانشجویی، سوار هواپیمای تهران کیش شدم :)))))))

خود مسیر هواپیما هم کلی داستان داشت، از منِ استرسی که نمی‌خواستم به روی خودم بیارم گرفته، تا اون پسر بغل‌دستیم که دست از سرم ور نمی‌داشت :|

بماند.

ساعت شش بعدازظهر رسیدم کیش، و واقعا مغزم از این همه تغییر مکانی داشت سوت می‌کشید. به دستور پدر با تاکسی فرودگاه رفتم جایی که اقامت گرفته بودن.

و من از ساعت شش بعدازظهر یکشنبه تا شش صبح سه شنبه کیش بودم، یعنی با ارفاق، یک روز و نیم :دی

هرچند همه کلی تو اون یک روز و نیم زور زدن که به من خوش بگذره و کلی جاهای خوب رفتیم و آخ که چقدر هوای کیش شاهکار بود ^ـ^ من پاراسیل سوار شدم، کشتی یونانی رو دیدم، دور جزیره گشتم، پاساژ رفتم، از کاپیتالیسم حاکم بر کیش به همه غر زدم و از همه مهم‌تر، بچه‌ی دخترخاله‌م رو تا تونستم چلوندم :))))

بریم سراغ دوشنبه شب، شبی که فردا صبحش باید با اتوبوس دریای می‌رفتیم سمت بندر چارک، از اونجا اتوبوس می‌گرفتیم به بندرعباس و از اونجا می‌رفتیم ولایت. دخترخاله‌ی تهرانی و شوهر و بچه‌ش که قبل از این که ما بریم، بلیت هواپیما داشتن و رفتن. هرچی می‌خواستیم بلیت اتوبوس دریایی رو بگیریم، اپلیکیشنش باز نمی‌شد :|

بابا با بندرگاه تماس گرفت، و خب، معلوم شد که فردا هوا توفانیه و اصلا هیچ کشتی‌ای از کیش به چارک نمی‌ره! 

فکر کنم لازم نیست بگم چه ولوله‌ای به پا شد تو ویلای ما :دی

تو این بازه زمانی دیگه ما انقدر رد داده بودیم که فقط کف زمین پخش شده بودیم و خودمون رو با خانواده دکتر ارنست مقایسه می‎کردیم و می‌خندیدیم :))))) و منظورم از کف زمین پخش شدن استعاری نیست، کاملا جدیه :دی

ساعت یک نصفه شب بود، همه به جز من چهارشنبه صبح باید می‌رفتن سرکار، و ما هیچ جوره نمی‌تونستیم خودمون رو به بندرعباس برسونیم :دی

که یکهوووووو....

بله. پدر من همین جوری تصمیم گرفت بلیتای هواپیمای کیش به تهران رو نگاه کنه. که از قضا حسابی ارزون شده بودن :))

خلاصه‌ش کنم. برای فردا صبح بلیت پرواز گرفتیم از کیش به تهران، برای دخترخاله و بچه‌ش و من سه تا بلیت قطار تهران به یزد گرفتیم که کنسلی خورده بود (هر نیم ساعت یه بار یه جا خالی می‌شد و ما مثل کرکس می‌پریدیم شکارش می‌کردیم :دی)، و مامان بابام تصمیم داشتن ببینن از قطار و هواپیما و اتوبوس گرفته، هر کدومش بلیت داشت و ارزون تر بود رو شکار کنن و از تهران بیان ولایت.

صبح سه شنبه شد و خیلی اتفاقی، پرواز تهران به یزد هم ارزون شد :| در نتیجه مامان و بابای من برای ظهر همون روز بلیت پرواز گرفتن و همه مون رفتیم فرودگاه کیش، خوشحال و خندان از این که بالاخره قسمت رو شکست دادیم و داریم از جزیره فرار می‌کنیم، کارت پرواز گرفتیم.

فکر کنم دیگه داستانم داره قابل پیش بینی می‌شه :دی

چی شده بود؟ باند فرودگاه مهرآباد یخ زده بود و تا اطلاع ثانوی هیچ پروازی به تهران انجام نمی‌شد و مامان بابای من سه ساعت بعدش از تهران پرواز چارتری داشتن که نمی‌شد کنسلش کرد :))))))))

مامان تو این مرحله دیگه نشسته بود کف سالن فرودگاه، ختم می‌خوند که ما فقط برسیم خونه‌مون و اصلا مسافرت به ماها نیومده :دی

بعد از یک ساعت، بالاخره با کلی استرس پروازمون اعلام شد و ما سوار هواپیما شدیم. خوشبختانه به موقع رسیدیم و هنوز چهل و پنج دقیقه تا پرواز بعدیشون وقت داشتن و من و دخترخاله هم وقت داشتیم خودمون رو برسونیم راه آهن. 

مامان و بابا بعد از گرفتن چمدونشون بدو بدو رفتن اون ور فرودگاه، سمت ترمینال پرواز بعدی. ما هم اسنپ گرفتیم و رفتیم راه آهن.

اگه فکر می‌کنید داستانم تموم شده، کور خوندید.

پرواز مامان بابا سه ساعت و نیم تاخیر داشت :)))))))))))))))))))))))))))))))

و ما واقعا زمین رو داشتیم گاز می‌زدیم :دی

و شاید باورتون نشه، ولی من بالاخره اون شب ساعت یازده و نیم رسیدم خونه مون و تا حالا تو عمرم هیچ وقت از رسیدن به خونه انقدر ذوق زده نشده بودم! :دی

این بود سفرنامه کیش، یا چگونه در سه روز سوار دو هواپیما و دو قطار شدم :))

تا ادوِنچِر بعدی، خدا یار و نگهدار شما عزیزان :دی

  • Nova
  • دوشنبه ۱۹ اسفند ۹۸

من و این همه کار؟!

من اگه همین الان بلند شم، پتوی روی تختم رو جمع کنم، لیوان خالی آبلیمو عسلم رو بذارم روی میز، کتابهای کنار تختم رو بردارم و بچینم روی تخت برای خوندن، یه سیب زمینی و دو تا تخم مرغ بذارم آب‌پز بشه، و حمومم رو برم و بیام؛ تهش در چنین وضعی گیر خواهم افتاد با کارهای نکرده‌ی یک ترم اخیر.

یک مقدار مریض شدم دو روزه. اولش گلوم درد می‌گرفت و خوب می‌شد؛ الان احساس می‌کنم ته ریه‌هام وقتی عمیق نفس می‌کشم قلقلک می‌شه و گوش‌هام هم از داخل گرفته! ولی نکته‌ای که وجود داره اینه که دکتر خوابگاه این دو روز نیست چون آخر هفته‌ست، و حتی اگه پیش دخترخاله‌م هم برم چون دم و دستگاه پزشکیش تو خونه همراهش نیست، نمی‌تونه معاینه‌م کنه و خلاصه این که اگه مردم بدونید با هر نفسی ته ریه‌هام قلقلک می‌شد :دی

قرار بود این ترم یه نشریه چاپ کنیم. قرار «هست» یه نشریه چاپ کنیم! ولی تنها کاری که تا الان موفق شدیم انجام بدیم، جمع کردن مطالبیه که برامون فرستاده‌ن. هنوز صفحه‌آرایی نشریه مونده و چاپ کاغذیش رو هم که بنده، به عنوان مدیرمسئول نشریه، به امید خدا به نسل بعدی می‎سپارم که اوایل ترم بعد خودشون انجام بدن! من که فارغ‌التحصیل می‌شم و خداحافظ دانشکده‌ی ادبیات تلخ و شیرین.

یک عالمه حس متضاد دارم نسبت به این موضوع. یک موقع‌هایی عمیقا دلم می‌خواد همین جا بمونم، کنار استادایی که الان خیلی صمیمانه می‌شناسمشون و سلفی که بعد از کلی اعتراض و درگیری هنوز هم برای دخترا جا نداره و بوفه‌ای که شوتش کردن وسط حیاط و آسانسوری که اگه هیئت علمی نباشی نمی‌شه ازش استفاده کرد.

بعضی مواقع هم دلم می‌خواد برم، دیگه برنگردم. از رئیس دانشکده‌ای که سر هیچ و پوچ دانشجوی خودش رو تحویل حراست می‌ده، تا خدمه‌ای که تا پول نگرفته وظیفه‌ش رو انجام نمی‌ده و بعدش که پول اضافه می‌دی تا کمر برات خم و راست می‌شه، تا دفتر استعداد درخشانی که یک هفته‌ی تمام تلفنش رو جواب نمی‌ده و می‌گه کار داشتیم، تا آموزش دانشکده‌ای که به اندازه بچه‌ی پنج ساله کار کردن بلد نیست و باید به معنای واقعی کلمه روی کاغذ براش فلوچارت بکشی که متوجه بشه اگه به فلان اداره زنگ زد و گفتن آره، چی بگه و اگه گفتن نه، چی جواب بده؛ با وجود همه‌ی اینا دلم می‌خواد برم و برنگردم به این دانشکده. خاطرات خصوصی‌تری هم هست، از درگیر دوست‌پسر پیدا کردن بقیه شدن، تا واسطه‌ی ازدواج شدن استاد و پشت سر استادا حرف زدن.

فارغ‌التحصیلی حس عجیبیه، حس عجیب‌تر این که تقریبا همه‌ی هم‌کلاسی‌ها و هم‌رشته‌ای‌هات یا دارن تغییر رشته می‌دن، یا مهاجرت می‌کنن. فکر کنم فقط خودم پرچم رو بالا نگه داشته‌م! خب لعنتی‌ها، یکی‌تون بمونه! یکی‌تون بمونه که من انقدر به انتخابم، به دانشگاهم، به مملکتم، به همه چی شک نکنم! بمونید خب!

و اینها رو کسی داره می‌گه که همین یک هفته پیش، بعد از درگیری سنگین با مسئولان دانشگاهش، زنگ زد به مامانش و اون‌قدر قاطی کرده بود که می‌گفت بیاین بریم، بیاین همه بریم! بیاین بریم ایتالیا، فقط نباشیم!

و بعد از این که دقیقا همون روزی تعطیل شد که باید می‌رفت آموزش دانشگاه، اونقدر بیشتر قاطی کرد که اولین واکنشش سرچ کردن دانشگاه‌های ایرلند و مقدار بورسیه‌شون بود.

و آخر اون هفته، اونقدر بهش فشار اومده بود که سر شکستن چتر دوستش، بالاخره منفجر شد و پشت تلفن یک عالمه گریه کرد تا سبک شد.

این هفته هم رفت وقت مشاور گرفت که دیگه چنین بلاهایی رو سر خودش نیاره.

همین.

  • Nova
  • پنجشنبه ۲۱ آذر ۹۸
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.