۵۳ مطلب با موضوع «روزمره» ثبت شده است

کتاب‎خوانی افسارگسیخته

احساس می‎کنم همین که جولیک هفت‎تیر رو شقیقه‎ی ما نذاشته و مجبورمون نکرده آتش بدون دود رو بخونیم؛ خیلی لطف کرده در حقمون. من اگه بودم این کار رو می‎کردم :دی

خدا شاهده از وقتی که اولین به اولین اشاره‎ی جولیک به نادر ابراهیمی و آتش بدون دود برخوردم، نیت کرده بودم بخونمش. ولی خب همین هفت جلدی بودنش، باعث می‎شد منی که دیگه به جز رمانای امیرخانی، ارتباطم با ادبیات فارسی قطع شده بود؛ حوصله نداشته باشم برم طرفش. نه پول داشتم هفت جلد کتاب رو بخرم، نه حالش رو توی خودم می‎دیدم که خودم رو کور کنم و پای گوشی و لپ‎تاپ، پی‎دی‎اف بخونم. آخرین چیزی که انقدر پیگیرانه خونده بودمش، چهار جلد پی‎دی‎اف فارسی توایلایت بود (من واقعا شرمنده‎ام از وقتی که برای اونا گذاشتم :/) که وقتی بقیه خونه نبودن پای کامپیوتر می‎خوندم.

با این که واقعا برای یه دانشجوی ادبیات زشته که بگه مدت‎هاست عادت کتاب خوندن از سرش افتاده، ولی خب اتفاقی بود که برای من از وقتی که کنکور برام جدی شده بود افتاده بود. یادمه سال سوم دبیرستان رفته بودیم کتاب‎فروشی ـ و احتمالا هم رفته بودیم که کتاب تست بخریم! ـ و من با دیدن سه جلد کامل The Hunger Games، مامان رو مجبور کردم برام بخرتشون؛ به شرطی که نشینم یهو همه وقتم رو بذارم برای خوندنشون و صرفا تفریحم باشه. مامان حسابی اخلاقم دستش بود. بیست و چهار تومن پول کتابا رو دادیم و اومدیم بیرون. یه هفته بعد سه تا کتابی که کامل خونده و مرور شده بود رو زیر بالشم پیدا کرد و نمی‎دونست بخنده یا دعوام کنه.

بعد از کنکور و توی دانشگاه، خوندنم محدود شد به کتابا و داستانا و شعرایی که توی سیلابس درسام بود و حتی اونا رو هم نمی‎رسیدم بخونم و هنوز که هنوزه مجبور می‌شم برم سراغ خلاصه‎شون. تهِ اجبار همین می‎شه دیگه. البته ناراحت نیستم، یه چیزایی رو مجبور شدم بخونم که اگه به خودم بود، هیچ وقت سراغشون نمی‎رفتم و نمی‎فهمیدم چی‎ان.

تابستون پارسال نشستم و دوباره خودم رو مجبور کردم به کتاب خوندن، این بار فارسی. اکثر کتابای امبرخانی رو خوندم، بلندی‎های بادگیر رو خوندم به امید این که یه بار دیگه حسی که از خوندن جین ایر تو دبیرستان داشتم رو توش پیدا کنم، و یه سری نمایشنامه.

دوباره با شروع درس، کتاب خوندن از سرم افتاد، البته درس من کتاب خوندنه و صرفا اون بخشی از کتاب خوندن که باعث لذتم می‎شد رو از دست دادم. تهش این که دیشب، عنان از کف دادم و با این که یه کنفرانس پیشِ رو دارم و یه عالمه درسِ نخونده، رفتم تو سایت کتابخونه دانشکده که ببینم از آتش بدون دود چند سری داریم تو کتابخونه.

فقط یکی بود، و اولیش هم در دست امانت بود تا دهم اردبیهشت. یه تب دیگه تو گوگل کروم باز کردم، پی‎دی‎اف جلد اول رو دانلود کردم، تا همین الان یک نفس خوندمش تا تموم بشه و به روح نادر ابراهیمی سلام و صلوات فرستادم و به چند نفر معرفی کردم و فردا هم قراره برم جلد دومش رو امانت بگیرم که اونی که جلد اولش رو برده هم وقتی میاد سراغ جلد دوم، بفهمه که من وقتی فاز کتاب خوندن بر می‎دارم دیگه کسی جلودارم نیست.

  • Nova
  • جمعه ۶ ارديبهشت ۹۸

رفلکس روانی

 - ببین چی کار کردی آخه. ببین چی کار کردی...

 - کاری نکردم که.

 - همون، همون، کاری نکردی. همه چی رو ول کردی به امون خدا، بعدشم یادت رفت.

 - یادم رفت؟ چی رو؟

 - من رو!

 - من تو رو یادم رفته؟

 - اگه من رو یادت نرفته بود که هرچی می‎گفتن رو باور نمی‎کردی، می‎کردی؟ ببین وضعیتم رو! دو ماهه می‎خوام بهت بگم چی شده! ببین چی شد! سال نو شد، عید اومد و رفت و هنوز همونه که هست، دیگه حالم رو هم نپرسیدی ببینی زنده‎ام یا مرده. دیروز دم غروبی یادت افتادم، تا همین یه هفته پیش فکر می‎کردم اون موقع زیاد بهت غر می‎زدم از بی‎طاقتی و کم جونی و مریضیام. ولی حالا که فکر می‎کنم می‎بینم که واقعا داشتین می‎کشتین منو. تو و دوستات! یه ماه مریضی کشیدم، شب تو خواب هذیون می‎گفتم و بچه‎ها بیدارم می‎کردن و آب‎جوش نبات و آب‎لیمو عسل می‎ریختن به حلقم. ساعت دو و نیم نصف شب یه جوری با وحشت تکونم داده بودن و می‎گفتن می‎خوای آمبولانس خبر کنیم که خودمم ترسیده بودم؛ الان بعد از یه سال دوستم می‎گه یه جوری هذیون می‎گفتی و تکون می‎خوردی که تخت می‎لرزید. تشنج بوده شاید. به نظرت چی شد؟ یه توییت کردم و خدا رو شکر کردم که بیدارم کرده بودن. بعدش چی شد؟ فحشم داد. تو روم! که چرا واضح و علنی از اون تشکر نکرده بودم. ای خدا. اینا رم می‎دونستی؟ نمی‎دونستی دیگه. نمی‎پرسیدی. مشاور رایگان پیدا کرده بودی، به قول اون دکتری که تو سقوط هواپیمای یاسوج خدابیامرز شد و خدا بهش خیر بده، فقط بلد بودی روی من استفراغ روانی کنی، بلد بودی کوچیک‎ترین استرسی که بهت وارد می‎شد رو روی سر من خراب کنی و بری. دیگه برات مهم نبود من باید با اون مریضی و فشار روانی چی‎کار کنم. مریضی جسمی خوب شد، ولی یه ماه طول کشید. دوماه بعدش رو هر شب با حالت تهوع و بی‎اشتهایی سر و کله زدم. خوراکم شده بود نوشابه و دلستر، که شاید تندی گازش دلهره‎م رو بشوره و ببره. وسط این بلبشو، خواستگار هم پیدا شد. اونم کی! راستی اگه نمی‎دونی، دیروز بعد از تقریبا دو ترم بالاخره با بانی و باعثش رو به رو شدم باز. سلام کردم. انقدر از دستش فرار کرده بودم که وقتی گفتم سلام، با تعجب وایساد و چندثانیه زل زد بهم. نمی‎دونم چطور تونستم هیچی نگم از ضربه‎ای که خوردم، از فشاری که روم بود، ولی از همه بدتر، نمی‎دونم چطور تونستی برام بستنی بخری، بهم بگی «تو برای من جای اون رو پر کردی» و هیچ وقت دیگه ازم نپرسی حالم چطوره.

 - هان؟

  • Nova
  • يكشنبه ۱۸ فروردين ۹۸

Fairy lights make things better

چقدر وقته ننوشتم باز :(

عیب نداره. بین این همه سیل و خبر بد، بذارید از یه جنبه خوبش بگم براتون. یزد بارون نمیاد. امسال دو یا سه بار فقط بارون باریده؛ برف هم یه بار. اون وقت امشب چی شد؟ بارون زد! درسته که چون ما شهردار نداریم(!) با همون دو سه بار بارون هم نصف شهرمون تعطیل شده و جلوی خونه ما هم طبق معمول یه دریاچه شکل گرفته - که احتمالا اگه پاچه‎هام رو بزنم بالا و برم توش، می‎تونم ماهی بگیرم براتون! - ولی همه این قدر خوش‎حالن که وقتی می‎ری پشت پنجره، می‎بینی از خونه همسایه‎ها هم هر کسی پشت یه پنجره‎ای داره با لبخند - و بعضا نیش باز - به بارون نگاه می‎کنه ^_^

شاید باورتون نشه، ولی حتی مردم شهرستان‎های اطراف که بعد از سال‎های سال سیل اومده تو شهرشون (که البته تو مسیل قدیمیه و مشکلی ایجاد نکرده خدا رو شکر تا الان) خوش‎حالن! رودخونه‎ای که الان سیل زنده‎ش کرده رو من هیچ وقت یادم نمیاد دیده باشم آب توش رفته باشه! پارکینگ شده بود یه مدت :دی البته به نظرم اسم سیل زشته برای این لطفی که این رحمت الهی حداقل در حق ماها کرده. آبشارهایی که سال‎های سال بود خشک شده بودن هم زنده شدن.

خلاصه اومدم بگم، بین این همه مصیبت، بین این همه غم، این بارون - حداقل تا الان - برای ما رحمت بود؛ قدرش رو بدونیم کاش. 

در باب خود سیل دیگه بزرگان همه چی رو گفتن، نیازی به گفتن من نیست.


 دیروز رفته بودم خونه‎‎ی رفیق. دوتایی نشستیم با ماژیک طلایی و نقره‎ای، برای سال جدید Resolution می‎نوشتیم. من تا حالا از این کارا نکرده بودم :دی شاید تو ذهنم تصمیمای جدید می‎گرفتم برای سال جدید، ولی یادم نمیاد هیچ وقت نوشته باشمشون. اونم برای سال نوی شمسی! معمولا دم سال نوی میلادی جو می‎گرفت این جانب رو :)

به هر روی، الان بیست و شش‎تا هدف و رزولوشن دارم برای سال جدید. ان شاء الله که بتونم بیشترش رو عملی کنم. هر کدوم رو تونستم به جای خوبی برسونم، این جا خبرش رو جار می‎زنم که شمام در جریان باشید. یکیش هم بیشتر نوشتن تو وبلاگم و زنده موندنم تو بلاگستانه :)


در راستای بارونی که جلوی خونه ما رو دریاچه کرده و ما رو «دریاچه‎ای»، هوا چنان خوب شده که الله اکبر به واقع. ستاره‎ها هم دلبرانه از اون بالا چشمک می‎زنن. منم تا کمی پیش که هنوز سردم نشده بود، پنجره اتاق رو باز گذاشته بودم و فیض می‎بردم. بعدازظهری حال نداشتم راستش. خوابم می‎اومد و چون برنامه خوابیدنم با عید حسابی به هم ریخته، داشتم مقاومت می‎کردم که نرم بخوابم و دوباره سه ساعت از روزم به هدر بره. حتی فیلم هم حوصله نداشتم ببینم. فلذا نشستم و یه لیست دم دستی از کارایی که هنوز بهشون دست نزدم و باید تا آخر تعطیلات تمومشون کنم نوشتم و یه زمان تقریبی هم زدم تنگشون. دیدم باز حال ندارم بشینم کاری انجام بدم! یه چایی سبز و سیاه ترکیبی دم کردم، اتاقم رو مرتب کردم، پتوی تخت رو کشیدم، کتاب مقاله‎نویسی دو ترم پیش رو درآوردم که ببینم اصولا مقاله‎ای که استادم می‎خواد رو چه جوری باید بنویسم و ریسه چراغ آویزون از پنجره رو زدم به برق. هنوز بارون شدید نگرفته بود. به مامان گفتم اگه حال داره با هم بریم تا پارک نزدیک خونه، که هم هوامون عوض شه و هم از لوازم قنادی سر راه کاغذ روغنی بخرم که شیرینی‎ای که از اول عید قصد درست کردنش رو داشتم بالاخره درست کنم. مامان داشت جارو می‎کرد. به اتاق که رسید، صدام زد و بارون رو از پنجره نشونم داد و کاملا متوجهم کرد که نمی‎شه بیرون رفت تو این هوا :دی

بنابراین برگشتم سراغ تحقیقات میدانیم برای موضوع مقاله، و اسپاتیفای لپ تاپ رو هم بعد از ماه‎ها باز کردم و گذاشتم رو یه پلی لیست آکوستیک مهربون. یه کم که درگیر کارای درسیم شدم، به این نتیجه رسیدم که بعضی وقتا، تنها پاسخ مناسب برای «حالم بده، چی کار کنم»ِ مغزم، اینه که یه چایی بخورم و سعی کنم یه کاری رو به نتیجه برسونم.


آقا یه چیزییییی! من اومدم پست رو تموم کنم، مامانم صدام زد که یکی از این هنرمندایی که میان تو عصر جدید هنرنمایی کنن رو نشونم بده. از همونایی که مامانشون دوبار بهشون گفته قربون دست و پای بلوریت برم پسرم و فکر کردن آدم خاص و خفنی‎ان. بماند که من چقدر از ذره ذره این برنامه متنفرم و حرص می‎خورم وقتی می‎بینم مامان و داداشم نشسته‎ن و دارن می‎بینن. یارو اومده توی برنامه، کارشناسی ارشد آموزش زبان انگلیسیه (از این شاخه خاص هم متنفرم و شما هم اگه یه سر به دانشگاها بزنید کاملا متوجه می‎شید چرا) و هنرش اینه که با دوتا دست آینه‎ای فارسی و انگلیسی می‎نویسه. بماند که این کار رو بنده هم بلدم و نوشتم و به خداوندی خدا قسم که نه هنره، نه فایده‎ای داره، نه حتی استعداد خاصی می‎خواد :/

همه اینا به کنار، یارو اومد این رو نوشت:

I can writh with my both hand

و من، اساتیدم، نصف دانشکده، معلم‎های زبانی که انگلیسی واقعا بلدن، و تمام native های انگلیسی زبان مردیم :/ 

خب خاک به سر دانشگاهامون با این اوضاع، خاک به سر دانشجوهامون؛ خاک به سر تلویزیونمون و به طور ویژه خاک به سر عصر جدید، داورهاش، دکوراتورش، ایده پردازش و علی‎‎خانی‎ش :/

من برم در گوشه کناری حرصم رو بخورم!

  • Nova
  • سه شنبه ۶ فروردين ۹۸

Just let me be

I'm just thinking,

I might be better off far away from them, missing them,

instead of being in the middle of everything.

  • Nova
  • جمعه ۵ بهمن ۹۷

دل کندن یا نکندن

بعد از مدت‎ها اومدم سراغ وبلاگ، ماشالا خبر خوبه که از در و دیوار بلاگستان می‎باره. اول شباهنگ رو خوندم و تصمیمش برای به پایان رسوندن وبلاگش، بعد داستان رفتن جولیک، بعد... .

دست و دلم هم نرفت برای هیچ کدوم کامنت بذارم. نتونستم. درسته که هردوی این وبلاگ‎ها رو مدت‎هاست می‎خونم؛ ولی حرفی نداشتم. به آدمی که با اطمینان تصمیمی گرفته چی می‎شه گفت؟ اصلا چیزی باید گفت؟

ولی پستای جولیک، بدجور من رو زیر و رو کرد. تنها تجربه‎ای که از کندن و رفتن داشتم تا حالا، همین کندن از یزد و ساکن شدنم تو تهرانی بوده که اتفاقا اون‎جا یه خاله هم دارم و آخر هفته‎ها میرم پیشش که خوابگاه دیوانه‎م نکنه. تنها تجربه‎م از سفر کاملا تنهایی و مستقل همین مسیر تهران یزده. و بیشترین رکوردم برای تهران موندن، یک ماه یا یک ماه و یک هفته است.

تا حالا به مهاجرت فکر کردم؟ زیاد. همیشه. هر وقت کسی اسمی از مهاجرت برده. تا حالا تکلیفم رو با مهاجرت روشن کردم؟ هیچ وقت. تنها کسی که از کل خانواده پدری و مادری من مهاجرت کرده دخترعمه‎م بوده که ساکن کاناداست. یه زمانی تو دبیرستان، که هنوز لاتاری برداشته نشده بود و ورود ایرانی‎ها هم ممنوع، حرف همه از رفتن به آمریکا بود و ذوق همه برای اون معلم تاریخی که تو تعطیلات کریسمس رفته بود آمریکا و یک ماه اون جا پیش پسر و عروسش مونده بود و برگشته بود و از لاس وگاس و هاوایی و کالیفرنیا برامون صحبت می‎کرد.

بعدها که بیش‎تر با فرهنگ آمریکایی‎ها درگیر شدم و رشته‎م کاملا وابسته به فرهنگ انگلیسی-آمریکایی شد؛ کم کم فهمیدم که حتی اگه تکلیفم با مهاجرت روشن بشه و بخوام برم؛ قطعا سر از آمریکا در نمیارم. بعد درگیری‎هام بیشتر شد. به محض ورود به دانشگاه، دوستایی پیدا کردم که از هر دونفر یکی‎‎شون می‎خواست بره آمریکا یا کانادا. همه می‎دونستن دقیقا چی می‎خوان و با این که حالا نظراتشون فرق کرده ولی می‎دونن از زندگی‎شون چی طلب دارن. همه جز منی که همون کندن از مامان و بابا داشت بیچاره‎م می‎کرد و آخر هفته خونه خاله‎ موندن هم افاقه نمی‎کرد و مسخره‎م می‎کردن که تعطیلی هنوز نرسیده دارم میرم خونه‎مون. منی که وقتی قطار می‎رسید به یزد، حس می‎کردم یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده. منی که وقتی دوستام سه روز اومدن یزد خونه ما و هنوز هم که هنوزه وقتی حرفش می‎شه بهم میگن تو توی خونه‎تون خیلی فرق داشتی، خیلی خوشحال‎تر بودی، خیلی بیشتر انگار خودت بودی.

سوالایی که نزدیک به سه ساله از خودم می‎پرسم چی‎ان؟ این که لیسانسم که تموم بشه، چی‎کار می‎خوام بکنم؟ نمره‎هام خوبن و می‎تونم با سهمیه استعداد درخشان برم ارشد دانشگاه خودمون، یا حتی ارشد بدم و برم تو فکر دانشگاه تهران. این یعنی حداقل دوسال دیگه زندگی توی تهرانی که واقعا دوستش ندارم. سعی کردم باهاش کنار بیام، نشد. زلزله اومد، پلاسکو ریخت وقتی من توی خیابون کناری بودم، هوای آلوده‎ش مریضم کرد، و مسیرای سخت و طولانیش کوچک‎ترین تفریحام رو هم ازم گرفت.

به فرض این که فوق لیسانس و حتی دکترا رو هم تهران بخونم، بعدش چی؟ نمی‎خوام ازدواج کنم؟ اگه کسی باشه، چرا. با کی؟ کسی که می‎خواد توی تهران زندگی کنه، یا یزد؟ یا کلا جای دیگه‎ای؟ اگه بخوام ازدواج کنم، با اون آدم دیگه‎ی زندگیم چی‎کار کنم؟

فرض کنیم که حالا حالاها ازدواج هم نکنم. مهم ترین نقطه‎ی زندگی من از ارشد به بعد می‎شه کار خوب پیدا کردن و کار کردن و ذوق برای کار داشتن. کار من چیه؟ استادی دانشگاه؟ همون که مامانم دلش می‎خواد؟ چرا که نه. ولی کدوم دانشگاهی دانشجوی فوق رو به عنوان استاد قبول می‎کنه؟ هیچ دانشگاهی. پس می‎مونه توی آموزشگاه‎ها کار کردن و خدا شاهده من معلم خوبی‎ام و همه هم این رو بهم می‎گن، ولی فکر نمی‎کنم خیلی از کار معلمی لذت ببرم (که البته با استادی فرق داره، استادی تخصصی‎تره و با آدم‎های عاقل‎تر و قطعا دلچسب‎تره) فلذا این هم کنسله، هر چند که دلم می‎خواد یه مدت امتحانش کنم.

همه این‎ها به درک. به فرض این که من استاد هم شدم و دکترا هم گرفتم و هیئت علمی دانشگاه تهران هم شدم. این یعنی باید ساکن تهران بشم. می‎تونم؟ می‎خوام؟

یکی از ترسای من از چندسال پیش تا حالا، این بوده که چه جوری قراره دلم بیاد ازدواج کنم و از خونه مامان بابا برم. اشتباه نشه ها، مشکل من خود خونه نیست؛ مشکل من این تشکیل خانواده جدا از پدر مادره که دلم نمی‎خواد جایی بدون اونا روزگار بگذرونم، دلم نمی‎خواد اگه کاری دارن من نباشم و نتونم کمک کنم و از همه بدتر، می‎ترسم که نباشم و از دستشون بدم. ترسه. تازه هم نیست؛ ولی بدجوری تو من ریشه دوونده.

حالا منی که این قدر با فاصله‎ی هشت ساعته یزد تهران که اون هم مسیر امن قطار هر روزه داره؛ این همه مشکل دارم و این همه سوال بی‎جواب؛ چه جوری می‎تونم کلا ایران رو ول کنم، تنهای تنها پا شم برم یه جای غریبی که تا حالا حتی ندیدمش؟ جایی که کوچیک‎ترین اثری از خونواده‎م نیست؟ وایسم تا یکی بیاد زنش بشم، بتونم یکی دیگه رو به عنوان خانواده بپذیرم، بعد ببینم دلش می‎خواد بریم اون ور دنیا؟ این هم با عقلم، با دلم و با شعورم جور در نمیاد که زندگیم رو برای چیزی نامشخص‎تر از خود مهاجرت بی‎خود ول کنم!

حتی اگه یه روزی محکم جواب همه این سوالا رو به خودم بدم و خودم رو برای رفتن قانع کنم؛ دردسر جدید برای خودم درست می‎کنم. من محجبه‎ام، به اون چیزی که براش انقلاب کرده بودن معتقدم، متاسفانه یا خوشبختانه به رهبری هم معتقدم و همه اینا، یه عالمه دوراهی دیگه جلوم می‎ذاره. این که وظیفه من چیه، رفتنم عاقلانه خواهد بود یا بزدلانه، و کلی درگیری اخلاقی مذهبی دیگه که نمی‎تونم حلش کنم.

و اگه فقط بخوام یه مورد دیگه از مشکلاتم رو بگم...

من هنوز حتی درباره رشته تحصیلیم هم مطمئن نیستم. نه که دوستش نداشته باشم، نه که نفهممش، اون دلایلی رو که بقیه برای ول کردن رشته‎هاشون به زبون میارن رو من ندارم. ولی من و بقیه خانواده‎م، مدت‎ها فکر می‎کردیم که من بالاخره سر از رشته‎های پزشکی و پیراپزشکی سر در میارم. می‎خواستم برم داروسازی. یا دندون پزشکی. الان که بهش فکر می‎کنم هیچ کدوم رو دوست ندارم. پزشکی رو شاید. اما اون هم برام انقدر ارزش نداره که زندگیم رو یه بار دیگه روش قمار کنم؛ به خصوص با این وضع جدید و این حجم پزشکای درحال فارغ‎التحصیل شدن که هنوز نیومدن تو بازار و افول اجتناب ناپذیر این رشته تو سالای آینده. چیزی رو که از پزشکی دوست داشتم، حس کمک کردن بود. حس بلد بودن و «برید کنار من می‎تونم نجاتش بدم» و ارزش اخلاقی و معنوی‎ای که این کار در کنار درآمد منطقیش داشت من رو خیلی جذب این رشته می‎کرد. که خب خیلی لب به لب، قبول نشدم و چون توانایی یه سال پشت کنکور موندن رو هیچ جوره توی خودم نمی‎دیدم، یک پا وایسادم که می‎خوام برم ادبیات انگلیسی بخونم و با قبول شدنم، یهو دنیای من زیر و رو شد و از وسط علوم تجربی قابل درک و فهم، پرت شدم وسط دنیایی که هیچ چیزی توش صد در صد و قابل اطمینان نیست و پر از تئوری‎های ثابت نشده ست. تا آخر ترم اول، هر وقت اسم از «پایتخت علوم انسانی» بودن دانشگاه می‎شد، ناخودآگاه من، من رو جزئی ازش حساب نمی‎کرد. حس می‎کردم آدمای دیگه‎ای دارن از دانشگاهشون برام تعریف می‎کنن. سرخورده شدم، ولی جلوی خونواده‎ای که هنوز اصرار داشتن می‎تونن برای دو سال آینده حمایتم کنن که دوباره کنکور بدم، کوتاه نیومدم. هیچ وقت نگفتم که چقدر شک داشتم و دارم. مشکلم این‎جاست که همین مقدار شک رو هم به رشته پزشکی دارم، وگرنه تا الان بریده بودم و رفته بودم یه بار دیگه کنکور بدم.

درگیر یه سری درسایی شدم که ذاتشون ایجاد شک به آدم و هدف آدم توی زندگیش بود. درگیر آدمای عجیبی شدم. با کسایی رفتم کافه که از الکل و ماریجوانا و حشیش و متادون، چیزی نبود که امتحان نکرده باشن. با کسایی دوست شدم که دوست‎پسر پیدا کردن براشون از هر چیزی مهم‎تر بود. با آدمایی آشنا شدم که چون پول داشتن شکی به آینده نداشتن جز شغل. و به موازات همه اینا، تو خوابگاه کسایی رو دیدم که به خودشون افتخار می‎کردن که سراسری تهران قبول شدن، آدمایی که خانواده‎شون پول غذای بچه‎شون تو خوابگاه رو نمی‎دادن و اون آدم خودش کار می‎کرد، آدمایی که هر ماه یه پسر رو می‎تیغیدن و سر ماه قبل از جدی شدن رابطه قطعش می‎کردن. آدمایی که تو ستاد روحانی کار می‎کردن و پدر منی که رایم رئیسی بود و حتی به زبون هم نیاورده بودم رو درآوردن، و اینا همون آدمایی بودن که ماه رمضون که می‎شد بساط افطاری رو می‎بردن رو حیاط، با این که تنها موقعی که روزه می‎گرفتن، روز بعد از شبای قدر بود.

نمی‎دونم اینا رو برای کی نوشتم. برای هیچ کس شاید. شاید می‎خواستم بنویسم و ببینم نوشتن قراره کمکی بکنه بهم یا نه. هنوز هم نمی‎دونم. هنوز هم تصمیم قطعی نگرفتم و از هرگونه کمک در این زمینه کمال تشکر رو دارم. ولی خودم فکر می‎کنم باید برم مشاوره. زود.

  • Nova
  • شنبه ۱۵ دی ۹۷
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.