۵۳ مطلب با موضوع «روزمره» ثبت شده است

where you start

نمی‎دونم چرا تمام پست‎هایی که قبلا گذاشتم و نیم‌فاصله‌هاشون درست بوده؛ به هم متصل شده‌ن! بنده حوصله ندارم برم درستشون کنم به هر روی.

مدت مدیدیه که آثاری ازم دیده نشده در این جا. واقعیت امر اینه که یا کار دارم؛ یا اگه کار دستم نیست بی‌حوصله و خسته و شل و ولم! تو این فاصله دوتا دندون عقل هم جراحی کردم و جراحی دوتای دیگه مونده! خلاصه اخبار همین بود، و این که تازه شروع کردم برای ارشد درس بخونم. فقط برام دعا کنید که دانشگاهی که می‌خوام، پرونده‌م رو قبول کنه که من مجبور نشم برم کنکور بدم :دی

یک عالمه کار ریخته روی سرم، که از بس زیادن جرات شروع کردنشون رو ندارم و فعلا دارم روی هم انبارشون می‎کنم تا ببینم چی می‎شه. همین الان هم داشتم می‌نوشتم چه کارایی دارم که دیدم واقعا نمی‌خوام وبلاگم کلا لیست کارای نکرده‌م باشه! پس مهم نیست چی کار دارم. خودم می‌دونم و همین کافیه :دی

حرفی ندارم برای گفتن. خیلی روزمره‌تر از چیزیه که حتی بخوام اینجا بنویسمش. ولی باز میام.

  • Nova
  • جمعه ۲۶ مهر ۹۸

نصف شبا مثلا

بعضی وقتا، فقط بعضی وقتا، واقعا دلم برای خودم می‌سوزه.

  • Nova
  • شنبه ۶ مهر ۹۸

چند روز طول می‎کشه تا آدم حس بی‎خاصیتی پیدا کنه؟ ده روز.

کارنامه اعمال این ترم هم اومد بالاخره. همیشه‎ی خدا هم یه استاد پیدا می‎شه که زجرکشت کنه تا نمره رو بذاره رو سایت. منم با این استاد، دو تا درس سخت داشتم و نمره‎هاشون مگه می‎اومد؟ :|

ولی الان خدا رو شکر وضعم بسیار بهتر از چیزیه که فکرش رو می‎کردم. اگه موقعی که دبیرستان بودم، بهم می‎گفتید که «تو می‎ری تهران ادبیات انگلیسی می‎خونی و رتبه یک ورودیتون خواهی بود» اول یه قهقهه تحویلتون می‎دادم - از اونایی که پدر اداش رو در میاره :| - و بعدش می‎گفتم «برو بابا». البته هنوز تکلیف رتبه یک بودنم مشخص نشده کامل. به شدت به دنبال این رتبه بودم چون خدا می‎دونه مثل چی از کنکور ارشد وحشت دارم!

باورم نمی‎شه که به یه مرحله‎ای در زندگیم رسیدم که نمره‎م رو جرات نمی‎کنم به بقیه بگم چون قطعه قطعه‎م می‎کنن و هر قطعه رو سر کوهی می‎ذارن :دی و خب برای یه سری از نمره‎هام هم کارای اضافه‎ی عجیب غریب از استادا گرفتم و انجام دادم؛ از تحقیق اضافه و کنفرانس و پیپر تا تایپ کردن چیزی که استاد خودش حوصله نداشت تایپ کنه :|

الان هم ده روزه نشستم تو خونه و به معنای واقعی کلمه، انگل جامعه‎ام. دیگه دیروز حالم از خودم به هم خورد و بلند شدم با پدر رفتم انجمن خوشنویسان، یه کلاس ثبت نام کردم و فردا هم کلاس دارم و هیچ وسیله‎ای تدارک ندیدم و منتظرم برم سر کلاس، ببینم استاد چی می‎خواد دقیقا و برم از همون جا بخرم. یه سر به باشگاهی که تازه کشف کردم هم باید بزنم. وبلاگم هم to do لیستمه :دی

همین دیگه. من زنده‎ام و این جوری که بوش میاد، وضع این ترمم خوب بوده و از امروز، فردا هم باید بشینم کتابای ارشد رو بخونم. ختم جلسه.

  • Nova
  • سه شنبه ۱۱ تیر ۹۸

مهمانی خدا

مامان زنگ زده بود، حول و حوش نیم ساعت پیش‌تر. یه خرده بابت کلاسام و دوستام حرف زدیم و بعدش که گفتم بلیت از سی و هشت تومن شده پنجاه تومن، یه کم هم تو دلمون به زمین و زمان و «شیب ملایم افزایش قیمت» فحش دادیم.

حرف داداشم پیش اومد و این که امتحانای ترمش شروع شده و هنوز هیچی نشده داره هنرهاش رو به منصه ظهور می‌رسونه. امسال هم سال اولیه که داره روزه می‌گیره و تا حالا خیلی خوب پیش رفته که چیزی نخورده! چون برادر من به غایت شکم‌چرونه و هوس دلش بر مغزش هم حکمرانی می‌کنه در بعضی موارد[با بولدوزر از روی برادرش رد می‌شود] : دی

برام تعریف کرد که برادر دیروز بعدازظهر ظاهرا رفته سر یخچال، درش رو باز کرده و با هندونه‌ی چشمک‌زن مواجه شده :))) بعد یهو در یخچال رو بسته، چرخیده طرف مامانم و بلند بهش گفته:

«بی‌شعور!»

مامان طفلک من هم هاج و واج همین جوری نگاه می‌کرده بهش که «چه حادثه‌ای رخ داد الان»، و در همین حین آقای برادر برگشته بهش گفته:

«خب، فحش دادم دیگه، روزه‌م باطل شد! من دارم می‌رم هندونه بخورم!»

به ستاره‌ی وبلاگم قسم :))))

مامان من هم توجیهش کرده که «چون مسخره‌ بازی بود و من هم کاملا از فحشی که نثارم شده راضی‌ام و مشکلی ندارم، روزه‌ت باطل نشده و اصلا غلط می‌کنی بری هندونه بخوری» :)))))

و برادر در این مرحله دیگه کلا از شعف هندونه خوردن عنان از کف داده و گفته:

«خب به کی فحش بدم که باطل شه؟ نمی‌شه برم تو کوچه، یقه یکی رو بگیرم و بهش بگم پدرسگ؟!»

و مادر در این مرحله دیگه چنان خنده بهش مستولی شده بوده که بی هیچ حرفی برادر رو با مشت و لگد از آشپزخونه انداخته بیرون :دی

اینم وضع ماست با ماه رمضون :دی

  • Nova
  • شنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۸

زیرخاکی‌های من

می‎نویسم که نوشته باشم. که صفحه خالی نماند. با این که نه ذهنم پر است و نه قوه‎ی خلاقه‎ام مشغول به کار. کارگران مشغول کارند ولی. در جایی در همین خیابان. چرا راه دور برویم؟ در جایی در همین کوچه، همین رو به رو. همین مدرسه‎ای که کوبیدندش که احتمالا پانصد طبقه مجتمع مسکونی بکارند رویش و بشود محل زندگی چند مرفه بی‎درد دیگر که خریدهای روزانه‎شان را پیک سوپرمارکت برایشان می‎آورد و هزینه‎ی ارسال خریدهای اینترنتی‎شان را هیچ وفت چک نمی‎کنند. به من البته دخلی ندارد. به این داستان هم.

به این مربوط است که من می‎خواهم بنویسم و باید بنویسم و نمی‎دانم از چه. از ساختمان رو به رویی که نصف شبی صدای ساخت و ساز نه چندان قانونمندش گوشمان را کر کرده دم دست‎تر نداشتم. یک ساختمان دیگر هم آن طرف‎تر سر از خاک کوهستان درآورده که نگهبانش سه تا امضا می‎گیرد که تا طبقه‎ی چهار بروی و بگویی «اُقُر به خیر» و با آسانسور دو دره‎شان برگردی پایین. از این دست ساختمان‎ها این جا خوب پیدا می‎شود. کافی‎ست یک دیلاق بدقواره‎ی هفده طبقه ساخته شود، فردایش می‎بینی که یکی دیگر ساخته‎اند که هجده طبقه دارد و کراوات «لابی من»ش هم مارک‎دار است.

چشم و هم‎ چشمی این گنده‎بک‎های بی‎مفز مرا یاد همکارهای بابا می‎اندازد که هر وقت یکی‎شان ماشین جدید می‎خرید، آن یکی با مدل بعدی‎اش سرکار می‎آمد که n میلیون تومان - یا شاید هم دلار - گران‎تر خریده بود. فکر نکنید با همکارهای بابا مشکلی دارم ها، نه. مریضی است و برازندگی. چه مریضی توی ذهن خودشان باشد چه توی بدن ملت. مهم هم نیست خیلی.

وضع همکارهای مامان بدتر نباشد، به حقیقت که بهتر نیست. بیهودگی است حرف زدن راجع به این‎ها. بیایید از معلم‎های دبیرستانم برایتان بگویم که یکی‎شان ابروی کچل شده از رنج روزگارش را تتو کرد و تا هفته‏‎ی بعد، ابروی همه آدم را یاد عکس‎های چب و چوله گرفته شده‎ی زنان قاجار می‎انداخت. آن‎ها هم آدم‎های خاصی نبودند البته، اثر خاصی هم روی من و کسان دیگر نداشتند. اصولا چیزی اثری روی من نمی‎گذارد. مگر آب آلبالوی شش هزار تومنی دم مترو توحید که فشارم را می‎اندازد.

البته فشار انداختنی نیست، معمولا آرام آرام پایین می‎رود. فشار شخص بنده مثل خودم رفتار درستی ندارد به هر حال.


هیچ ایده‌ای ندارم این رو در چه حالی نوشتم. ولی تاریخش گواه از اینه که مربوط به هفت ماه پیشه؛ و من هفت ماه پیش، تو همین خوابگاه، از چی انقدر ناامید و ناراحت بودم که یه همچین پیش نویسی نوشتم و هیچ وقت منتشرش نکردم؟

  • Nova
  • دوشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۸
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.