۵۳ مطلب با موضوع «روزمره» ثبت شده است

همیشه خدا یه جای بدن من کبوده

من آدمیم که از بچگی هر وقت می‎رفتم حموم، روی دست و پام کبودی جدید پیدا می‎کردم که اصلا نمی‎دونستم از کجا اومده! حالا با دونستن این،باید بهتون بگم که از اوان طفولیت تا همین حالا،ورزشای زیادی رو هم امتحان کردم و دست و انگشتم رو هم در راهشون به فنا دادم حتی.

چهارم دبستانی که بودم دوست صمیمیم می‎رفت کلاس اسکیت، فلذا منم باید می‎رفتم :دی انصافا هم اسکیتم خوب بود، هم به غایت دوستش داشتم، هرچند همیشه خدا تالاپ و تولوپ یا می‎خوردم به دیوار، یا می افتادم زمین. هیچ وقت هم ترمز گرفتن با اسکیت رو یاد نگرفتم. همیشه خدا با دیوار ترمز می‎گرفتم :)))

دوتا خواهر با فاصله سنی خیلی کم هم تو این کلاس بودن، که جلسه اول اومدن کمک من و بهم یاد دادن چه جوری رو اسکیت وایسم. خدا خیرشون بده. هنوز هم یادشون می‎افتم خوشحال می‎شم. اسماشون رو هم خیلی دوست داشتم و در اون بازه زمانی می‎خواستم اسمشون رو بذارم رو بچه‎های نداشته‎ام! عارفه و عرفانه. عرفانه بزرگتر بود و با من خیلی دوست شده بود و معمولا بعد از این که استادمون چیزی رو یاد می‎داد،می‎اومد به فریاد من می‎رسید و یادم می‎داد :دی

بگذریم. خلاصه که من خیلی با کلاس اسکیت و عارفه و عرفانه و مربیمون که آقای جوونی بود(کلاس مال بچه‎ها بود و مختلط)و خیلی هم مهربون، حال می‎کردم. یعنی کل هفته رو برای کلاس اسکیت لحظه شماری می‎کردم!

اسکیت یه عالمه آرنج بند و مچ بند و زانو بند و کلاه و زلم زیمبو داره. یعنی پوشیدن اینا قبل از کلاس خودش یه ربع توی رختکن از ما بچه‎ها وقت می‎گرفت و بعدشم درآوردنشون کار حضرت فیل بود بس که محکم بودن. بابای من هم که از وقتی یادم میاد همیشه با نیم ساعت تاخیر می‎اومد دنبالم. بنابراین من معمولا وقتی کلاس تموم می‎شد زلم زیمبوها رو از دست و پام در می‎آوردم و آهسته و محتاطانه دور سالن خالی اسکیت می‎کردم تا بابا بیاد.

یه پسری تو این کلاس بود، خدا شاهده من هنوز تا به این لحظه عمرم آدمی به نچسبی و حال به هم زنی این بشر ندیدم. یه حالی بود کلا. فکر کنم مشکلی داشت. همیشه داشت تهدید می‎کرد و هیشکی هم جدیش نمی‎گرفت خدا رو شکر.

یه بار این پسره با من بعد از کلاس موند. من داشتم آروم برای خودم می‎رفتم،این دیوانه هم هی بهم می‎گفت "آره، تو دختری،عرضه نداری،بلد نیستی،جرات نداری تند بری، برو ببینم اصلا دورپله بلدی؟خاک تو سرت، تو رو چرا تو کلاس راه میدن" و تمام مصادیق بارز بولی کردن که در فیلمای هالیوودی تینیجری دیدین.

من معمولا جواب ابله‎ها رو نمی‎دم. ولی این بد رفته بود رو مخم، و دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم که "تو دختری و عرضه نداری". گفتم باهات مسابقه می‎دم. دور اول رو تخته گاز رفتم و کلی ازش جلو بودم. تو دور دوم، سر پیچ و جایی که داشتم دورپله می‎زدم خودش رو از وسط سالن رسوند بهم، پا انداخت توی پام و شترق! خوردم زمین. روی دستم.

مچم شکست.

این اولین شکستگی من بود،بدون احتساب شکستگی بینی که خودش داستان مفصلی داره! قبل از اون هزاربار تو مدرسه تو زنگ ورزش خورده بودم زمین. چونه،زانو،دست،پا. همه رو درب و داغون می‎کردم.

دومین شکستگی من هم از ورزش اول راهنمایی بود، با یه معلم نفهم. انگشت کوچیکه دستم از مفصل شکست.

خلاصه که، مامان من کاملا در جریانه که من تو راه رفتن روزمره هم ممکنه بزنم یه جایی خودم رو ناقص کنم. حالا با همه این توصیفا، امروز رفته بودم باشگاه. هفته پیش که ورزشمون خیلی سنگین بود، دست راستم تا سه روز از آرنج باز نمی‎شد. رو نود درجه قفل کرده بود! مامان هم آمپر چسبونده بود که من تو رو فرستادم باشگاه سالم تر بشی، نه این که بزنی خودتو کن فیکون کنی!

امروز هم که جلسه اول هفته بود باز و حسابی سنگین. این بار حواسم بود که خیلی خودم رو به کشتن ندم، ولی در لحظات پایانی تمرین، فکر می‎کنین چیکار کردم؟!

دمبل یک و نیم کیلویی دست راستم بود. داشتیم از این حرکتای هماهنگ دست و پا رو می‎رفتیم که پا و دست رو باید بیاری تو شکم. مینا جون(که مربی فیتنس باشه) پشت سر من وایساده بود. یه لحظه دمبل رو انداختم، داد زد که بزن!!!

منم که خدای جوگرفتگی. هیجان زده شدم، دمبل رو بردم تا بالای سرم، شتاب گرفتم و محکم آوردمش سمت شکمم و....

دااامب :||

دمبل رو کوبیدم تو زانوی بدبختم. حالا این وسط که من نفسم از درد بالا نمیاد، مینا داره از پشت سر من داد میزنه که ننداز،ننداز! :|

بابا من زانوم رو کوبیدم رفت، تو میگی بزن؟! :|

تازه وقتی اومدم خونه خوب بود. کم کم داشت سبز می‎شد و کبود. کلی هم خندیدم بهش! ولی وقتی بدنم کم کم سرد شد...

در همین حد بهتون بگم که روی زانوم به قاعده یه آلوی درشت و رسیده اومده بالا، با همون طرح و رنگ آلو سیاه!!!

حالمم خوبه :دی

فقط وقتی مامانم رسید خونه، در و گهر بود که نثارم می‎کرد با اون بی‎عرضگیم!

:دی

  • Nova
  • يكشنبه ۲۱ مرداد ۹۷

همدان داغ

بعد از له شدن زیر فشار امتحانایی که هنوز تکلیف اعتراضم به یکیشون معلوم نیست و دوتاشون هم با افتدار همچنان ثبت موقتن و معدلم رو سایت نمی‎رنه، بالاخره به آرامش خاطر نسبی‎ای رسیدم که بیام یه چیزی بنویسم.

تو این فاصله ما چهار روز رفتیم همدان جای شما خالی، به غایت گرم بود و اصلا دلمون برای ولایت خودمون تنگ نشد :| علاوه بر اون، خیلی شیک و مجلسی برنامه بیرون رفتنمون رو انگار با اداره برق همدان اوکی کرده بودیم، هر جا می‎رفتیم برق هم می‎رفت و گرما صدچندان می‎شد :))))

(یادی هم بکنیم از سفر خاطره انگیز پارسال به تبریز دوست داشتنی، که وقتی برگشتیم اهل خاندان بهمون گفتن که اخبار اعلام کرده این سه روزی که ما اونجا بودیم، گرمترین روزهای تبریز در صدسال اخیر بوده :| )

به هر روی، الان قصد ندارم بشینم سفرنامه بنویسم به دو علت:

1)حال ندارم :دی

2) قسمت بعدی سریالم دانلود شده و می‎خوام برم ببینمش :|

فلذا به ذکر یه خاطره کوچولو از مسیر اکتفا می‎کنم :دی

مسیر ما به همدان،از یزد به قم و از قم به ساوه و سپس همدانه. از قم به بعد، مسیر همش آزادراهه و این یعنی عوارضی‎های متعدد. به عوارضی اول که رسیدیم، دیدیم سواری چهارهزار و پانصد تومانه و فغان‎ها برآوردیم که چقد گرونه و پدر گفت مگر این که تو راه بهمون پذیرایی بدن :)))))

از اونجایی که پدر من،پدر منه، وقتی داشت پول رو می‎داد، از اون آقای باجه نشین پرسید که "مگه تو راه پذیرایی میدن که انقد گرونه؟" و اون دوستمون با لبخند زیبابی گفت:" بَلهههه، پذیراییش تو پنچ و پونصد بعدیه!"

و ما در افق محو شدیم :دی

این پروسه یه بار دیگه در "پنج و پونصد بعدی" تکرار شد، و این دفعه باجه نشین در پاسخ به "چرا انقد گرونه،مگه پذیرایی میدن"ِ پدر گفت:"اینجا خیلی خصوصیه!" 

:)))))

خداوندگار عالمین شاهده که تا خود همدان داشتیم به این "خیلی خصوصیه" می‎خندیدیم :دی

  • Nova
  • دوشنبه ۲۵ تیر ۹۷

یا انیس الغرباء

فرزاد رفته بود خونه دوستش بازی رو ببینه،منم که داشتم چمدون می بستم که برم. فرزاد زنگ زد که اگه میشه شب خونه اونا بمونه و بعد از کلی کشمکش قرار شد صبح برن دنبالش. رفتم حموم،نماز خوندم،بابا رفته بود برای ناهار و شام فردام ساندویچ بگیره که ببرم. نمازم که تموم شد اومدم تو آشپزخونه که شام بخورم. کره محلی گوسفندی و مربای توت فرنگی ای که عمه بهمون داده بود و مامان اصلاحش کرده بود و خوشمزه شده بود. مامان نشست کنارم،شروع کردیم حرف زدن و حتی با این که یه ساعت و نیم بیشتر نیست،یادم نمیاد حرفمون از کجا شروع شد. یهو گفت:" تو که امشب میری،فرزاد هم که امشب نیست." و از اون قیافه هایی رو گرفت که کمتر تو مامانا میشه دید.


بد دلم گرفت. خندیدم و برای عوض کردن جو گفتم :"عوضش امشب چه کارها که نمیشه کرد، کمتر همچین موقعیتی برای مامان بابا ها پیش میاد، اصلا بشینید با هم فیلم خاک بر سری ببینید!" و مامان "برو گمشو بابا"یی گفت و بحث تموم شد.


انقدر دلم گرفت،انقدر یهو دیگه دلم نمیخواست برم دانشگاه که گفتم وقتی رسیدم تو قطار با خیال راحت گریه می کنم و اصلا هم گریه کردن تو قطار زشت نیست و آدم باید یه ذره احساس برای خودش جا بذاره!
بابا که برگشت زنگ زد به راه آهن و قطار طبق معمول تاخیر داشت. نشستیم به چرت گفتن و شام خوردن. با این که تاخیر داشت نمیخواستیم یهو جا بمونم و تو خونه هم که کاری نداشتم. من و بابا پا شدیم آماده شدیم. وقتی برگشتم تو آشپزخونه دیدم مامان هم لباس پوشیده و نشسته. مامان هیچ وقت با من نمیاد راه آهن،مگر این که قبلش بیرون بوده باشیم یا همه با هم رفته باشیم خونه مامان جون.


نیم ساعتی تو راه آهن نشستیم و من همزمان که داشتم به مامان کپی و پیست کردن پیامک هاش رو یاد می دادم،به بابا هم توضیح میدادم چه جوری با اینستاگرام کار کنه. قطار یهو اومد. مامان داشت با تلفن حرف میزد. بوسشون کردم و بابا اصرار کرد که چمدون سنگینم رو تا توی قطار بیاره. بهش گفتم که قطار بین راهیه و زود راه میفته و جا می مونه،ولی لجبازی کرد و گفت میام. خدا روشکر زود رسیدیم تو کوپه و نیاز نشد چمدونم رو بذاره اون بالا. وقتی جای چمدون رو درست کردم،سر که چرخوندم یهو قلبم وایساد. رفته بود پایین و از پشت پنجره زل زده بود به من. خنده ام گرفت. داشتم رو هوا فحش میدادم بهش که یه دختره اومد تو کوپه و در لحظه اول فکر کرد دارم به اون فحش میدم.


بالاخره قطار که راه افتاد بای بای کرد و رفت. مامان هم زنگ زد که "جات خوبه؟" و گفتم آره و خداحافظی کرد. کمک کردم چمدونای هم کوپه ای هام رو که همه دانشجوان رو بذاریم بالا. نشستم سرجام و هندزفریم رو درآوردم و یادم اومد که میخواستم گریه کنم.


آدمیزاد زود عادت میکنه. شاید بهترین و بدترین قابلیتی که خدا تو وجودش گذاشته باشه همینه. که دلش تنگ میشه،برای همه چی،ولی عادت می کنه.

_ از یادداشت‎های وی در گوشی‎ای که دوربینش ترکیده و درست‎بشو هم نیست :)

  • Nova
  • يكشنبه ۲۷ خرداد ۹۷

کلا ما عادت داریم ارزش زحمت بقیه رو با مسخره بازی زیر سوال ببریم

بالاخره بعد از هفته ها! :دی کنفرانس دادن و میان ترم های بسی سخت، موفق شدم در این مکان پست نصب کنم! :))

بماند که در طی هفته آتی هم باید کلی پروژه هنوز شروع نشده رو به سرانجام برسونم و با جغد بفرستم برای این استاد و اون استاد که اندکی نمره ناقابل کسب کنم، برم انقلاب که کتابی که قراره استاد عزیز ترجمه ازش امتحان بگیره رو بخرم، یه دیکشنری هزاره از یه جایی برای خودم گیر بیارم، یه سر برم خونه خاله و دخترعمه، کتب بردنی( که ببرم خونه) رو از کتب موندنی جدا کنم و بچینم تو چمدون،و هزاران هزار جوایز نقدی و غیرنقدی دیگر :|

 چند روز پیش (نمیدونم کی دقیقا :دی) خونه خاله‎م بودم و در همین حین که توی هال نشسته بودم و تا کمر توی لپ تاپ مشغول انجام پروژه، تلویزیون روشن بود و بقیه داشتن خندوانه می دیدن. دخترای فوتسالیست رو آورده بودن و گل می‎گفتن و گل می‎شنیدن. تا یه جایی همه چی خوب بود، تا این که رامبد جوان بحث رو کشید سمت ترسیدن یا نترسیدن این دخترا از سوسک. اگه این قهرمانا مرد بودن هم همین سوال رو می پرسید؟ و بعدش هم مسخره کردنشون که "آره شما که نمی‎ترسین، چندشتون میشه."

کاش ختم شده بود به همین. ته برنامه شخصیت جناب خان اومده، میگه ورزش بانوان دو ساعت دیرتر شروع میشه! و هرهر خنده‎ی حضار. خب زهرمار. 

دوباره جناب خان میگه که تازه، همه‎شون نمی‎تونن لباس یک شکل بپوشن :|

واقعا این قدر طنز ما، خنده ما، بی محتواست که باید ارزش کار و زحمت چند نفر رو با کلیشه های مسخره زیر سوال ببریم تا بخندیم؟ واقعا اگه اینا مرد بودن همچین چیزایی رو ازشون می پرسیدن یا بهشون تیکه می‎انداختن؟

ارجاع به مصاحبه جنجالی قبلی با کیمیا علیزاده.

  • Nova
  • دوشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۷

دوتا میشه ایشالا

+ هفته‎ی پیش یکی از اساتیدمون نتونست بیاد سرکلاس،و یه استاد جایگزین اومد که الحق عالی بود. این خانم دکتر م. جایگزین از قضا به غایت زیبا و خوش بر و رو و خوش سخن هم هست. این جلسه که استاد خودمون (که مَرده) اومد، اول کلاس بابت غیبتش عذرخواهی کرد و گفت :"البته خانم دکتر م. لطف کردن جای من اومدن؛ واقعا هم استاد بسیار عالی‎ای هستن."

و یکی از پسرامون برگشت گفت:" بله استاد، اتفاقا خیلی هم خانم باکمالاتی هستن!"

و نگاه چپ چپ همراه با خنده‎ی استاد :دی

+ قرار بود با استاد همین کلاس بریم بازدید موزه لوور. استادمون این موضوع رو هم پیش کشید و گفت یه سری از پیگیری‎هاش انجام شده، و حالا شماها باید برید بقیه کارش رو با انجمن علمی‌تون هماهنگ کنید. اگه بریم اونجا من و خانم دکتر فلانی(که مدیرگروهمون باشه) هم باهاتون میایم و ایشالا خوش می‎گذره.

دوباره، همون همکلاسی مذکور از استاد پرسید:

"استاد، خانم دکتر م. هم باهامون میان؟"

و خنده‎ی ریزریز حضار :دی

استاد ادامه داد که بهمانی، اگه یه بار دیگه بگی می‎شه سه بار، اون وقت برات یه غیبت می‎زنم! :))

و اون هم داشت می‎گفت که استاد این کار رو با من نکن که من همانا با غیبتای خودم دم حذفم همین جوری :دی

+آخر کلاس استاد بحث رو کشید سمت استفاده درست از زمان و تعطیلات. و داشت تعریف می‎کرد که در عید امسال چه ها که نکرده. بعدش هم اذعان داشت که از ده سال پیش به این نتیجه رسیده که جای یه روز بین سه‎شنبه و چهارشنبه خالیه و همیشه یه روز در هفته کم داره :))))

اون همکلاسی بهمانی مون هم در تایید حرف استاد ادامه داد که:" آره،من بعضی وقتا فکر می‎کنم که اگه من دوتا بودم، یعنی دونفر بودم، واقعا آدم بزرگی از آب در می‎اومدم!"

استاد که انگار منتظر چنین لحظه‎ای بود؛

یهو برگشت گفت:" حالا نگران نباش، کار پیدا کن، خونه بگیر، دونفر هم می‎شی!"

این دفعه دیگه کلاس ترکید :دی

حالا از اون بیچاره انکار و از استاد اصرااااار که دونفر شدنت رو هم می‎بینیم :دی

بهمانی هم یهو جواب داد:

" حالا استاد هر چی می‎خواین بگین، ولی من الان اگه یه چیزی بگم یه غیبت می‎خورم!"

و بله،استاد که داشت از خنده منفجر می‎شد نزدیک بود پاشه بزنه طرفو :))))

  • Nova
  • شنبه ۸ ارديبهشت ۹۷
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.