۳۸ مطلب با موضوع «شرح حال» ثبت شده است

خرم آن روز...

 این هفته کاری ندارم.

در واقع این هفته کلاس انقلابم کنسل شده؛درس زبانشناسی‎م رو خونده‎م؛برای درس نگارش پیشرفته هم استثنائا کاری ندارم؛کلاس درآمد هفته پیش هم کنسل شد و نمایش‎نامه و Commentry ش آماده‎ست؛برای متون مطبوعاتی و بیان شفاهی Presentation ندارم؛برای ترجمه هم کلا یه تمرین مسخره دارم.

یه حس بدی دارم.انگار یه کاری باید انجام می‎دادم و یادم رفته.

اول هفته قیدار رضا امیرخانی رو خوندم و تموم کردم.برای فرزاد سوغاتی خریدم.برای خودم از زیرگذر ولیعصر کیف خریدم و فردا قراره افتتاحش کنم؛به همراه مانتوی نویی که آستیناش رو همین الان شستم و روی بند انداختم.

با این که میدونم باید برای کلاس ترجمه خلاصه کتاب بنویسم و ترجمه مقایسه کنم و فرم های فرزانه رو صحیح کنم و برای داستان کوتاه نقد بنویسم و جزوه هام رو تایپ کنم،دست و دلم به این جور کارا نمیره.

روتینم بهم خورده.

روتین کشنده‎ست؛ولی نبودنش هم همچین خوشحال کننده نیست الزاما.

+ آخر هفته میرم خونه و "خرم آن روز کزین منزل ویران بروم".

+ فکر کنم م. و زینب باهام قهرن و حوصله دیدنشون رو هم ندارم حتی.

+ یادم رفت به داییم زنگ بزنم و بگم زیارتش قبول و اینا :|

+ جا نمازم با وجود سه تا مهر و سه تا تسبیح حسابی آخوندی شده و اصلا معلوم نیست صاحبش منم.

+ یه چیزی درست نیست.نمیدونم چی ولی از امروز صبح حس میکنم یه چیزی،یه چیز کوچیک آزار دهنده درست نیست. و از همه بدتر اینه که نمیدونم چیه.

+ ویرایش سریع. سه تا زلزله اومده امروز. ارومیه و کرمانشاه و شهر ری. من می‎ترسم بزرگوار.ترس که شوخی بر نمی‎داره.

  • Nova
  • يكشنبه ۲۱ آبان ۹۶

Break The Routine

دارم گزارشایی که سال پیش دانشگاهی با بچه ها توی دفتر حسابداری سری می‎نوشتیم رو می‎خونم.

قسمت‎هاییش رو نقل به مضمون می‎کنم:

شقایق - "آها ما امروز به صورت وحشیانه‎ای رفتیم دم در تا شووَر ببینیم اما نتونستیم.میرو.کیلی که اصلا عینکشو نیورده بود موهاشو دیده بود فکر می‎کرد ریشه! :| فائزه هم به طور افتضاحی ندید اما اون دیدش :|
با یه فیگور زاغارت در حالی که در رو به زور باز کرده بود... "

"بعدشم مث آدم خوابیدیم.باور کن این که دیگه بعضی روزا نمی‎تونیم بخوابیم تقصیر توئه.همش حرف می‎زنی.بعدم که خندت میگیره و ویبره میری دیگه هیچی..."

"ریحانه یه‎‎کم درس خوند چون به قول خودت یه جو عقل تو کله‎شه! بعدشم خیر خیر نماز خوندیم و ناهار خوردیم به این صورت که..."

"ساعت 18:30، گندکاریتو تو دفتر بطالتم پیدا کردم :| و مرضیه هم رفت."

"پارت استراحت قبلی مرضیه و فهیمه همت گماردند و موهای دستان بنده را بگرفتند و ببرند و این بود حکایت پارت قبلی و خاندانش!ببخشید یعنی ما :) "

"Pretty Little Funners"

"ریحانه به این نتیجه رسیده که یکی عروس شده:| مث این که واقعا یکی عروس شده :| متاسفانه من خواستگاری ندارم (استعاره از اصغر!) وگرنه منم عروس می‎شدم."

فائزه - "محل تقریبی تابع کشک! X3"

"فهیمه همین الان به جمع اشکال رفع کنندگان پیوست. و خلاصه که قراره ما با هم بریم تهران با این شدت درس خوندن!"

"به قول هندونه ما دوتا داریم الان عمل خطیر مگس شمردن رو انجام میدیم!"

"Damonography"

"مستهجن فی الضمه است."

سری - "در یک حرکت آرتیستی چهار دستگاه کفتر وارد قرائت‎خونه شدن"

"امروز من و فائزه داشتیم شپش های روی سرمون رو می‎شمردیم!"

"از اونجایی که ما کلا نمی‎تونیم آروم بگیریم،امروز ناهارگرفتیم از سزار"

"خدا رو شکر کسی نفهمید ولی از اونجایی که هر روز باید یه اتفاقی برامون بیفته،امروز گوشی میرو.

کیلی توقیف شد!"

"از اونجایی که ما خیلی خوبیم...امشب دوباره رفتیم خرید!"

"مرضیه سه تا دونه انار انداخت داخل هذلولی من!"

"فائزه با تکنیک انار و چیپس همه ما رو به وجد آورد."

"عملیات رد کردن محموله از مرز هم با کمک دوستان انسانی انجام شد."

"امروز،دوشنبه،آرامش بعد از طوفان رو سپری می‎کنیم!رفتیم فحش خوردیم اومدیم :)"

"این جا وسطمین صفحه دفتر بطالت بنده ست"

"با عسل،رشت را به خانه بیاورید!"

"جای نگرانی نیست فقط شاید بمیری :)"

"Love is SARI"

میر - "لذا الان مشکل اینه که من دستشویی دارم :|"

"شایان ذکر است که امشب دوشب بعد از شب لیله الرغائب هستش"

"شایان ذکر است که من رفتم دستشویی،درمو بستن!"

دلم براشون خیلی تنگ شده،و هنوز ازدواج یکیشون رو باور نکرده،خبر بارداریش هم چند روز پیش بهم رسید.

غیر از من هم،هیچ کدومشون نیومدن تهران.

  • Nova
  • پنجشنبه ۱۱ آبان ۹۶

در باب در جمع نگنجیدن

دوباره یکشنبه ست و من تو سلف نشستم :)

طبق روال هر هفته،امروز هم یادم رفته و ناهار رزرو نکردم.ولی یه ساندویچ نون و پنیر مامان پز دارم؛از هر ناهاری که سلف دانشگاه بده بهتره!

* هفته پیش با مسئول سلف دعوا کردم.ناهار نوع دو الویه بود،منم یه ساعت بود که تو صف منتظر بودم.همین که نوبت به من رسید؛فرمودن الویه تموم شده.الویه نباید تموم می‎شد.چون هنوز حداقل صد نفر الویه رزرو داشتن و این نشان از بی کفایتی مسئول سلف ما داشت.منم دیدم کسی پاسخگوی من نیست که حداقل این الویه ای که رفتن تازه بخرنش،کی می‎رسه یا اصلا کی مسئول تعداد غذاهای این سلفه،سینی‎مو کوبیدم رو پیشخوان و از سلف رفتم.

اما آیا فکر کرده بودید من ول کن پایمال شدن حقم هستم؟هرگز و به هیچ وجه.من رفتم مسئول اتوماسیون رو آوردم پایین و اون هم نامردی نکرد و به جای الویه ای که تموم شده بود؛برام دو سیخ جوجه کباب گرفت و قول داد هم خدمت مسئول سلف خواهران برسه،هم حواسش باشه این موضوع دیگه تکرار نشه.برای بقیه بچه هایی که تو صف بودن و هیچ کدوم به معطل شدن و بلاتکلیف بودن اعتراضی نکرده بودن هم،الویه خریدن.

من جوجه دوست ندارم،ولی خب دست اون بنده خدا درد نکنه.حداقل پیگیری کرد.من به همینم راضی ام.

* دوشنبه هفته پیش،تازه جلسه دوم کلاس زبان شناسی مون تشکیل شد.استاد پنجاه بار معذرت خواهی کرد و گفت بچه‎ش تو مدرسه غش کرده بوده و مجبور شده بره.خب استاد عزیز،هفته پیش اتفاق غیرمترقبه افتاد و نیومدی (از سلف بوی نارنگی میاد.کاش غذا رزرو کرده بودم :|)، دو هفته قبلش که من از زندگی شیرینم تو شهر خودمون زدم و هی سر کلاست حاضر شدم و نیومدی،چی؟ آیا من حق ندارم از دستت عصبانی باشم و حتی نبخشمت؟ تازه اسمم رو هم فایزه صدا می‎کنه. خوشم نمیاد از نقطه ضعفم استفاده می‎کنه.

همون استاد عزیز فرمودن که من هفته بعد(که همین هفته ست) کنفرانس بدم.استاد عزیز،درسته بلد نیستم یزدی حرف بزنم، درسته شما اصفهانی هستی ولی دلیل نمی‎شه اینجوری با من لج کنی که.من که کنفرانس دادنم خوبه.ولی من حتی برای درس مزخرف انقلاب هم جلسه اول داوطلب نشدم.من چه میدونم تو چه انتظاری از کنفرانس دادن من داری.از اون آدم های آرمان گرا هم هستم که اگه دعوام کنی می‎خوره تو ذوقم.

*خدا رو شکر امروز صبح که رسیدم راه آهن تهران،اسنپ گیرم اومد.ولی راننده ش یه پسر جوون بود و با توجه به اتفاقات اخیر،سکته کردم تا خوابگاه.البته چاره دیگه ای هم نداشتم.هشت صبح کلاس داشتم و مترو هم تا ساعت شش باز نمی‎شد.

*ما تو کلاسمون چند مدل آدم داریم.یه گروه میوت ها هستن.هیچی نمی‎گن.سر همه کلاسها میان و یه کلمه هم صداشون رو نمی‎شنوی؛مگر این که استاد چیزی ازشون بپرسه.

به گروه پرحرفا. راجع به همه چی نظر میدن.اگه نظری نداشته باشن هم از خودشون نظر می‎سازن.حتی اگه موضوع بحث کلاس،ارتباط فضایی ها با نوع گرایش جنسی آدما باشه.

یه گروه همه چیز دان ها.اینا اکثرشون از من بزرگترن.بعضیاشون حتی فارغ التحصیل رشته های دیگه دانشگاهی ان و ادعا می‎کنن همه چیز رو میدونن.یعنی اگه استاد خودش هم بخواد یه موضوعی رو بسط بده؛اینا می‎پرن وسط حرفش که:"استاد!ما اینا رو بلدیم!میشه جدید کار کنیم؟استاد!اینا تکراریه.استاد!ما همه منابع ادبیات رو خوندیم.استاد!ارتباط مکتب رمانتیسیسم با هیتلر چیه؟"

:|

من هیچ کدوم از اینا نیستم.من گاه گاهی حرف می‎زنم.من بیشتر وقتا درسام رو می‎خونم ولی نه همیشه.من خیلی از چیزای بدیهی رو نمی‎دونم.با این که کتاب زیاد خوندم ولی اطلاعاتم اون قدری که باید زیاد نیست.

نتیجه ش این که؟من در این جمع نمی‎گنجم.

*به نظرم اگه برم پیش مسئول سلف و ازش یه نارنگی بخوام،با توجه به سابقه درخشانم،دو تا نارنگی بده دستم و بگه شما فقط برو :دی

  • Nova
  • يكشنبه ۳۰ مهر ۹۶

و چگونه مردن

این پست رو امروز دم ظهر که تو سلف نشسته بودم نوشتم.

 

"هر کاری در عالم حکمتی دارد.خاصه مردن و چه جور مردن که آخر حکمت است."

صدای مرا از سلف خلوت دانشگاه میشنوید. سلف صرفا برای این خلوته که من یه ساعت خالی دارم و بقیه سرکلاسن.راستشو بخواین یکشنبه های هر هفته،تنها روزایی هستن که من واقعا حس میکنم دانشجو ام.

دارم به این نتیجه میرسم که در طی چند سال اخیر،از برون گرایی کم کم رسیدم به درون گرایی.هر چند حتی الان هم نمیشه گفت من یه درون گرام.ولی به هر حال،الان که تنها تو سلف نشستم،شیرکاکائو و کیکم رو خوردم،جزوه جلسه قبل کلاس داستان کوتاهم رو تایپ کردم و رمان در حال خوندنم رو هم گذاشتم کنار دستم که وقتی بقیه دارن ناهار میخورن،من اونو بخونم؛ خیلی حس بهتری نسبت به خودم دارم.

دیروز م. و زینب بهم زنگ زدن که بریم پیتزا بخوریم.نرفتم.نه چون کار داشتم(واقعا اون لحظه حسابی دستم بند بود.ولی دلیل اصلیم این نبود.) بلکه چون دلم نمیخواست هیچ گونه human interaction داشته باشم.یعنی اصلا وقتایی که م. بهم زنگ میزنه من استرس میگیرم که وای،حالا کجا میخوان برن.

چهارشنبه پیش رفتیم موزه سینما،باغ فردوس.با این که اون موقع واقعا به زور و صرفا به خاطر زینب همراهشون شدم،بهم خوش گذشت.ولی حتی زمانی که با م. تو کافه بودیم و اون داشت به پاتوق کردن کافه و آوردن آ. همراهش برای دفعه های بعد فکر میکرد؛من تو فکر دختری بودم که تنها و پشت به من نشسته بود و من حتی دسر انتخابیم رو هم از روی اون کپی کرده بودم. من داشتم فکر میکردم که چه جای خوبیه برای تنها نشستن،تنها اومدن،یه کتاب آوردن و خوندن و گهگداری هم کیک و بستنی خوردن. حتی به آوردن مامان و بابا و داداشم هم فکر کردم،اما یه لحظه هم از تصور این که یه بار دیگه با دوستام بیایم اونجا،لذت نبردم.

یکشنبه ها بهترین روزای هفته ان.غیر از آخر هفته هایی که میتونم برم خونه.

امروز سر کلاس انقلاب بحث راه افتاد.من گهگداری به حرفاشون گوش میدادم؛ولی داشتم برای خودم کتاب میخوندم.بیوتن.

دخترخاله عزیزم،که یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که بیشتر و بیشتر شبیهش بشم، آخر هفته برام یه سری کتابای امیرخانی رو آورد. دو تاش رو تابستون خونده بودم. منِ او و ارمیا. دخترخاله م ارمیا رو نخونده بود.هر وقت امتحان تخصصش رو داد،یکی براش میخرم.

داستان سیستان رو یک و نیم روزه خوندم.جمعه شب شروع کردم و دیشب تموم.مومن در هیچ چارچوبی نمیگنجد.

آخرین کتاب غیر درسی ای که خوندم،نامیرا بود.شباهنگ عزیز اینجا معرفیش کرد و منم همچو مرید،از مراد :) پیروی کردم و تو دهه اول محرم خوندمش.بهش نیاز داشتم.باید میخوندمش.تازه به هیات انصار ولایت هم معرفیش کردم،برای تبلیغات فرهنگی سال بعدشون.

یه روز هم کتابخونه دانشگاه رو زیر و رو کردم و یه کتاب دیگه از صادق کرمیار کشف کردم.درد.اسم کتابه.گویی راجع به جنگ تحمیلیه.فعلا تو طبقه کتابام تو اتاق داره خاک میخوره تا من کتابایی که از امیرخانی دارم رو تموم کنم.

بیوتن رو سر کلاس انقلاب شروع کردم و تا صفحه چهل و دو خوندمش.هر وقت اینترنتم دوباره وصل شد عکسشون رو میذارم. نشان کتابم هم به افتخار شباهنگ،جغده و من عاشقشم :دی

خیلی دلم میخواد بدونم کتابای امیرخانی به انگلیسی ترجمه شدن یا نه؟ اگه آره،من میخوام برای درس ترجمه م ازشون استفاده کنم.اگه نه،دلم میخواد یه روزی خودم بتونم همون طور ادبی ترجمه شون کنم...

اصلا من میخوام امیرخانی رو از نزدیک ببینم و باهاش بحث کنم.با میلاد دخانچی نیز هم.

 

دیگه میخوام جمع کنم و برم سر کلاس که خلوت تره.وقت ناهاره.من که امروز ناهار ندارم.چیزی که جالبه اینه که کل سلف پر و شلوغه و فقط میزی که من پشتش نشستم خالی خالی مونده.بقیه هم از من میترسن،یا شاید شناختنم.

آخر هفته دارم میرم خونه مون.دلم واقعا تنگ شده بود.گویی این که میگن دل به دل راه داره،پر بیراه نیست.چون هر چند من چیزی به مامان و بابا نگفتم که فکر نکنن لوس و ننر بار اومدم،پیشنهاد خودشون بود که آخر هفته که بر حسب اتفاق مامان جون هم سفره حضرت رقیه داره؛ منم برم خونه.

خونه.هیچی خونه نمیشه واقعا.من همون قدری که دوست دارم با دوستای نزدیکم،با هم اتاقیام، و به خصوص با خونواده م برم سفر، دقیقا به همون اندازه و حتی بیشتر بدم میاد با دوستای دانشگاهم برم بیرون. بزرگواری می‎گفت دوستای دانشگاه دوست نمی‎شن.راست می‎گفت.اون صمیمیتی که باید،کمتر بین هم دانشگاهی ها دیده می‎شه.ولی برعکس،بین خوابگاهیا زیاده :دی

 مثلا من با پنج نفر دیگه قراره امشب فیلم ببینیم.البته من قبلا فیلمه رو هزاران بار دیدم و دلیل نمیشه دلم نخواد دوباره ببینمش.

The Curious Case of Benjamin Button.

 

  • Nova
  • يكشنبه ۲۳ مهر ۹۶

از فضل پدر،ما را همه چیز حاصل

عصبانی ام،ناراحتم،هنوز نرفته هم انقدر دلتنگم که بیاین راجع بهش صحبت نکنیم.

چرا عصبانیم؟

نتایج کنکور اومده،پسر همکار مامانم با رتبه شصت و نه هزار ریاضی،با سهمیه پنج درصد جبهه رفتن باباش،متالورژی یزد قبول شده.

پسر عموم با سهمیه هیئت علمی باباش،از یه وضع اسف باری منتقل شده به مهندسی نرم افزار شریف.

دوستم،که دوساله جونشو گذاشته سر درسش،چون هیچ کدوم از این سهمیه ها رو نداره،رادیولوژی یزد.

کاش میدونستید سهمیه هیئت علمی چقدر دنیا به دنیا تغییر میده رشته یه نفرو،کاش به جای همه موضوعات سیاسی و چیزایی که میدونید به جایی نمیرسه به این اعتراض می کردید،شاید جایی که پارسال دوست من به خاطر هیئت علمیش گرفت واقعا مال من بود.شاید آرزوی من بود،شاید خوشبختی من بود.که سهمیه هیئت علمی یه آدم درس نخون بی استعداد رو جای من گذاشت.

از فضل پدر تو را چه حاصل؟

سهمیه دانشگاه که دارید،پدرتون هم که درآمد کافی و چه بسا ده برابر کافی داره،...

کاش میدونستید چقدر از این جبهه رفتن ها الکی ثبت شده،کاش میدونستید چقدر آدم نالایق براشون درصد جانبازی های بالا و عجیب رد شده(نمونه ش اون دختری که پارسال با سهمیه هفتاد درصد بابای تماما سالم(به گفته شخص خودش) و کارخونه دارش پزشکی یزد قبول شد و جای من و امثال منو گرفت)،کاش برای بچه هایی که پدر ندارن یا پدر موجی یا... شرایط درس خوندن رو فراهم می کردید نه این که به جای منی که تمام سالای مدرسه م بهترین شاگرد مدرسه از همه نظر بودم،بفرستیدش دانشگاه.

از فضل پدر تو را چه حاصل؟

با رتبه شصت و نه هزار ریاضی میرید سرکلاس متالورژی...با رتبه سی هزار تجربی سه رقمی به حساب میاین..

کاش میدونستید دوست من که مثل من راه چاره نداشت که یه رشته دیگه رو انقدر خوب بلد باشه و بهش علاقه داشته باشه و بره،یه سال پشت کنکور موند،چون خانواده ش توان کلاسای متعدد و مشاور آنچنانی و ... نداشتن از من و مامانم مشاوره گرفت،و چون یه عده احمق امسال جبهه رفتن زیر شش ماه بدون جانبازی رو هم سهمیه دار حساب کرده بودن،دیشب بهم گفت رادیولوژی یزد قبول شده.

رویاش رو،آینده ش رو،زندگیش رو از هم پاشیدید،باعث شدید من جلوی آدمای بی سروپا احساس خفت کنم،منی که بعد از دو ترم درس خوندن شما هنوز اطلاعاتم راجع به درساتون از شما بیشتره رو از رشته ای که صددرصد موفق بودم توش منع کردید،مسیر زندگی من و دوستم رو تغییر دادید.

این که من الان عاشق رشته م هستم و تو بهترین دانشگاه ممکن دارم درس میخونم باعث نمیشه حس شکست رو نداشته باشم.شما،تک تک شما سهمیه ای ها و قانون گذاران این سهمیه ها باعث و بانی ش هستید و خب من هیچ وقت و هرگز ازتون نمیگذرم و از همین تریبون واگذارتون می کنم به عدل خدا.

و میدونید؟شما هرگز نیروی خوبی برای به حرکت درآوردن اقتصاد این کشور نمیشید،شما هرگز جای اون کسی که حقش رو خوردید رو نمی گیرید.هر چند توی آزمون های استخدامی هم براتون جا باز کرده باشن.

روزی پدری پر از فضائل

رفت از بر خاندان جاهل

 

از مدرسه کودکش می آمد

برخورد به لاتی از رذائل

 

گفتش که پس از پدر تو باشی

بر مرتبه اش ز خلق نائل

 

بردش پس آنچه هست روشن

کردش ز جهان و خلق غافل

 

آمد پسرک به مادرش گفت

امروز منم مراد کامل

 

خندید به طفل و گفت مادر

باید که کنی ز بر رسائل

 

هم بعد بلوغ با نمازت

همواره بکوش در نوافل

 

هم آنچه پدر شناخت بشناس

حل کن تو جدید در مسائل

 

از کبر و غرور طفل گفتا

هستند به من که خلق قائل

 

آنروز گذشت و روزگاری

گشت آن پسرک بزرگ و عاقل

 

با نام پدر همیشه می رفت

در مجلس شاه و بزم و محفل

 

روزی ز قضای روزگاران

افتاد میان خلق مشکل

 

آمد به میان و حکم فرمود

بی منطق و مدرک و دلائل

 

در بهت فتاده بود خلقی

ناگاه زبان گشود فاعل

 

گفتا که مرا اگر شناسی

گفتم به میان آن جداول

 

گیرم پدر تو بوده فاضل

از فضل پدر تو را چه حاصل

  • Nova
  • شنبه ۲۵ شهریور ۹۶
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.