۳۸ مطلب با موضوع «شرح حال» ثبت شده است

رفلکس روانی

 - ببین چی کار کردی آخه. ببین چی کار کردی...

 - کاری نکردم که.

 - همون، همون، کاری نکردی. همه چی رو ول کردی به امون خدا، بعدشم یادت رفت.

 - یادم رفت؟ چی رو؟

 - من رو!

 - من تو رو یادم رفته؟

 - اگه من رو یادت نرفته بود که هرچی می‎گفتن رو باور نمی‎کردی، می‎کردی؟ ببین وضعیتم رو! دو ماهه می‎خوام بهت بگم چی شده! ببین چی شد! سال نو شد، عید اومد و رفت و هنوز همونه که هست، دیگه حالم رو هم نپرسیدی ببینی زنده‎ام یا مرده. دیروز دم غروبی یادت افتادم، تا همین یه هفته پیش فکر می‎کردم اون موقع زیاد بهت غر می‎زدم از بی‎طاقتی و کم جونی و مریضیام. ولی حالا که فکر می‎کنم می‎بینم که واقعا داشتین می‎کشتین منو. تو و دوستات! یه ماه مریضی کشیدم، شب تو خواب هذیون می‎گفتم و بچه‎ها بیدارم می‎کردن و آب‎جوش نبات و آب‎لیمو عسل می‎ریختن به حلقم. ساعت دو و نیم نصف شب یه جوری با وحشت تکونم داده بودن و می‎گفتن می‎خوای آمبولانس خبر کنیم که خودمم ترسیده بودم؛ الان بعد از یه سال دوستم می‎گه یه جوری هذیون می‎گفتی و تکون می‎خوردی که تخت می‎لرزید. تشنج بوده شاید. به نظرت چی شد؟ یه توییت کردم و خدا رو شکر کردم که بیدارم کرده بودن. بعدش چی شد؟ فحشم داد. تو روم! که چرا واضح و علنی از اون تشکر نکرده بودم. ای خدا. اینا رم می‎دونستی؟ نمی‎دونستی دیگه. نمی‎پرسیدی. مشاور رایگان پیدا کرده بودی، به قول اون دکتری که تو سقوط هواپیمای یاسوج خدابیامرز شد و خدا بهش خیر بده، فقط بلد بودی روی من استفراغ روانی کنی، بلد بودی کوچیک‎ترین استرسی که بهت وارد می‎شد رو روی سر من خراب کنی و بری. دیگه برات مهم نبود من باید با اون مریضی و فشار روانی چی‎کار کنم. مریضی جسمی خوب شد، ولی یه ماه طول کشید. دوماه بعدش رو هر شب با حالت تهوع و بی‎اشتهایی سر و کله زدم. خوراکم شده بود نوشابه و دلستر، که شاید تندی گازش دلهره‎م رو بشوره و ببره. وسط این بلبشو، خواستگار هم پیدا شد. اونم کی! راستی اگه نمی‎دونی، دیروز بعد از تقریبا دو ترم بالاخره با بانی و باعثش رو به رو شدم باز. سلام کردم. انقدر از دستش فرار کرده بودم که وقتی گفتم سلام، با تعجب وایساد و چندثانیه زل زد بهم. نمی‎دونم چطور تونستم هیچی نگم از ضربه‎ای که خوردم، از فشاری که روم بود، ولی از همه بدتر، نمی‎دونم چطور تونستی برام بستنی بخری، بهم بگی «تو برای من جای اون رو پر کردی» و هیچ وقت دیگه ازم نپرسی حالم چطوره.

 - هان؟

  • Nova
  • يكشنبه ۱۸ فروردين ۹۸

Fairy lights make things better

چقدر وقته ننوشتم باز :(

عیب نداره. بین این همه سیل و خبر بد، بذارید از یه جنبه خوبش بگم براتون. یزد بارون نمیاد. امسال دو یا سه بار فقط بارون باریده؛ برف هم یه بار. اون وقت امشب چی شد؟ بارون زد! درسته که چون ما شهردار نداریم(!) با همون دو سه بار بارون هم نصف شهرمون تعطیل شده و جلوی خونه ما هم طبق معمول یه دریاچه شکل گرفته - که احتمالا اگه پاچه‎هام رو بزنم بالا و برم توش، می‎تونم ماهی بگیرم براتون! - ولی همه این قدر خوش‎حالن که وقتی می‎ری پشت پنجره، می‎بینی از خونه همسایه‎ها هم هر کسی پشت یه پنجره‎ای داره با لبخند - و بعضا نیش باز - به بارون نگاه می‎کنه ^_^

شاید باورتون نشه، ولی حتی مردم شهرستان‎های اطراف که بعد از سال‎های سال سیل اومده تو شهرشون (که البته تو مسیل قدیمیه و مشکلی ایجاد نکرده خدا رو شکر تا الان) خوش‎حالن! رودخونه‎ای که الان سیل زنده‎ش کرده رو من هیچ وقت یادم نمیاد دیده باشم آب توش رفته باشه! پارکینگ شده بود یه مدت :دی البته به نظرم اسم سیل زشته برای این لطفی که این رحمت الهی حداقل در حق ماها کرده. آبشارهایی که سال‎های سال بود خشک شده بودن هم زنده شدن.

خلاصه اومدم بگم، بین این همه مصیبت، بین این همه غم، این بارون - حداقل تا الان - برای ما رحمت بود؛ قدرش رو بدونیم کاش. 

در باب خود سیل دیگه بزرگان همه چی رو گفتن، نیازی به گفتن من نیست.


 دیروز رفته بودم خونه‎‎ی رفیق. دوتایی نشستیم با ماژیک طلایی و نقره‎ای، برای سال جدید Resolution می‎نوشتیم. من تا حالا از این کارا نکرده بودم :دی شاید تو ذهنم تصمیمای جدید می‎گرفتم برای سال جدید، ولی یادم نمیاد هیچ وقت نوشته باشمشون. اونم برای سال نوی شمسی! معمولا دم سال نوی میلادی جو می‎گرفت این جانب رو :)

به هر روی، الان بیست و شش‎تا هدف و رزولوشن دارم برای سال جدید. ان شاء الله که بتونم بیشترش رو عملی کنم. هر کدوم رو تونستم به جای خوبی برسونم، این جا خبرش رو جار می‎زنم که شمام در جریان باشید. یکیش هم بیشتر نوشتن تو وبلاگم و زنده موندنم تو بلاگستانه :)


در راستای بارونی که جلوی خونه ما رو دریاچه کرده و ما رو «دریاچه‎ای»، هوا چنان خوب شده که الله اکبر به واقع. ستاره‎ها هم دلبرانه از اون بالا چشمک می‎زنن. منم تا کمی پیش که هنوز سردم نشده بود، پنجره اتاق رو باز گذاشته بودم و فیض می‎بردم. بعدازظهری حال نداشتم راستش. خوابم می‎اومد و چون برنامه خوابیدنم با عید حسابی به هم ریخته، داشتم مقاومت می‎کردم که نرم بخوابم و دوباره سه ساعت از روزم به هدر بره. حتی فیلم هم حوصله نداشتم ببینم. فلذا نشستم و یه لیست دم دستی از کارایی که هنوز بهشون دست نزدم و باید تا آخر تعطیلات تمومشون کنم نوشتم و یه زمان تقریبی هم زدم تنگشون. دیدم باز حال ندارم بشینم کاری انجام بدم! یه چایی سبز و سیاه ترکیبی دم کردم، اتاقم رو مرتب کردم، پتوی تخت رو کشیدم، کتاب مقاله‎نویسی دو ترم پیش رو درآوردم که ببینم اصولا مقاله‎ای که استادم می‎خواد رو چه جوری باید بنویسم و ریسه چراغ آویزون از پنجره رو زدم به برق. هنوز بارون شدید نگرفته بود. به مامان گفتم اگه حال داره با هم بریم تا پارک نزدیک خونه، که هم هوامون عوض شه و هم از لوازم قنادی سر راه کاغذ روغنی بخرم که شیرینی‎ای که از اول عید قصد درست کردنش رو داشتم بالاخره درست کنم. مامان داشت جارو می‎کرد. به اتاق که رسید، صدام زد و بارون رو از پنجره نشونم داد و کاملا متوجهم کرد که نمی‎شه بیرون رفت تو این هوا :دی

بنابراین برگشتم سراغ تحقیقات میدانیم برای موضوع مقاله، و اسپاتیفای لپ تاپ رو هم بعد از ماه‎ها باز کردم و گذاشتم رو یه پلی لیست آکوستیک مهربون. یه کم که درگیر کارای درسیم شدم، به این نتیجه رسیدم که بعضی وقتا، تنها پاسخ مناسب برای «حالم بده، چی کار کنم»ِ مغزم، اینه که یه چایی بخورم و سعی کنم یه کاری رو به نتیجه برسونم.


آقا یه چیزییییی! من اومدم پست رو تموم کنم، مامانم صدام زد که یکی از این هنرمندایی که میان تو عصر جدید هنرنمایی کنن رو نشونم بده. از همونایی که مامانشون دوبار بهشون گفته قربون دست و پای بلوریت برم پسرم و فکر کردن آدم خاص و خفنی‎ان. بماند که من چقدر از ذره ذره این برنامه متنفرم و حرص می‎خورم وقتی می‎بینم مامان و داداشم نشسته‎ن و دارن می‎بینن. یارو اومده توی برنامه، کارشناسی ارشد آموزش زبان انگلیسیه (از این شاخه خاص هم متنفرم و شما هم اگه یه سر به دانشگاها بزنید کاملا متوجه می‎شید چرا) و هنرش اینه که با دوتا دست آینه‎ای فارسی و انگلیسی می‎نویسه. بماند که این کار رو بنده هم بلدم و نوشتم و به خداوندی خدا قسم که نه هنره، نه فایده‎ای داره، نه حتی استعداد خاصی می‎خواد :/

همه اینا به کنار، یارو اومد این رو نوشت:

I can writh with my both hand

و من، اساتیدم، نصف دانشکده، معلم‎های زبانی که انگلیسی واقعا بلدن، و تمام native های انگلیسی زبان مردیم :/ 

خب خاک به سر دانشگاهامون با این اوضاع، خاک به سر دانشجوهامون؛ خاک به سر تلویزیونمون و به طور ویژه خاک به سر عصر جدید، داورهاش، دکوراتورش، ایده پردازش و علی‎‎خانی‎ش :/

من برم در گوشه کناری حرصم رو بخورم!

  • Nova
  • سه شنبه ۶ فروردين ۹۸

Just let me be

I'm just thinking,

I might be better off far away from them, missing them,

instead of being in the middle of everything.

  • Nova
  • جمعه ۵ بهمن ۹۷

به اول خود نمی‎بایست پیوست

یه کتاب شهبد مطهری هست، جاذبه و دافعه علی(ع)، اگه اشتباه نکنم؟

یهو یاد اون افتادم. آخه هر آدمی هم جاذبه داره هم دافعه، ولی منی که این هفته رفتم و یه عالمه از چتا و صحبتای قدیمیم با ملت رو خوندم و سعی کردم بفهمم از کجا انقدر تنها شدم و از کجا برای تک تکشون بی اهمیت شدم، دارم به این نتیجه می‎رسم که احتمالا اون قسمت دافعه‎ی وجود من خیلی قوی‎تره. دلیل دیگه‎ای ندارم براش.

پارسال با یکی از بچه‎ها که صحبت می‎کردیم، وسط حرفامون یهو برگشتم بهش گفتم :«نمی‎دونم فلانی چه جوری این همه آدم دور و بر خودش داره، که همه‎شون هم معتقدن خیلی خودخواهه و صرفا می‎خواد بهش توجه کنن؛ ولی در عین حال کسی رو حرفش حرف نمی‎زنه!» و اون هم جواب داد:« من می‎دونم؛ بالاخره یه سری رفتارا هست که آدما رو جذب می‎کنه دیگه. تو رو نمی‎دونم، ولی من هم این رفتارا رو بلدم، این جلب توجه کردن رو بلدم؛ ولی ازشون استفاده نمی‎کنم.»

راستش رو بخواید تعجب کردم. منتظر یه جواب ساده‎ی «منم نمی‎دونم» بودم. نه این که بفهمم احتمالا مشکلم تو روابط با آدما از خودمه. از درست رفتار نکردن. از زیادی توجه بهشون داشتن. مراقب همه بودن. خیلی مسخره و کلیشه و اینستاگرامیه؛ ولی وضعیت من جوریه که هرکی، هرکی بخواد می‎تونه بیاد باهام حرف بزنه، ازم سوال بپرسه، بهش چیزی رو که می‎خواد یاد بدم؛ منتهی نوبت من که می‌شه، خودم می‎مونم و خدام. ناشکری نیست ها، ولی «تو ذوق خوردگی» چرا.

  • Nova
  • شنبه ۲۲ دی ۹۷

The Life and Trials of Lady Nova

روز قبل سال نو، گفتم :«میدونم. شاید برای مدتی هم واقعا چیزی نباشه. دلیل نمی‎شه نتونی از این برهه زمانی بگذری. چون بالاخره یه روز، یه کم هم که شده، عوض میشی.»

گفتی :«Okay I trust you!»

دوازده روز بعد بهت گفتم :«ببین همه ماها همیشه یه چیزی ته مغزمون هست. دلیل نمی‎شه بهش اجازه بدیم بره رو مخمون!» و گفتی :«تنهام. این شاید اصلی‎ترین دلیلش باشه»

سیزده روز بعد، وسط حرف زدن، ساعت 00:00 شد. خندیدم. 

نوزده روز بعد، بهت گفتم دلم نمی‎خواد فیلم ببینم؛ دلم می‎خواد آب نارنج بگیرم. دلت گرفت، گفتی «خیلی حس خوبی باید داشته باشی الان.» حس خوبی داشتم. جای امنی بودم.

بیست روز بعد، گفتی :«امیدوارم به جایی که من هستم نرسی.»

چهل و یک روز بعد، بهت گفتم که نمی‎تونم احوال کسی رو بپرسم.

پنجاه و دو روز بعد، از من قول گرفتی که چیزی به کسی نگم. نگران دوستم بودی که پیش تو، پشت سر من و یکی دیگه حرف مفت زده بود. اصرار داشتی که باور نکردی حرفش رو، ولی من همون موقع ته دلم ریخت. کسی که من دو سال تمام دوست صمیمی حسابش کرده بودم، دعوتش کرده بودم خونه‎مون، باهاش درددل کرده بودم، برگشته بود و به تو همچین حرفی زده بود. مهم نبود که باور کردی یا نکردی.

بهت گفتم من مسئول سوء برداشت‎های یه آدم دیگه نیستم. 

جواب دادی که: «اما یهو همه چیزش رو از دست داد و واقعا این حق هیچ کسی نیست.»

هفتاد و یک روز بعد، دوباره سرماخورده بودم.

بهت گفتم باید برم سراغ اون استاد. دوباره منشن کردی که ازش بدت میاد. ولی من بهت نگفتم برای چی داشتم می‎رفتم. حتی تا اون موقع بهت نگفته بودم ازش متنفرم. که دلم می‎خواد بمیرم و نرم. که اون روز که رفتم مهسا هم فهمید ماجرا چیه. که اینجا قیافه داغونم رو همه می‎دیدن، ولی مامان و بابام از پشت تلفن نمی‎فهمیدن. جوابم رو نمی‎دادن. که آخرش هم که جواب دادم، دیگه جوابم رو هم نداد. سین هم نزد. که یه ترم از دستش فرار می‎کردم و همین هفته پیش یهو تو سالن چرخیدم و رفتم تو صورتش و رنگم مثل گچ شده بود.

هشتاد روز بعد، پرسیدی که میشه اسمت رو بگم یا نه. من که نپرسیده بودم، از اول تا آخر به اسم صدات زده بودم و عین خیالم نبود.

هشتاد و هفت روز بعد، گفتی :«نیازی نیست در برخورد با من نگران چیزی باشی.»

صد و چهل و دو روز بعد، پرسیدی تولدم کیه.

قرار نبود این متن انقدر دراماتیک بشه، ولی همین قدر دراماتیک و مسخره گذشت. همون دوستی که قبلا دوست من بود و الان دوست تو، همون، نمی‎دونم دیگه چی از من به تو گفت. نمی‎دونم دیگه باور کردی یا نکردی. می‎خوام بگم مهم نیست، ولی مهمه. برام مهمه بقیه چی راجع بهم فکر می‎کنن. برام مهمه که یهو یعد از یه اتفاق که همه‎تون درگیرش شدید و من مثل طناب سعی می‎کردم کنار هم نگهتون دارم، طناب رو پاره کردید و یهو من تنها موندم. برام مهمه که بدون این که از من بپرسی می‎خواستی بری سراغ یه دردسر تازه، اون هم احتمالا با حساب باز کردن روی همون دوست سایقی که دست از سر من برنداشته هنوز. برام مهمه که عوض شدی، خوشحال شدی، حرفام درست دراومد. ولی از اونجایی دلم گرفته که الان دیگه کسی نیست که همون حرفا رو به خودم بزنه، یا حداقل بشنوه. فقط بشنوه من چی می‎خوام بگم.

  • Nova
  • شنبه ۲۲ دی ۹۷
دانشجویی بی‌اعصاب، ترسان از شناخته شدن در فضای مجازی، و علاقمند به موضوعات عمیق فلسفی و فیلم‌‌های بی‌محتوا.